بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

190 - حس یک بودن


گفت : بیا بریم!

گفتم : کجا؟


گفت : راه که بیافتیم مسیر خودشو نشون میده...


از پل تجریش راه افتادیم، کفتری بالای امامزاده چرخی زدُ نشست رو گلدسته ... هوا داشت به سمت شیرینی آخر زمستون میرفت .آخرای اسفند که می خواد بچسبه به بهار یه جورایی می شه شبیه جایی که رودخونه می ریزه تو دریا. هواشون با هم قاطی نمی شه. هوای ملسی می شه! ریه هامو چندباری پر کردم ... نگام کرد و خندید.از این خنده هایی که دندونا از هم فاصله می گیرن .


دم بستنی فروشی سید مهدی شلوغ بود. تو این هوای عصر اسفند بستنی می تونست خیلی از خاطرات رو شیرین تر هم بکنه، دو تا بستنی گرفت . برا خودش همیشه از این حصیری ها می گرفت . مشکل داشتم با این بستنی  نونیا. می چکید رو مانتو و لباس و کلن زار می شد حال نزارمون.


از سر محمودیه هم گذشتیم نزدیکای فرشته خواستم دستش رو بگیرم، چندباری سعی کردم اما نمی شه، انگار تو دلش اطمینانی به من نمی ده که اینکارو بکنم. شاید ناراحتش کنه!


همینطور یه بند داره حرف میزنه و من فقط حرکت لبهاشو می بینم.گاهی هم با زبون سبیلای بلندشو می کشه تو دهنش و در این حال هم چشماش نازک میشن مثل یه خط . انگار داره به دورترین نقطه زمین خیره می شه ...ی جائی توی هچ کجا ترین جای دنیا!

سر صدا و سیما پام پیچ خورد یه خرده کج شدم طرفش ... دست انداخت زیر بازوم و کشید طرف خودش.احساس کردم قلبم اومده تو حلقم ... 


- طوریت نشد که؟!

مبهوت بودم ... نگاه نکردم ... نشستمُ با پاشنه کفش کلنجار رفتن. اومد پائین دست انداخت کفش رو از پام گرفت ...مچ پام رو چرخوند.


- درد می کنه؟

با حرکت سر گفتم نه!

سرم داغ شده بود، خون دویده بود توی صورتم! پام هنوز توی دستش بود. آروم آروم فشار می داد و لمسش میکرد و می خواست نشون بده که مثلن ارتوپد هم هست!


از میرداماد هم رد شدیم ... هوا به سمت تاریکی عصر رفته بود احساس خوبی دارم.

احساس شیرین همراه زندگی بودن .احساس خوب ِ خوردن قهوه تو یه کافه و دیدن مردمی که تند تند میرن که به هیچ جا نرسن. لذت خالی شدن ته قفسه سینه ات وقتی زیادی خوشحالی ...


-سعید بر گردیم!


- تا اینجا که اومدیم ونک رو هم بریم ...


ونک مثل همیشه هیاهوست. ادمایی که تو هم وول می خورن و هر کدوم پی یک سرنوشت نامعلوم روانند. دستمُ حلقه می کنم به بازوی سعید. سرمو می چسیونم به بازوش! تنم داغ می شه . زیر قفسه سینه ام درد می گیره .احساس می کنم قلبم سر جاش نیست ... سرم درد می گیره ... سعید هم برای چند ثانیه ای سرش رُ نزدیک سرم می کنه . دیگه نمی خوام برگردم .میخوام تا خود راه آهن پیاده برم ... سعید حرفی نمی زنه ...


خیابون ولی عصر شلوغی خرید عید رو تو خودش داره هم میزنه !


قاطی جمعیت میریم به جایی که اونا نمیرن ...


+ از میان داستان های نوشته شده توی وبلاگ قبلی!


189


بروم و به دختری که


در زیر شمد نازک خیالاتم خوابیده بگویم :


برخیز نمازت قضا شد!



ای لیا



188


تو هستی؟


نیستی؟


چه فرقی دارد


وقتی باران به وقت نگاه تو می بارد


یا باد روی گیسوان خیالت پهن می شود.


 


چه فرقی دارد! 


وقتی خاطره ها همه رنگ دیروزند


و یا زنی دیگر شانه نمی زند


گیسوانش را روی پرش لحظه به لحظه تاریخ.


گاو سیر از نصیحت دیروز


خر پروار از فهمیدن یونجه هر روز است.


 


چه فرقی دارد که هستی،


وقتی همه بوی انکار می دهند


و یا کوچه ها همه طعم تلخ فراموشی دارند.


دیگر نارونی نمی خواند


و لمس نمی کند صورت گرم خورشید را.


 


چه فرقی دارد نبودن تو


بین این همه نابینایی


بین روشنایی پاشیده شده روی خیال روز.


 


تو هستی؟


نیستی ؟


تو می دانی که هستی یا نه!


من را به چه کارت.


پس باش ...



ای لیا



187


دختری بود

در پرده نازک خیالم

روزی نشست و دگر برنخواست.


