دوست داری باز تلفنش زنگ بخورد بلند شود و بایستد راه برود و حرف بزند تو نگاهش کنی بعد بیاید بایستد کنارت خودش را بچسباند به پهلویت, دست بیاندازی دور کمرش روی گودی کمرش پهلویش را نوازش کنی. او حرف بزند پشت تلفن تو سرت را بگذاری روی شکمش. دست بکند توی موهایت. با تلفنش حرف بزند ... باد بزند توی موهایش!
+ داستانک
آنکه بیشتر میداند رنج بیشتری میکشد, تنهائی عمیقتری را تجربه میکند. تفاوت رنج می آورد, تو را وا میدارد زخم را پنهان کنی. درد را نگه داری برای خودت. تنهاتر شوی.
توی لوازم التحریری یکهو کودک میشوی, برمیگردی به یک جائی توی دهه شصت, لابلای کاغذ و دفترها, در میان هزارو یک مداد رنگی که آنموقع ها اگر خیلی خوش شانس بودی یک دوازده رنگش نصیبت میشد, بیست و چهار رنگ که جزء تخیلاتمان بود, گاهی میزنم توی لوازم التحریر فروشی و دوست دارم همه چیز بخرم, مداد رنگی, مداد سیاه و قرمز, اتود, خطکش, شابلن, پرگار و ... گاهی ایستاده ام همانجا گوشه فروشگاه و بوی دفتر و مداد و چیزهای دیگر را کشیده ام توی ریه ام. امسال سارا کلاس اول است و بهانه ای دیگر برای نخریدن لوازم التحریر نداریم, امروز دختری را بردم توی فروشگاه و برای خودم و خودش لوازم التحریر خریدم. حالم از این رو به آن رو شد.
گاهی که حوصله ام سر میرود, میروم فروشگاه شهرداری توی میدان ولیعصر کنار ساختمان سابق انتقال خون, لابلای لوازم التحریر دوباره میشوم همان کودک تخس و بازیگوش.
+ از میان همینطوری های روزانه
+ از میان همینطوری های روزانه
هرکسی رفیق نمیشود, هرکسی نمیتواند جای او را توی دلت بگیرد, رفیق همانی ست که روح تو را سبک میکند, تو را وا میدارد از میان انبوه رنجها سرت را بالا بگیری و هوای تازه را بریزی توی ریه هایت. رفیق همانی ست که تو را اولویت میدهد بر همه چیزش, بر احساسش. این رفیق میتواند زن یا مردی باشد که دل تو را سبک میکند. تو را رها نمیکند ...
+ از میان همینطوری های روزانه
بدترین کار این است وارد رابطه ای میشوی و به عمد کسی را وابسته خودت میکنی، برایش از آینده حرف میزنی و روزهای خوب و خوش را ترسیم میکنی زمان میگذرد خوشحالی او خوشحالتر ولی یکهو که ماجرا گرم شد و ان طرف دوم ماجرا حسابی توی رابطه غرق شد، یادت می اوفتد بودن توی رابطه هزارو یک مسولیت دارد، هزارو یک تعهد دارد، ترس می افتد توی جانت لابد که یکهو از یک جائی سرد میشوی و به آن نفر دوم که شبیه ماهی توی ماهیتابه دارد جلز و ولز میکند هم یک کلمه نمی گوئی چه مرگت است، تماسها را درست جواب نمیدهی، پیامها را بی پاسخ میگذاری، فکر میکنی آن نفر دوم هم مثل خودت یکهو میفهمد تو چه آدم بزدل و ترسوئی (شاید هم هوسران) هستی و اصلن عین خیالش نیست و میرود سراغ نفر دیگر و آینده دیگری که برایش ترسیم شود، ولی آن نفر دوم شده است گاه شب و روز خواب نداشته است که بفهمد تو چه مرگت است، بیمار شده است، افسرده شده است، پیغام پشت پیغام میرود و می آید ولی خب شما چپیده ای توی پیله ات و به گمانت داری کار درستی میکنی و زمان هم همه چیز را حل خواهد کرد! نه عزیز من آن نفر دوم ( که در بیشتر مواقع یک زن است) نه ربات است نه یک ماشین قابل برنامه ریزی مجدد، خنج میخورد روی احساسش و ممکن است جای آن خنج بماند تا ابد.
کاش آنقدر جربزه داشتیم عینهو آدم میگفتیم چه مرگمان است و از آن بهتر قبل از اینکه کسی را وابسته کنیم به این روزها هم فکر کنیم.
+ از میان همینطوری های روزانه
پیرمرد عکس سیاه و سفیدی را از توی کیفش نشانم میدهد, زنی با دامنی زیر زانو, موهای کوتاه مشکی با پیرهن آستین کوتاه یقه داری که یک دکمه بالاییش هم باز است. زن ایستاده است کنار دوچرخه ای و دارد به یک جائی بیرون قاب عکس نگاه میکند. به عکاس نگاه نمیکند, لبخند میزند, عکاس عکس را از پائین گرفته است. پیرمرد می گوید همه چیز رو یادم رفته الا سودابه. به عکس اشاره میکند. الانم نشستم اینجا نوه ام بیاد دنبالم. نشسته ایم توی لابی آزمایشگاه بیمارستان پارس. عکس توی دستهای من است. خم شده ام به جلو. یک لحظه چشمهایم را میبندم. تصور میکنم یک جائی هستیم توی تهران, سالهای میانی دهه چهل, زن و مرد جوانی از آنطرف خیابان پیاده می آیند, زن فرمان دوچرخه ای را توی دستش دارد, مرد کنارش حرکت میکند. میخندند, من دوربینی لوبیتل توی دستهایم دارم, میروم سمتشان.
زن روی پنجه پا ایستاد و گوشه لبهای مرد را بوسید, به همین سادگی در همین حوالی ما زندگی جریان دارد ...
پائین که آمدی, خودت را که ارزان فروختی, وقتی که دست یافتنی شدی تمام میشوی, میروی لابلای الباقی مصرف شده ها ... همینقدر ساده رخ میدهد.
مرد گوشه خیس لبهای زن را میبوسد, زن توی صورت مرد نگاه میکند, مرد نگاه میکند به خیسی توی چشمهای زن, حسی جریان پیدا میکند روی احساس سبکِ خیابان, پائیز تکانی میخورد, روی لبهای زن چیزی جریان پیدا میکند, آسمان طعم باران میگیرد.
کاش فراموشی همینقدر ساده بود, میشد همه چیز را ریخت پشت یک در و قفلش کرد و کلیدش را سپرد به شاخه ای تا کلاغی ببرد. کاش میشد فراموش کرد و برگشت دوباره به روزی که ندیده بودی, نبوئیده بوده, لمس نکرده بودی. کاش میشد همینقدر ساده دکمه کنترل را زد و رفت عقب, رفت یک جائی قبل آن لحظه خاص. ولی خب نمیشود, نمیشود فراموش کرد نمیشود بویش را فراموش کرد, نمیشود احساسش را فراموش کرد, نمیشود نگاهش را فراموش کرد نمیشود عزیز من ... نه اینکه سخت باشد نه! غیرممکن است, باز یک جائی سر خاطره ای باز میشود و تورا در حجم سکوتش غرق میکند.