زن حرف میزد، مرد نگاه میکرد به لبهای زن، مرد به لبهای زن خیره بود، دست برد روی لبهای زن، اضافه ماتیک را که از کناره لب خط باریکی به بیرون کشیده بود با انگشت پاک کرد، آورد گذاشت روی لبهای خودش.
+ داستانک
زن توی سرما منتظر بود، هوا سرد بود، دستش را گرفت جلوی بینی، بوی عطر مرد دوید توی جانش. گونه اش سرخ شد. لبهایش خندید.
طبق معمول سر کرایه بحثمان میشود. راننده کرایه کل مسیر را میخواهد و من که وسط مسیر سوار شده ام زیر بار نمیروم. کرایه را میدهم و نمیشنوم بعدش دارد چه میگوید. در را میبندم و خیابان وصال را پایین می آیم. نرسیده به سازمان انتقال خون پیرمردی آدرسی نشانم میدهد. دنبال خانه سینما میگردد، با دست پایین خیابان را نشان میدهم، مکث میکند و کمی سرش را می خاراند، تشکر میکند و بعد به سمت بالا خیابان وصال را میرود. شانه هایم را بالا می اندازم. لابد میرود از اول خیابان را پایین بیایید. میرسم ایستگاه اتوبوس. مینشینم و گوشی را از جیب کاپشن خارج میکنم. یک هزارتومانی از جیبم میافتد روی کف ایستگاه. برمیدارم. رویش چیزی نوشته، " محبوب را دردی ست که عشق درمانش کند" عجب! پول را توی جیب میگذارم. خبرها را میخوانم، یکی خودش را یک جایی منفجر کرده است، یک نفر حمله کرده است به دبیرستانی در آمریکای شمالی، عامل اصلی حمله به سفارت عربستان دستگیر شد و ... اتوبوس میرسد، خیایان طالقانی اینموقع روز خلوت است. سر تقاطع ولیعصر پشت چراغ قرمز زنی از در جلویی که باز است بالا می آید، مردی هم سراسیمه پشت سرش وارد میشود. من نشسته ام صندلی آخر، آنها هم مینشینند ردیف آخر بخش مردانه. مرد صورت پریشان و مشوشی دارد. زن میگوید : تموم شد، تموم شد. لعنتی!
مرد در ادامه میگوید : مسی - masi آروم باش. آروم.
دستهای زن را مبگیرد. دستهای رنگ پریده زن. انگار که میخواهد گریه کند هق میرند ولی گریه نمیکند. مرد دوباره از زن میخواهد خودش را کنترل کند. " نگران نباش. فقط باید بعد این مراقب خودت باشی، باید بیشتر میموندی پیش نازنین. باز خیالم راحت بود اون هست پیشت. الان حالت خراب شه به خدا نمیدونم چکار کنم"
" کیوان خفه شو! فقط خفه شو!"
کیوان خفه میشود، اما دست مسی را ول نمیکند.
زن خم میشود روی زانوهایش، سرش را میگذارد روی زانوهایش. هق میزند. "کیوان چرا اینطوری شد. چرا خب. من و تو گناهکاریم. لعنتی بفهم"
کیوان حرف نمی زند. زن ادامه میدهد" اون بچه گناهی نداشت"
"مسی چرا چرت میکی. اون یه نطفه کوچیک بود تازه چهار هفته اش بود. نه روح داشت نه جسم"
"من مادرم یا تو. من مادرم یا تو."
...
+ داستانک.
عصر ماشین را روشن میکرد، از این سر شهر میرفت آن سر شهر، میبرد توی کوچه شان یک گوشه ای پارک میکرد، خیره میشد به در خانه شان. توی اتمسفر هوایی که زن نفس کشیده بود خودش را رها میکرد. کرخت میشد، ساعت را فراموش میکرد ...
+ داستانک.
زن از ماشین که پیاده میشد بوی سیگارش را جا گذاشت، مرد نگاه کرد به آینه روی آفتابگیر، دنبال چشمهای زن بود لابد!
+ داستانک
مرد هر شب میرفت توی اتاق زن، تکیه میداد به در، زن خواب بود. گاهی توی خواب جابجا میشد، مرد دستها را گذاشته بود پشتش. پاها را روی هم انداخته بود. زن گاهی خرخر میکرد، یکبار که روی شکم دراز میکشید دست و پای راستش از تخت آویزان شد. آب دهانش ملحفه را خیس کرده بود. سینه بند نبسته بود. بخشی از سینه راستش پخش شده بود روی ملحفه، زن توی خواب دست برده پشتش را خارانده بود، زن دست برده بود ... مرد برگشت به سمت در، نخواسته بود نگاه کند، شرم کرده بود. مرد برگشته بود سمت پنجره. خودش را رها کرده بود در آغوش باد.
