بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

1240


دوست داری باز تلفنش زنگ بخورد بلند شود و بایستد راه برود و حرف بزند تو نگاهش کنی بعد بیاید بایستد کنارت خودش را بچسباند به پهلویت, دست بیاندازی دور کمرش روی گودی کمرش پهلویش را نوازش کنی. او حرف بزند پشت تلفن تو سرت را بگذاری روی شکمش. دست بکند توی موهایت. با تلفنش حرف بزند ... باد بزند توی موهایش!


+ داستانک



1239


آنکه بیشتر میداند رنج بیشتری میکشد, تنهائی عمیقتری را تجربه میکند. تفاوت رنج می آورد, تو را وا میدارد زخم را پنهان کنی. درد را نگه داری برای خودت. تنهاتر شوی.


ای لیا


1238


توی لوازم التحریری یکهو کودک میشوی, برمیگردی به یک جائی توی دهه شصت, لابلای کاغذ و دفترها, در میان هزارو یک مداد رنگی که آنموقع ها اگر خیلی خوش شانس بودی یک دوازده رنگش نصیبت میشد, بیست و چهار رنگ که جزء تخیلاتمان بود, گاهی میزنم توی لوازم التحریر فروشی و دوست دارم همه چیز بخرم, مداد رنگی, مداد سیاه و قرمز, اتود, خطکش, شابلن, پرگار و ... گاهی ایستاده ام همانجا گوشه فروشگاه و بوی دفتر و مداد و چیزهای دیگر را کشیده ام توی ریه ام. امسال سارا کلاس اول است و بهانه ای دیگر برای نخریدن لوازم التحریر نداریم, امروز دختری را بردم توی فروشگاه و برای خودم و خودش لوازم التحریر خریدم. حالم از این رو به آن رو شد.

گاهی که حوصله ام سر میرود, میروم فروشگاه شهرداری توی میدان ولیعصر کنار ساختمان سابق انتقال خون, لابلای لوازم التحریر دوباره میشوم همان کودک تخس و بازیگوش.



+ از میان همینطوری های روزانه



1237


گفت میدونی چقدر دوئیدم دنبالش آخرش گفت ببین من عاشق تو نیستم پس با عقل و منطقم تصمیم میگیرم, مثل تو با احساست که جلوی چشمای عقلت رو گرفته برنامه ریزی نمیکنم. من و تو جنس هم نیستیم! بی خیال من شو. باور نکردم, تهش گفت اگر دوستم داری اذیتم نکن پس. احترام بذار به تصمیمم. منم احترام گذاشتم به تصمیمش. الان تو آمریکا با یه استاد دانشگاه زندگی میکنه. خودشم استاد همون دانشگاست. منم نشستم با تو فلافل گاز میزنم!
سرمو از توی بوی تند ترشی و سس و کلم و فلافل بالا گرفتم و با دهن پر گفتم : هوم!
گفت هیچ میدونی وقتی اینطور مواقع میگی هوم میخوام با مشت بزنم تو دهنت؟
نگفتم هوم, سرمو تکون دادم یعنی که فهمیدم.



+ از میان همینطوری های روزانه



1236


هرکسی رفیق نمیشود, هرکسی نمیتواند جای او را توی دلت بگیرد, رفیق همانی ست که روح تو را سبک میکند, تو را وا میدارد از میان انبوه رنجها سرت را بالا بگیری و هوای تازه را بریزی توی ریه هایت. رفیق همانی ست که تو را اولویت میدهد بر همه چیزش, بر احساسش. این رفیق میتواند زن یا مردی باشد که دل تو را سبک میکند. تو را رها نمیکند ...



