بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

1269


گفت اون زنو نگاه کن, سرم را چرخاندم زنی با مانتوی سرمه ای و مقنعه سرمه ای فرم اداری ایستاده بود کنار خیابان, نه بلند بود نه کوتاه, بعد دوباره برگشتم به سمت صورتش: خب!؟
"خب من الان باس این فلافلو با اون میخوردم نه باتو!"
"مطمینی فلافل خوره؟" لقمه دیگری گاز میزنم." مطمینی از اون رستوران ایتالیایی بروها نیست؟" سس را میریزم روی فلافل دندان خورده" اصلن تورو آدم حساب میکنه؟"
تاکسی جلوی زن نگه میدارد و زن سوار میشود، میگویم" عه, آرزوهای فلافلیت رو تاکسی برد که!" نیشم باز میشود و میخندم, بلند میشود و میرود بیرون, نگاه میکند به سمتی که تاکسی رفت.


+ از میان همینطوری های روزانه



1268


داره باز خرابکاری میکنه میپرسم چکار میکنی دختر؟ میگه یه رازیه بین خودمه فقط! به شما نمیتونم بگم!
جلو چشمم داره کیفمو به هم میریزه!


1267


خیابان سرد نبود


اگر آغوش تو تکرار میشد ...



ای لیا



1266


از ماشین پیاده شدم و رفتم آنطرف خیابان و کنار زن ایستادم, گفت مینی سیتی! تاکسی نگه داشت, دست گذاشتم روی شانه اش, برگشت, به تاکسی گفت نه, نشستیم کنار جدول خیابان, از توی کیفش پاکت سیگار را بیرون آورد, یکی گذاشت گوشه لبش, قبل فندک زدن سیگار را از بین لبهایش بیرون آورد و نگاه کرد به ته ماتیکی شده سیگار, فندک را از توی دستش گرفتم, سیگارش را روشن کردم, حرفی نزد. دود سیگار را تو نمیداد, سرچرخواند توی ماشینها, خواستم چیزی بگویم, صدای بوق ممتد آمد, نگاه کردم از توی آینه به راننده پشت سری که چراغ را نشان میداد, سبز شده بود, زن داشت از روی جدول بلند میشد, از توی آینه دیدم که سوار تاکسی شد.



+ از میان همینطوری های روزانه


1265


دوست داری کسی را ولی پیش خودت میگوئی اگر بفهمند تکفیرت میکنند, با منطق دو دوتا چهارتا حساب و کتاب میکنند و سرآخر محکومت میکنند. توی خلوتت برایش مینویسی, قرار نیست کسی بداند. خودت میدانی و او. گاه دوست داشتن عقل و منطق سرش نمیشود. دو دوتایش گاهی میشود پنج و گاهی بیشتر. بگذار این دوست داشتن تو را در خود حل کند.



1264



گاه آدمی


غرق در یک تنهائی ابدی ست


که هیچ آغوشی بغضش را باز نمیکند.



ای لیا



1263


اون اوایل تکامل بشریت زنها به سمت مردی میرفتن که بتونه براشون غذا تهیه کنه مراقبشون باشه بتونه حمایتشون کنه. در مجموع مردی که قوی باشه.
الان هم تِم غالب همینه فقط شکلش کمی عوض شده, زنها از مرد قوی خوششون میاد, از مردی که بتونه تصمیم بگیره, مردی که تو بزنگاهها کم نیاره, مردی که بشه بهش تکیه کرد و اینکه توی آغوشش بشه غمها و غصه ها رو فراموش کرد.
کلیتش همونه فقط شکلش عوض شده.

مرد قوی ...


1262


سلام
امیدوارم حالت خوب باشد. خواستم بگویم بی تو حال ما چون است!
مراقب چشمهایت باشد, توی آینه که نگاه میکنی لبخند بزن. لبخند تو خوب است.

ارادتمندیم.

+ بی ما حال تو چون است؟



1261


توی یک دنیای موازی آشپزخانه ای هست که روی اجاقش کتری آب جوش قُل میخورد و زنی نشسته است نگاه میکند به در کتری که گاهی بالا می آید، سرش را گذاشته است روی زانوی چپش و دارد با دست توی ناخنهای پایش دنبال چیزی میگردد، بلند میشود موها را جمع میکند، گلوله میکند، پشت سرش شینیون میکند و میله چوبی را فرو میکند توی موهایش، قوری را برمیدارد، بهارنارنج را توی سیمی قوری میریزد، آب جوش که میریزد توی قوری، زن سرش را بالا میگیرد، چشمهایش را میبندد، دست میگذارد روی شکمش، همانجائی که دستهای مرد بود، مرد ایستاده بود پشت زن و دستها را حلقه کرده بود دور شکم زن و چیزی توی گوشهایش زمزمه کرده بود، زن خندیده بود لابد!