زن توی تخت تکانی خورد، مرد نبود که ببیند، توی خواب زن بود لابد!
+ داستانک
پیشخدمت بار آمد و کاغذی داد دستم، گفت : خانم اینو دادن.
نگاه کردم آنطرف دیدم زنی با رانهای کشیده که پاهایش را انداخته بود روی هم و کفش پاشنه بلند سرمه ای رنگی را با لباس شب سرمه ای رنگ ست کرده است و موها را از پشت سر جمع کرده بود و گوشواره بلندی هم انداخته بود، دارد به من نگاه میکند، لبخندی زد، گیلاسش را بالا آورد و برد نزدیک لبهایش، خودم را جمع و جور کردم، لبخندی زدم، به فکر این بودم که کدام هتل برویم، کاش شیو کرده بودم! کاغذ را باز کردم، نوشته بود: " زیپت بازه!"
نگاه کردم به شلوار، زبپ را بالا کشیدم، مردی از توالت بار بیرون آمد و دست زن را گرفت. رفتند.
+ داستانک
زن توی سرد و گرم صبح پاییزی، که نور آفتاب باریک میتابد از خلال رقص پرده آویزان، پاهای کشیده اش را بالا میآورد، میگذارد روی دیوار، دستها را باز میکند، خط نور آفتاب صورتش را دونیم میکند، به تصویر مردی توی گوشی خیره میشود، انگشت اشاره را میگذارد روی لبهای مرد! میگوید : شوشسشش!
میخندد ...
آقای میم عصر جمعه فیلم میبیند، نیم ساعت رکاب میزند، دو داستان از همشهری داستان میخواند، گلدانها را مرتب میکند، بامبوها را میبرد توی حمام، خاکهایشان را میشوید، گلدان شیشه ای را میشوید.
آقای میم چای میریزد و مینشیند روی صندلی آشپزخانه، پشت میز، خوشحال است خانه ای انتخاب کرده است که پنجره آشپزخانه اش بزرگ است، میشود پنجره های تک و توک روشن را دید. چراغ کم نور هود روشن است، صدای موسیقی نرمی فضای خانه را میشکافد، پخش میشود توی صورتش.
از توی پنجره میشود دید که ...
نه نمیشود دید. بخار چای میرود میماسد روی پنجره سرد آشپزخانه، از باریکه باز پنجره میگذرد، میرود از فضای خالی میان خانه ها، میرود توی تراس خانه همسایه، همانجایی که سالهاست دیگر زنی روی تراس نمی آید!
+ داستانک
زن تبر را در آورد، برق تیغه صیقلی تبر توی چشمهایش زد! نگاه کرد به مرد که بی خیال دراز کشیده بود روی کاناپه و داشت تلوزیون تماشا میکرد. تیغه را چزخاند تا برق تیغه بیافتد پشت گردن مرد.
تبر را گذاشت داخل ویترین، آمد نشست روی کاناپه، شیشه بزرگ را برداشت و گذاشت روی پاهایش، سر مرد را چرخاند به سمت تلوزیون. مرد انگار توی شیشه خواب بود. چشمهایش بسته بود.
+ داستانک
زن ازدواج کرد، شوهرش سه سال بعد مرد، زن دیگر ازدواج نکرد، به خوبی و خوشی با چند میلیارد ارثی که مرد برایش به جا گذاشت به زندگی خود ادامه داد!
پایان
یک - دختر دندانهای جلویی اش خراب است، مقاومت میکند سر آخر گوشی اپل سیکس اس را میخرد!
دو - مرد دارد به یکی از قومیتها فحش میدهد، حرامزاده خطابشان میکند سرآخر توی فضای مجازی به نژادپرست بودن اروپایی ها میتازد!
سه - زن دارد توی آشپزخانه کتلت می پزد.
چهار - پسر دارد برای بردن دل دختر تلاش میکند، سرآخر دختر روی خوش نشان نمیدهد، پسر هم خواهر مادر جدوآباد دختر را میبرد توالت!
+ داستانک
عطر زن فضای کافه را طی میکند، میرسد به میز کنار پنجره، می ایستد، اما مردی آنجا نیست، مردی که سالهاست آنجا نیست!
+ داستانک