همه مان چیزهایی برای اعتراف کردن داریم.
برای خلوت هایمان ...
برای زمانی که هیچکس جز خودمان شنونده نیست!
+ از میان همینطوری های روزانه
یک آن تصمیم میگیریم، یک آن نتیجه گیری میکنیم، و در نهایت حمله میکنیم!
همه مان انسانیم با ضعفهایش. زود نتیجه گیری کردن، زود سر رفتن، زود قضاوت کردن باعث میشود در چشم آدمها بشکنیم. یادمان باشد. مردم مجبور نیستند ما را تحمل کنند.
زنها نگاه کوتاه و همراه با تحسین را دوست دارند. با زل زدن همان دوزار شخصیتتان را هم از دست میدهید!
درباره غریبه ها البته وگرنه درباره عشقشان همان زل زدن را همراه با تحسین کلامی بیشتر میپسندند.
همکارمان تعریف میکرد که عاشق همسرش شد و ازدواج کردند و پنج سالی هم هست که زندگی خوبی دارند ولی نکته جالبش پس از مطرح کردن دختر برای پدرش رخ میدهد. دختر میگوید که همدیگر را دوست دارند و پسر میخواهد اجازه بگیرد بیاید خواستگاری. پدر دختر با پسر قرار میگذارد قبل مراسم خواستگاری با همدیگر صحبت کنند. توی باشگاهی که بدنسازی میرفت. وقت تعریف کردن این قسمت حالت چشمهایش تغییر کرد، گفت پدر زنم شبیه این کوههای عضله نبود ولی بدن پری داشت، مشخص بود سالها ورزش میکند، حین تمرین کردنش حرف میزدیم و در نهایت وزنه ها را کنار گذاشت و دست گذاشت روی شانه ام و گفت: من به دخترم از گل نازکتر نگفتم، همیشه پشتش بودم، ننر و لوس بارش نیاوردم ولی نذاشتم رنج بکشه!
در حین گفتن اینها شانه ام را هم فشار میداد، نفسم تنگ شد، حس کردم صورتم سرخ شده. شانه ام خرد میشد.
گفت: من این دختر رو دست هرکسی نمیدم ولی تو انگار دوسش داری. اینم بدون باباش همیشه پشتشه!
می گفت شانه چپم خرد میشد و کم کم متمایل میشدم به سمت چپم. بعد شانه ام را رها کرد و دست دادیم. دستم را خیلی فشار نداد ولی رفت به سمت کیسه بوکس گوشه سالن و چنان مشتی زد که حس کردم دل و روده های من است که دارد از دهانم بیرون میزند!
هرچند با هم رفیق هستیم ولی همیشه این ترس را دارم که یک روزی دل و روده هایم را از شکمم بیرون بکشد!
+ از میان همینطوری های روزانه
کوچه ای تنها
پیرزنی زنبیل پلاستیکی را
زیر چادر گل دارش می کشد
کمی بالاتر
اسم مردی روی دیوار
مردی که روزی مرد شد
روزی که پیرزن پشت سرش آب میریخت
رفت که برگردد
رفت که نگذارد کسی زنبیل پلاستیکی مادرش را
به یغما ببرد
رفت
دیگر برنگشت
شد اسمی روی دیوار.
ای لیا
یکبار بیست و چند ساله ای، یکبار توی همان بیست و چند سالگی عاشق میشوی، یکبار در بیست و چند سالگی تو را میراند، یکبار ... همه اش یکبار است!
هیچ یکبار دیگری شبیه آن یکبار نیست، چون دیگر بیست و چند ساله نیستی، او هم بیست و چند ساله نیست!
زمان همه چیز را آوار کرده است روی خاطراتت.
+ از میان همینطوری های روزانه
عصر وقت برگشت از شرکت هوس کمپوت گلابی کردم. اصلن نمیدونم چی شد. توی اتوبوس طعم کمپوت گلابی ریخت زیر زبونم. میدون فلسطین یه دونه خریدم نشستم در مغازه همونجا خوردم. آخر سر هم آب توی قوطی را سرکشیدم. روی پله کوتاه جلوی مغازه نشسته بودم. دستها را گذاشته بودم روی زانوها. به قوطی کمپوت نگاه میکردم. کاش میشد همه ی هوسها را همینقدر راحت و بی دغدغه سروتهش را هم آورد ولی خب نمیشود.
+ از میان همینطوری های روزانه
میگفت پسر خیلی جنتلمن بود پشت فرمون، تو ترافیک همت، نوع خیره شدنش به جلو، اطراف رو نگاه نمیکرد، چهره محکم و آرومی داشت، همه چی خوب بود تا اینکه دست کرد تو دماغش و بعد آورد بیرون نگاه کرد!
+ از میان همینطوری های روزانه
خانه کجاست؟
خانه چیست؟
خانه جای امنی ست
که نگاهت را دیوارهایش در آغوش گرفته اند
و بوی تنت جاریست در اتمسفر اتاق هایش.
خانه جایی ست که تو را دارد
و بی رد نگاهت روی نقطه نقطه تنش، میشود مخروبه،
حتی اگر تاج محل باشد!
خانه بی تو
بی نگاهت
بی رد بویت
هرچه هست، خانه نیست!
ای لیا