زن لیوان دمنوش را میگذارد روی میز آشپزخانه و دوباره توی ناخن های پایش دنبال چیزی میگردد، چندتائی تار مو از پشت سرش از زیر میله چوبی رها میشود، جلوی صورت زن آویزان میشود.


+ داستانک


1260


‏اشکال عمده رابطه ها اینه که طرفین میخوان همدیگرو عوض کنن, اخلاقای خودشونو به طرف مقایل تزریق کنن. مثلن تربیت کنن به خیال خودشون! از همینجا رابطه شروع میکنه به ترک خوردن و جرواجر شدن!



1259 - تقدیر؟!


من عقب نشسته بودم کنار مهندس برقمان، پسرخاله راننده هم عقب بود، قرار بود توی راه پیاده شود و برود روستایشان، مهندس مکانیکمان جلو نشسته بود، تا آمد راه بیافتد یادم آمد یکی از مدارک را جا گذاشته ام. سال هشتادو هفت ناظر پروژه ای در استان کرمان بودم، هر روز از کرمان راه می افتادیم و میرفتیم تا نزدیکی های رفسنجان و برمیگشتیم، هرچند من ترجیح میدادم توی رفسنجان برایمان خانه بگیرند که بچه ها قبول نکرده بودند. رفتم بالا و برگشتم دیدم مهندس مکانیکمان رفته و نشسته عقب، هرچه اصرار کردم جلو ننشست. صبح ساعت پنج و نیم از کرمان راه می افتادیم، قبلش راننده نان میگرفت برای صبحانه مان، اما امروز استثنائن نگرفته بود، توی راه نگه داشت نان بگیریم، پنج دقیقه ای آنجا تلف کردیم، بعدش مهدی(راننده مان) گفت که بنزین هم نزده و میترسد وقت برگشت توی راه بمانیم. بنزین را هم توی شهر همیشه میزد ولی اینبار هم اینکار را نکرده بود، یک جائی هست بعد کرمان به اسم سه راهی باغین یک طرفش میرود سمت رفسنجان، همانجا توی پمپ بنزین نگه داشت بنزین بزند، بنزین که تمام شد چک پول پنجاه تومنی داد، مسول جایگاه پول خرد نداشت، رفت دنبال پول خرد، سه چهار دقیقه ای هم انجا تلف شد، باقی پول را که گرفت و از محوطه پمپ بنزین خواست خارج بشود تا از روی شانه خاکی بیاید روی آسفالت یکهو صدا کرد : اِی وای ... اِی وای ... من برگشتم به مسیر نگاه مهدی، یعنی پنجره سمت خودم، پرایدی با سرعت از آن یکی طرف جاده می آمد به این سمت یعنی خط وسط را هم برید، اول جاده رفسنجان از سه راهی باغین فقط همین قسمتش دو طرفه است، الباقیش دو راه جداگانه رفت و برگشت دارد، من که درکی از صحنه نداشتم فقط خیره شده بودم به آمدن پراید، با سرعت می آمد، راننده یکهو گاز داد، ماشین کمی جلو پرید و بعدش فقط یادم هست که چیزی خورد به ماشین و چرخید و چرخید و چرخید، کمربند مرا قفل کرده بود. از این طرف جاده رفتیم و افتادیم آنطرف جاده، همان پرش کوچک ماشین به سمت جلو باعث شده بود که پراید به جای اینکه بیاید توی اتاق و همه مان را له کند بزند به چرخ و لاستیک عقب. قبلتر شرح باقی تصادف را یکبار نوشته بودم، من کتفم درآمده بود تا بعد از انتقال آن عقبی ها به بیمارستان نفهمیده بودم. آن عقب بچه ها افتاده بودند روی هم، یکی خونریزی داخلی داشت و شانس آوردیم راننده امبولانس زود فهمید، یکی دستش شکست و آن یکی هم سرش ضربه دید. من چون جلو نشسته بودم فقط کتفم در امد آنهم به خاطر فشار کمربند و چرخش ماشین. بعدها کارشناس پلیس گفته بود که پشت سر ما جلوی پمپ بنزین یک تیر چراغ برق بوده که دورش را هم با بتن پر کرده بودند پراید اگر به شما نمیزد میرفت توی تیربرق و دو سرنشینش هم در جا کشته میشدند با آن سرعتی که پراید می آمده. به هرکه میگفتیم میگفت این تقدیر بوده یعنی تمام آن توقف ها از در خانه بگیر و بیا تا برسیم به نان و چک پول و بنزین و ... همه اش برای این بوده که سرنشینان پراید که خوابشان برده بود کشته نشوند، بزنند به ما که زنده بمانند، چرخ ماشین ما نیروی ضربه را دمپ کرده بود، آنها فقط کمی کوفتگی داشتند. هرچند راننده ما هم اگر آن پرش کوچک را نداشت بنده الان در خدمتتان نبودم که این چند خط را سیاه کنم.
تقدیر بود یا هرچیز دیگر آن روز همه چیز دست به دست هم داده بود که آن تصادف رخ بدهد. هرچند جلو نشستن من هم باعث شد که کمتر آسیب ببینم.