1235


پائیز فلان است!
دقیقن تنظیمات من از همانجائی به هم میریزد که ساعت را عقب میکشند, زودتر تاریک میشود و سیاهی شب طولانی تر است. از یک هفته آخر شهریور هم که آب و هوا تکلیفش نه با خودش روشن است نه با خالقش, رخوت می آید و مینشیند روی کولم و می گوید : هییینه, هوشش, اوهه! یک رنج ابدی طوری دارم اصلن که واویلا! کافر نبیند و اون یکی هم نشنود. من هم راه رفتن زیر نم نم باران روی برگهای زرد شده خیابان ولیعصر را دوست دارم ولی خب با آن تاریکی زودرسش و آن پبچش نفیر و ناله مرگ لابلای شاخه های درختانش کنار آمدن برایم سخت است. من خودم متولد فصل سرد سالم آنهم وسط چله زمستان ولی خب طبع گرمی دارم, گرمائی هستم ولی با سرما نمیتوانم کنار بیایم علی رغم گرمائی بودن شدید تابستان و بهار را ترجیح میدهم. همه چیز سبز است, نور زیاد است, روزهای پاک و سالم به خاطر گردش هوا بیشتر است, اکسیژن بیشتر است و ... ولی خب می گویند پائیز فصل عشاق است, چرایش را من هم نفهمیدم, میگویند توی پائیز ... نمیدانم چه چیز دیگری میگویند ولی هرچه میگویند درباره اش من از همان روز اول مثل خرس توی خودم گوله میشوم تا اواخر اسفند که باز همه چیز برمیگردد طبق روال عادی خودش.


+ از میان همینطوری های روزانه



1234


اولین جنازه ای را که دیدم روی دست میبردند و رویش گل میپاشیدند سال شصت و دو بود بعد از عملیات خیبر. بعدش هرچند هفته یکبار شهیدی می آمد و روی دست میرفت تا گلزار شهدای یافت آباد. آن آدمها را یادم هست. خیلی هاشان را یادم هست. جوانهائی بودند محجوب و سر به زیر. یادم نمی آید کسی از آنها حرف درشتی شنیده باشد یا آزاری دیده باشد. یک سریشان ریش تنک و کم پشتی داشتند. ریش نمیزدند, بچه رزمنده های آنموقع را قطعن یادتان هست. همه همین شکلی بودند. لبخندهایشان را یادتان هست. شلوار خاکی و پیراهن روی شلوار. با خانواده شان که حرف میزدی میدیدی اینها توی خانواده هم تک بودند, از آنهائی که احترام پدر و مادر برایشان از نماز هم واجب تر بود. از آنهائی که میرفتند و جای فلان کس تو باغ کار میکردند چون طرف پایش شکسته بود و ممکن بود کارش را از دست بدهد. از آنهائی که کمک حال خلق الله بودند. آدمهای عادی بودند ولی عادی نبودند. من یادم نمی آید از آن تیپ پانکی توی محل هم شنیده باشم که درباره شان بد بگوید یا بگوید اینها ما را آزار دادند. اینها توی شهر نماندتد تا بشوند طلبکار ملت. اینها رفتند و سینه سپر کردند تا گلوله ها از مرز رد نشود.
اینها را با آنهائی که ماندند و هنوز هم خود را جیره خوار خون شهدا میدانند و هر روز یک چیز را بهانه خون شهید میکنند مقایسه نکنید. اینها به حق اسطوره اند. هنوز هم هروقت دلم خرد میشود, تنگ میشود, خون توی تنم منجمد میشود میروم سر قبرشان, میروم سر قبر ممد جهان آرا, میروم سر قبر آن سرباز وظیفه شهیدی که سالهاست انگار مادرش مرده و دیگر کسی سراغش را نمیگیرد. میروم آنجا و در یک تنهائی ابدی غرق میشوم.


+ از میان همینطوری های روزانه


1233


بدترین کار این است وارد رابطه ای میشوی و به عمد کسی را وابسته خودت میکنی، برایش از آینده حرف میزنی و روزهای خوب و خوش را ترسیم میکنی زمان میگذرد خوشحالی او خوشحالتر ولی یکهو که ماجرا گرم شد و ان طرف دوم ماجرا حسابی توی رابطه غرق شد، یادت می اوفتد بودن توی رابطه هزارو یک مسولیت دارد، هزارو یک تعهد دارد، ترس می افتد توی جانت لابد که یکهو از یک جائی سرد میشوی و به آن نفر دوم که شبیه ماهی توی ماهیتابه دارد جلز و ولز میکند هم یک کلمه نمی گوئی چه مرگت است، تماسها را درست جواب نمیدهی، پیامها را بی پاسخ میگذاری، فکر میکنی آن نفر دوم هم مثل خودت یکهو میفهمد تو چه آدم بزدل و ترسوئی (شاید هم هوسران) هستی و اصلن عین خیالش نیست و میرود سراغ نفر دیگر و آینده دیگری که برایش ترسیم شود، ولی آن نفر دوم شده است گاه شب و روز خواب نداشته است که بفهمد تو چه مرگت است، بیمار شده است، افسرده شده است، پیغام پشت پیغام میرود و می آید ولی خب شما چپیده ای توی پیله ات و به گمانت داری کار درستی میکنی و زمان هم همه چیز را حل خواهد کرد! نه عزیز من آن نفر دوم ( که در بیشتر مواقع یک زن است) نه ربات است نه یک ماشین قابل برنامه ریزی مجدد، خنج میخورد روی احساسش و ممکن است جای آن خنج بماند تا ابد.


