به ازدحام تو فکر می کنم
در خواب بعد از ظهر ِ کودکی ،
وقتی که می خندی
خاطره می بارد از چشم باران.
ای لیا
تا بخودت بیائی
ای لیا
به کوچه حسادت می کنم
که بوی تو
هر روز می ریزد در آغوش خیالش
می نشیند روی گونه های دیوارش
و می بوسد رد قدم های تورا ، بوی تورا ...
ای لیا
زندگی بی امان پیش می رود
منتظر نمی ماند که دست به دستش دهی
روان است ، جریان دارد
سیال است و تو را در خودش غرق می کند
به اعماق می کشد و از روی جسدت عبور می کن
زندگی همین است ، بی رحم ...
و ببخشید اگر اول زندگی ننوشته :
کمربندها را ببندید ، این ماشین ایربگ ندارد!
دوست داشتن همین نگاهست ،
همین یک لحظه بودن ها
همین در دهان گس پائیز ها کردن ها
همین خوردن تکه نانی در ایستگاه تنهایی ها
همین رد شدن از روی پل خاطره ها
همین یک بند دوستت دارم ها
همین رها شدن در حوض بی خیالی ها
همین نپرسیده بوسیده شدن ها
همین گذر از پشت شب تاریک کوچه ی قاصدک ها
همین ریختن ماهی به میان تنگ تردیدها
همین بوسیده شدن یکباره ی دوستی ها
زندگی همین است
جایی معطل همین یک آغوش بی منت
یک بوسیده شدن بی عادت
یک دوستت دارم بی علت
باور کن
زندگی همین دوست داشتن است.
ای لیا
رودسر - تابستان 1380(با کمی تغییر)