+ از میان همینطوری های روزانه



1258


گفت یقین یک قسم است و آن این است که وقتی گفتم برویم نپرسی کجا, فقط دستهایت را دراز کنی که یعنی دستم را بگیر و ببر هرآنجا که خواهی!



+ از میان همینطوری های روزانه


1257 - اینکیلیزی!


هِی مای سوئیت هارتم سلام
الان که دارم تِرای میکنم تو این اِلان و غربت تا اشکم در نیاد مای هارتم پیش توعه! منتظرم سوون تا تورو ببینم, اینجا هنوز لانچ نخوردیم هرچند شما الان دینرتون هم هضم شده لابد. دیروز رفتم تو استریت و سیتی رو ساو کردم. یه ایرانی رو دیدم ولی نرفتم طرفش آخه میدونی هانی اینجا ایرانی ها آویزون میشن بهتره اصلن دونت آندرستند که تو هم فِرام پرشین هستی. دلم برات وِری تنگ شده. این سه روز که رسیدم اینجا هنوز چمدونامو اوپن نکردم. وری تایرد هستم, هنوز خستگی فلایت تو تنمه. کیسینگ یو مای دارلینگ.

قربون تو
فیفی جونِت.


1257


همه چیز خوب است فقط کمی از تو را کم دارد این لحظه به انتظار نشسته!



1256


ماشین را بالای شانزده آذر پارک میکنم. عصر پنج شنبه ای خیابان خلوت است. پیاده می آیم تا سر انقلاب، پشت چراغ قرمز دختری ایستاده است با موهای کوتاه پسرانه، دختر کم سن و سال است، شبیه دبیرستانی هاست. یک بار به یکیشان پشت چراغ قرمز پل کالج گفته بودم خوشگل شدی، برگشته بود و خندیده بود، اما اینجا حرفی نمیزنم، یعنی حوصله گفتنش را ندارم، منتظر میمانم چراغ سبز شود، تایمر چراغ که میرسد به عدد هفت می ایستد، آنور هم روی عدد سه سبز مانده، دو سه نفری میزنند به خیابان و وسط ماشینها، دخترک هم تصمیم میگیرد راه بیافتد و برود وسط ماشینها یکهو می گویم :" نرو!" برمیگردد و متعجب نگاه میکند دستپاچه میشوم، " چراغ قرمزه سبز بشه بعد برو" برمیگردد می ایستد کنار من، چراغ سبز میشود، میرویم آنطرف خیابان میرود به سمت میدان انقلاب من میروم به سمت خیابان وصال. پیاده می آیم تا میرسم به چهارراه ولیعصر، وارد ایستگاه مترو میشوم، شلوغ است مثل همیشه، می نشینم روی صندلی ایستگاه، آدمها می آیند و میروند، قطارها می آیند و میروند، من نگاه میکنم به صندلی خالی آنطرف ایستگاه، پسر جوانی هم نشسته است، مثل من قصد سفر ندارد انگار، بیست دقیقه ای میگذرد، قطار بعدی را سوار میشوم، تکیه میدهم به دیواره شیشه ای، میخواهم تا ایستگاه اخر بروم و برگردم، دستفروشها هرکدام چیزی می فروشند، زندگی مثل همیشه تکرار میشود. توی آدمها نگاه میکنم، همه خسته اند انگار، بیشترشان سرشان توی گوشی هایشان است. یک نفر کتاب میخواند، کتاب نیست البته بروشور تبلیغاتی ست! توی ایستگاه دروازه شمیران دختری با کوله وارد میشود، نگاه میکند به اطراف صندلی ها پر است و گوشه خالی هم نیست، یک لحظه چشم توی چشم که میشویم جایم را تعارف میکنم، لبخند میزند و بند کوله را آزاد میکند و کوله را جلوی سینه هایش می گیرد، می ایستم همان وسط جلوی درب قطار. او هم مثل بقیه سرش توی گوشیست، هدفون هم دارد البته. ایستاده ام آنوسط، زمان هم میگذرد، نگاه میکنم به انتهای واگن، پسر جوانی می آید به سمت ما ، به درها نگاه میکند به این در که میرسد، میزند روی شانه دختر، دختر میخندد و گوشی هدفون را بیرون میکشد، آرام لبهای هم را می بوسند، در کسری از ثانیه، فقط تماس لبها را میشود دید، همینقدر جسارت هم توی فضای عمومی زیادی ست. سرم را می چرخانم به سمت دیگر توی ایستگاه پیروزی یکی از گوشه ها خالی میشود، می ایستم و تکیه میدهم، سر که میچرخانم می بینم پسرک جوری ایستاده که دخترک به او تکیه بدهد، ایستگاه بعدی ایستگاه اخر است، باید برگردم!


+ از میان همینطوری های روزانه