فاصله را
تنهایی را
پر می کند ،
آبی ِ سرگردان
در نگاه تو ...
و لبریز می کند
خاطره را
همین را ، لحظه را ...
ای لیا
چقدر گم می شود
در بی تو ، من بودن،
در خاطره ای تنها
یک نفر بودن.
حجم سایه ات
که مانده روی دیوار،
زیر سردی پوست تنت
دستت که نه!
دستم ،
خالی از گَرمی تنت.
چای که می ریختی
با طعم خنده ات
می پیچید در هوا
بوی چای ، بوی نگاهت
که می دیدی.
پیاده می رفت
پاهایم با تو
خودم مانده بودم
در حسرت با تو تنها بودن
تنها رفتن ...
گم می شود
ذهن من
هر بار ، در خواب درخت
در خلسه ی باد
در تمرکز آفتاب
در چشمهایش
که همه ی جنگل
جمع شده بود
همه ی آبی
همه ی زرد
همه ی رنگین کمان.
در جایی انگار
گم می شود چیزی
عقل شیرین می شود
شور نمی شود اما.
ای لیا
می گویند : سرنوشت از پیش نوشته شده است .
ولی نویسنده یادش رفته است نقطه ای در انتهای متن بگذارد ...
شعری
دست کرده است
توی موهای زن.
طعم نوازشهای مردی
میرود زیر دندان کلمات!
ای لیا
اینستاگرام من : iliya.7
بیدار شوی، ساعت سه و نمیدانم چند دقیقه صبح باشد، سمفونی باران روی شیشه و تن عریان خیابان ریتم گرفته باشد، دانه دانه صداهای خوردن قطرات تو را بردارد و ببرد در دل خاطرات دفن کند، بروی و بنشینی کنار پنجره آشپزخانه، نگاه کنی به عبور حجم لخت باران که از مقابل نور تیر چراغ برق میگذرد و ضربه هائی که میخورد روی آب جمع شده خیابان ...
سیگار را هم سالها پیش ترک کرده باشی، چیزی نمیماند، جز ها کردن روی شیشه و کشیدن لبی خندان!
+ از میان همینطوری های روزانه
تهران،
ای لیا
به زن گفته بود : بذار من تو دریای گیسوانت غرق بشم!
زن توی چشمهای مرد نگاه کرد و دید مرد دارد در جای دیگری شنا میکند!چشمهایش را مالید ... خود مرد بود، کرال سینه میرفت!
+ داستانک
چای را خورده و نخورده دست دراز کرد و گذاشت کنار دستم روی میز، به بیرون خیره بودم، پشت بوفه چندتائی از بچه ها سیگار دود میکردند. یکیشان دود سیگار را فوت میکرد سمت آسمان. دود پیچ میخورد و یک جائی در آسمان محو میشد.
"چکار میکنی بالاخره؟ امشب هستی؟"
لیوان چای را کوبیدم روی میز، یعنی کوبیده شد، معادلات فیزیک و نیوتن یک آن همگی تصمیم گرفته بودند بروند مرخصی و من هم که یکباره از وسط ناکجاآباد پرت شده بودم به دنیای واقعی ضریب جی شتاب را فراموش کرده بودم!
بوفه ساکت شد، سرم پائین بود.
"دیوونه ای به خدا! نمیای یعنی؟ امشبو باش حتمن، ی جورائی اینا دو روزه دارن کُری میخونن. کلن مگه چندتامون فوتبال بلدیم که تو هم ناز میکنی"
"خبر میدم بهت! حال ندارم جان تو، خبر میدم ..."
بلند میشوم و کتاب را برمی دارم،آرنج دستم را میگیرد.
"جان کامران! اگر حرفی چیزی هست مدیونی نزنی، مدیون آقاجون خدا بیامرزی!"
همیشه پشت کتک خوردنها فرار میکردم خانه حاج اسد پدر کامران. خدابیامرز شب نمیگذاشت برگردم خانه، میگفت :" بابات خسته ست، دوباره میگیره زیر کمربند، شبُ همینجا بمون، فردا دلش نرم میشه برمیگردی خونه"
کامران نه اینکه کتک نخورده باشد ولی مثلن درد سیلی را نمی شود با درد سگک کمربند مقایسه کرد. حاج اسد یک جورهائی با دو پسرش رفیق بود، آنهم در آن محلات جنوبی شهر که پدرها همیشه خسته بودند و ما هم فکر میکردیم این کتک ها جزء لاینفک زندگی همه ی آدمهاست لابد.
دستم را آرام کشیدم، دست دادم و گفتم : " داستانش نکن، منم مثل خودت، ی وقت هائی خر میشم. الآن هم وقت خر شدنمه."
+ از فصل اول رمان "اتوبوسی بر خط افق"
برای دیده شدن فقط کافیست در فاصله مناسبی از آدمها بایستید، گاهی دور و گاهی نزدیک ...
+ از میان همینطوری های روزانه
حال ما به همین دوزار باران از این رو میشود به آن رو!مسخره مان نکنید،خُل نیستیم، دیوانه ایم!
من خودم را جائی در سال هشتاد جا گذاشته ام، جائی در جنگل های شمال،در میان بوی چوب ، خاک و دودِ مرطوبش، جائی در میان بارانش ... من گم شده ام، پیدایم نکنید.
+ از میان همینطوری های روزانه