می آمد

آتش میزد

می سوزاند همه خاطرات کودکی را

نمی رفت

اما خیال همچنان می سوخت.


روزی نوشت روی دیواری

دستی پنهان

که تورا چندی ست

می شناسد

این ذهن مرده مغروق ِ در خیال

چشم ِ سبز

ناگزیر نگاهش سبز نیست.


دل که سبز باشد

جوانه می زند

سبز می شود

از نگاه می ریزد بیرون .


دخترک هنوز هست 

در خیال خالی پرده

پاک نمی شود.


نگاه سبز،

می نشیند روی خاطره همه این سالها

هر خاطره ای را سبز می کند

جوانه می زند

روی خیال نازک تنهایی.



ای لیا



186


بیا و مشتی از خنکی ِخاطره باران بردار


بپاش بر روی صورت ِ


کوچه های خالی از خواب خورشید.



شاید خنک شود، 


خیال زن نشسته بر هشتی ِ درب ِ تنهایی.



ای لیا



185


خیابانی یک طرفه


تابلوئی زنگ زده


نامی روی آن : عدالت


و بشری که خرد می شد


پنجه به صورت آسمان می کشید.



ای لیا


184


آه ...


متن که با آه شروع شود


حقنه می کند خیال مخاطب را.


اخته می شود


همه خاطرات ِ جمع شده ی ِ پشت عینک خوش بینی!



ای لیا



183


برای تویی که بیداری می نویسم ...


همه چیز به شکل مسخره ای در داغی شب دم کرده قشنگتر می شه... چیلیک چیلیک عرقِ که از سر و صورتت می ریزه ... لیوان آب با یخای توش و قطرات بخار که چنگ زدن به شیشه لیوان تا پائین نریزن ... رابطه خالق و مخلوق! 


دوست دارم این زیرپیرهن رکابی رو هم در بیارم ..همین یه خط در میون نسیم مستقیم بزنه رُ پوست تنم ... از منافذ پوستم بره برسه به اون خاطراتی که چال شدن تو  گندیدگی این زندگی نذار ...


دستم به روشن کردن کولر هم نمی ره ... ماه پیش قبضش که اومد سه فازمون رُ پروند! دیگه فقط یه نول دارم ...


چند وقتی هست میز رُ آوردم کنار پنجره ... از این بالا شب ابهت بیشتری داره ... چراغایی که روشنن و تو هر کدومشون چند نفری مشغول زندگی ... مشغول زنده موندن ..


نسیمی به زحمت از پنجره آویزون شده و می خواد خودشو ب ِکشه تو ... چه خوب می شد اگه یه بارونی هم می زد و بوی خاک می پیچید ... صدای شر شرش و گاهی افتادن چندتا قطره ای ازش رُ صورتت ... 


 


دختری بود

در پرده نازک خیالم

روزی نشست و دگر برنخواست.


می آمد

آتش میزد

می سوزاند همه خاطرات کودکی را

نمی رفت

اما خیال همچنان می سوخت.


روزی نوشت روی دیواری

دستی پنهان

که تورا چندی ست

می شناسد

این ذهن مرده مغروق ِ در خیال

چشم ِ سبز

ناگزیر نگاهش سبز نیست.


دل که سبز باشد

جوانه می زند

سبز می شود

از نگاه می ریزد بیرون .


دخترک هنوز هست 

در خیال خالی پرده

پاک نمی شود.


نگاه سبز،

می نشیند روی خاطره همه این سالها

هر خاطره ای را سبز می کند

جوانه می زند

روی خیال نازک تنهایی.



182


عشــــق یک بار می رویــــــد


ولی زندگی بارها میوه می دهد.



181 - حوالی تنت


خسته ام از هر روزهای به نیمه نرسیده ی ِ تمام شده ... دوست دارم در تو تکرار شوم ... هی برگردانی ام و دوباره در دستگاه ضبط صوت زندگی روزمره ات بتپانی.


انقدر تکرار شوم تا لحظه ای برسد که بگویی: " دوسِت ندارم ، حالم ازت بِ هم می خوره ... برو بمیر!"


و من هم بروم در گوشه ای و مشغول مردن های هر روزه خودم بشم ... مردن هایی که هر کدوم به اندازه جدا شدن و پیوستن قاره های زمین طول خواهد کشید.


خسته ام بانو .... خسته تر از آن ام که بخواهم حتی بمیرم ... روحم را در جایی گم کرده ام ...گویا در حوالی تن ات! 


تکرار و تکرار و تکرار ...



180


آن لب شیرین تو را خورد و مرض قند گرفت ...



179


رشت،


بوی خاک


که می پیچد در آغوش باران،


احساسی که میرفت در جوی آب،


و زنی که هرگز نیامد!



ای لیا



178


چای باشد


سبز باشد 


و کسی که وقت با او نگذرد.



ای لیا



177


زن تصور میکند،


چند انگشت پائین تر از چانه، 


بو می کشد، بوی عرق کرده عطری مردانه.


زن تصور میکند ...



ای لیا



176


مرد رفته است


زن روی ملحفه ها 


چنگ می کشد هنوز ...



ای لیا