کاش آنقدر جربزه داشتیم عینهو آدم میگفتیم چه مرگمان است و از آن بهتر قبل از اینکه کسی را وابسته کنیم به این روزها هم فکر کنیم.



+ از میان همینطوری های روزانه



1232


پیرمرد عکس سیاه و سفیدی را از توی کیفش نشانم میدهد, زنی با دامنی زیر زانو, موهای کوتاه مشکی با پیرهن آستین کوتاه یقه داری که یک دکمه بالاییش هم باز است. زن ایستاده است کنار دوچرخه ای و دارد به یک جائی بیرون قاب عکس نگاه میکند. به عکاس نگاه نمیکند, لبخند میزند, عکاس عکس را از پائین گرفته است. پیرمرد می گوید همه چیز رو یادم رفته الا سودابه. به عکس اشاره میکند. الانم نشستم اینجا نوه ام بیاد دنبالم. نشسته ایم توی لابی آزمایشگاه بیمارستان پارس. عکس توی دستهای من است. خم شده ام به جلو. یک لحظه چشمهایم را میبندم. تصور میکنم یک جائی هستیم توی تهران, سالهای میانی دهه چهل, زن و مرد جوانی از آنطرف خیابان پیاده می آیند, زن فرمان دوچرخه ای را توی دستش دارد, مرد کنارش حرکت میکند. میخندند, من دوربینی لوبیتل توی دستهایم دارم, میروم سمتشان.



+ از میان همینطوری های روزانه


1231


‏زن روی پنجه پا ایستاد و گوشه لبهای مرد را بوسید, به همین سادگی در همین حوالی ما زندگی جریان دارد ...


+ از میان همینطوری های روزانه


1230


پائین که آمدی, خودت را که ارزان فروختی, وقتی که دست یافتنی شدی تمام میشوی, میروی لابلای الباقی مصرف شده ها ... همینقدر ساده رخ میدهد.




1229


مرد گوشه خیس لبهای زن را میبوسد, زن توی صورت مرد نگاه میکند, مرد نگاه میکند به خیسی توی چشمهای زن, حسی جریان پیدا میکند روی احساس سبکِ خیابان, پائیز تکانی میخورد, روی لبهای زن چیزی جریان پیدا میکند, آسمان طعم باران میگیرد.


+ داستانک


1228


زندگی اینطور است :
توی این زندگی که نشد توی زندگی بعدی هم باید بسپاری به هزارو یک احتمال ... توی آن زندگی هم شاید روزی توی خیابانی از کنارش رد شوی و بوی آشنائی حس کنی و یادت نیاید آن را کجا شنیده ای!


1227


کاش فراموشی همینقدر ساده بود, میشد همه چیز را ریخت پشت یک در و قفلش کرد و کلیدش را سپرد به شاخه ای تا کلاغی ببرد. کاش میشد فراموش کرد و برگشت دوباره به روزی که ندیده بودی, نبوئیده بوده, لمس نکرده بودی. کاش میشد همینقدر ساده دکمه کنترل را زد و رفت عقب, رفت یک جائی قبل آن لحظه خاص. ولی خب نمیشود, نمیشود فراموش کرد نمیشود بویش را فراموش کرد, نمیشود احساسش را فراموش کرد, نمیشود نگاهش را فراموش کرد نمیشود عزیز من ... نه اینکه سخت باشد نه! غیرممکن است, باز یک جائی سر خاطره ای باز میشود و تورا در حجم سکوتش غرق میکند.



+ از میان همینطوری های روزانه


1226


‏انتهای همه خداحافظی ها


بوسه ای جا میماند


لبهائی منتظر میماند ....




ای لیا