+ از میان همینطوری های روزانه
از ماشین پیاده شدم و رفتم آنطرف خیابان و کنار زن ایستادم, گفت مینی سیتی! تاکسی نگه داشت, دست گذاشتم روی شانه اش, برگشت, به تاکسی گفت نه, نشستیم کنار جدول خیابان, از توی کیفش پاکت سیگار را بیرون آورد, یکی گذاشت گوشه لبش, قبل فندک زدن سیگار را از بین لبهایش بیرون آورد و نگاه کرد به ته ماتیکی شده سیگار, فندک را از توی دستش گرفتم, سیگارش را روشن کردم, حرفی نزد. دود سیگار را تو نمیداد, سرچرخواند توی ماشینها, خواستم چیزی بگویم, صدای بوق ممتد آمد, نگاه کردم از توی آینه به راننده پشت سری که چراغ را نشان میداد, سبز شده بود, زن داشت از روی جدول بلند میشد, از توی آینه دیدم که سوار تاکسی شد.
دوست داری کسی را ولی پیش خودت میگوئی اگر بفهمند تکفیرت میکنند, با منطق دو دوتا چهارتا حساب و کتاب میکنند و سرآخر محکومت میکنند. توی خلوتت برایش مینویسی, قرار نیست کسی بداند. خودت میدانی و او. گاه دوست داشتن عقل و منطق سرش نمیشود. دو دوتایش گاهی میشود پنج و گاهی بیشتر. بگذار این دوست داشتن تو را در خود حل کند.
ارادتمندیم.
+ بی ما حال تو چون است؟
اشکال عمده رابطه ها اینه که طرفین میخوان همدیگرو عوض کنن, اخلاقای خودشونو به طرف مقایل تزریق کنن. مثلن تربیت کنن به خیال خودشون! از همینجا رابطه شروع میکنه به ترک خوردن و جرواجر شدن!
+ از میان همینطوری های روزانه
گفت یقین یک قسم است و آن این است که وقتی گفتم برویم نپرسی کجا, فقط دستهایت را دراز کنی که یعنی دستم را بگیر و ببر هرآنجا که خواهی!
+ از میان همینطوری های روزانه