من و تو سعی کنیم خودمون آدم باشیم درباره بقیه قضاوت نکنیم، بقیه هم ی خاکی میریزن تو سرشون بالاخره!
والا که هیچکدوممون قدیس نیستیم، کارهایی کردیم و میکنیم که بهشون افتخار نمیکنیم، پس انگشت نکنیم تو چش و چال و سوراخ بقیه. از نظر خیلی هامون بقیه مردم نمیفهمن و نمیتونن درک کنن که چه خبره و فلان! ولی چو نیک بنگریم خودمون هم باس ی دور شلوارمون رو نگاه کنیم، احتمالن قهوه ای شده و باید عوضش کنیم.
پرده اول . سال هزاروسیصدونمیدونم قبل
"منو اگه به این پسره ندید خودمو آتیش میزنم، عاشقشم. مسعود دیوونه منه منم دیوونشم"
پدر دختر را توی اتاق حبس میکنند، دختر چندروز لب به غذا نمیزند، چند ماه بعد عقد و عروسی و ...
پرده دوم. سال هزاروسیصدو نمیدونم بعد
"چرا منو نکشتید، شما که دیدید من خرم نمیفهمم، منو میکشتید نمیذاشتید زن مسعود شم"
پدر شکسته شده است، سر گذاشته روی زانویش به نوه دو ساله اش که روی فرش مشت به هوا میزند خیره است.
+ داستانک
کلاغی آمد و نشست روی شاخه درخت
در پس زمینه سیاهی کلاغ
زنی روی تراس خانه ای، طعم گیسوانش را میدهد به آغوش باد
حالی به حالی شده است خیابان های شهر.
+ ازمیان همینطوری های روزانه
عکس را نشان میدهد و میپرسد : به نظرت این خانم چند سالشه؟
کمی نگاه میکنم و میگویم : روی لایه ی آرایشیس یه زن سی و دو سه ساله ولی زیرش یه زن چهل و هفت هشت ساله.
هنوزم دهنش بازه، فکشو نمیتونه از رو زمین جمع کنه!
آدمها و خوابهایشان همان وقتی می آیند که اصلن منتظرشان نیستی، بهشان فکر نمیکنی، روی کاناپه نشسته ای، کتاب میخوانی، خواب میآید تو را میکشد در آغوش، تن عریان خاطره ای زیر درخت بید مجنون، لب میگذارد روی لبهایت ...
+ ازمیان همینطوری های روزانه
میگفت
ولی من میدانم،
ای لیا
گاه با کسی هستی، زمان متوقف میشود، مکان به هم میریزد، جائی در مرز خیال و واقعیت، میشود چیزی شبیه رویا، بعد که میرود، بعد که می فهمی رفته است، انگار از خواب بیدار شده ای، شبیه گیجی بعد از یک ضربه،مثل یک تصادف که از ماشین پیاده میشوی و نمیدانی چه شده.
بعد هرچه فکر می کنی نه مکان را یادت می آید و نه زمان، فقط خاطراتی که پشت هم قطار شده اند، هجوم می آورند روی ذهنت.
+ از میان همینطوری های روزانه
پشت چراغ میدان تجریش، از جلوی شیشه ماشین رد شد، خیابان شریعتی را رفت پائین، خاطره ای از ذهن مرد گذشت، از پشت فرمان بلند شد، از پنجره ماشین ریخت روی آسفالت، جاری شد از زیر چرخ های تویوتای شاسی بلند، خیابان شریعتی را رفت پائین.
زن دستهای یخ کرده اواخر پائیز را توی پالتو چپاند، خیابان سرد پائیزی و آدمهائی که سردرگم پی دستان گرمی می گشتند ... زن برگشته بود، بوی آشنائی در فضای خیابان سر می خورد و می آمد!
+ از میان همینطوری های روزانه