یه مرد اگر حرف نمیزنه, اگر نمیخواد بگه چه مرگشه سعی نکنید با گاز انبر ازش حرف بکشید, بذارید یه مدت زمان بگذره, اون سکوت و وقتی که بهش میدید برای جمع و جور کردن خودش کفایت میکنه.
خوشگل بود, لوند بود, کتاب زیاد میخواند, عینکش را که میزد خوشگلتر میشد, عینک دسته باریک کایوچوای مشکی اش را. توی خانه دامن کوتاه میپوشید, بلد بود از پشت آن چهره رسمی روزانه کارمندی اش شب آرامی برایم بسازد, هیچوقت توی خانه من نیامد, همیشه من خانه اش رفته بودم, میگفت مرد توی خانه باشد درو دیوار خانه جان میگیرند, آدم دلش قرصتر میشود, ساعت نه شب تازه میزدیم بیرون, توی تاریک روشن بلوار کشاورز, سرما و گرما هم حالیمان نبود, کاناپه تختخواب شویی گرفتم برایش, توی همان هال خانه تکیه میداد به گوشه کاناپه پاهایش را می انداخت روی پاهایم, با انگشتهایش بازی میکردم, کتاب میخواند و من چشمهایم توی تلوزیون بود, گاهی اینوسط میگفت : کمش کن اینجاشو واست بخونم. میخواند, صدای زنانه دلبرانه ای داشت یا شاید من دوست داشتم اینطور فکر کنم, همه چیز شبیه قصه ها بود تا وقتیکه توی خیابان نادری, توی تاریکی کولش کرده بودم, گفتم : تاحالا به ازدواج فکر کردی؟ از همینجا آن پوسته نازک آرام آرام ترک خورد, بعدها فهمیدم میلی به ازدواج ندارد ولی درون من میل شدیدی برای داشتن خانواده ای با فرزندانی بود که او مادرشان باشد. شش سال گذشته است, شش سال از آن هشت ماه رویایی گذشته است, هشت ماه با زنی که همه چیزش خوب بود فقط نمیخواست زن یک خانواده رسمی باشد, من ازدواج کرده ام, با زنی که از دوستان خواهرم بوده, زنی مستقل و عالی, بچه دارم, زندگی خوبی دارم ولی خودم را توی آن هشت ماه جا گذاشته ام. من خانواده دارم ولی انگار دیگر خودم نیستم.
+ روایت مرتب شده از زندگی یکی از شمایان
سر الهیه توی بزرگراه مدرس (تقاطع جردن) ایستاده بودم, اول خواستم پیاده بروم تا پارک وی و بعدش از آنجا با تاکسی بیایم میدان توحید ولی حال پیاده روی نبود سر همین منتظر ماندم, دست بلند کردم, پراید خاکستری نگه داشت وقتی نزدیکتر آمد دیدم راننده زن است گفتم رد میشود میرود ولی نگه داشت, تعجب مرا که دید گفت کجا میری؟ گفتم پارک وی. گفت بیا بالا! روی صندلی جلو نشستم, از کناره پل که پایین می آمد پرسید بعدش کجا میرید؟ گفتم میدون توحید! گفت مسیر منم همونجاست. بعد از خیابان ولیعصر آنطرف پل مسافر ایستاده بود دو تا خانم دیگر هم گفتند میدان توحید, سوارشان کرد. نزدیک برجهای آتی ساز گفتم مسافرکشی میکنید سختتون نیست؟ گفت چون زنم اینو میگی؟ خیلی جدی گفتم بله! خندید, خانمهای پشت سری هم خندیدند من نخندیدم هرچند, گفت من دانشجو گرافیک دانشگاه سوره هستم خرج خودمو خودم در میارم, مجبورم. سر پل مدیریت دوباره پرسیدم با چه جراتی یه مرد رو اونم وقتی تنها هستی سوار ماشینت میکنی؟ باز خندید, دست چپش را کرد توی جیب روی در ماشین و بعدش یک چاقوی کوچک را بیرون آورد : اینو دارم! بعدش باز خندید. خانمهای پشت سری هم خندیدند, از گیشا که رد شدیم کرایه را دادم دنبال پل خرد که میگشت گفت : حالا من یه چیز بپرسم چطور اعتماد کردی سوار ماشین یه خانم تنها بشی اونم اینکه بعدش دوتا خانم دیگه رو سوار کرد؟ گفتم یعنی چی؟ گفت یعنی اینکه ما سه تا ممکنه همدست باشیم و بخوایم خفتت کنیم. خانمهای آن عقب خندیدند و یکیشان زد روی شانه راننده و گفت ایول! لبخند تلخی زدم, جلوی ایستگاه بی آر تی سر باقرخان نگه داشت, پیاده شدم.
+ از میان همینطوری های روزانه
آنقدر عاشقت بودم, آنقدر دوستت داشتم, آنقدر به تو نگفتم, آنقدر اصلن ندانستی که دوستت دارم, سرآخر یکی آمد و گفت دوستت دارد!
توی برخی کشورهای آن طرف آب رسم دارند وقتی کسی میمیرد برای تسلای خاطر بازماندگان که میخواهند بروند, با خودشان غذا میبرند, بخشی از غذا را دور هم میخورند و بخشی دیگر میماند برای روزهای دیگر تا خانواده داغدار که حال و حوصله غذا پختن ندارند گرسنه نمانند اما اینجا خانواده عزادار دوبار عزادار میشوند یکبار به خاطر خود متوفی و یکبار دیگر هم بخاطر هزینه های بعدش. منظورم هزینه کفن و دفن نیست, عمویمان را همین دو ماه پیش دفن کردیم, کل هزینه کفن و دفن توی بهشت زهرا دو میلیون تومان نشد, منظورم هزینه خرد و خوراک بعدش است. سوم و هفتم و ... فامیلهایی که از اینور و آنور می آیند و آوار میشوند روی سر بازمانده ها. هرکدام هم یک اخلاقی دارند, تا خود هفتم هم میمانند, رژیم های غذایی متفاوت دارند, مریضی های مختلف دارند, یکی تنگ است آن یکی گشاد, یکی بدخواب است, یکی هرشب باید ماسک خیار روی صورتش بگذارد آن یکی ... حالا اینها به کنار, توی مراسم هم یکی شاکی ست که چرا مرا فلان جا نشاندند آن یکی میگوید کباب من سوخته بود, یکی دیگر پیاز نداشته, اصلن انگار یادشان میرود خانواده عزادار و داغدار همین دو روز قبل مثلن پدر یا مادرشان را از دست داده اند, یکبار یکی از فامیلها گفته بود "من با اتوبوس نمیتونم بیام برای مراسم, برام آژانس بگیرید!" حالا آنوسط خانواده خاک بر سر شده عزادار باید دنبال آژانس هم باشند.
+ از میان همینطوری های روزانه
مرور خاطره همیشه خوب نیست, بستگی دارد کجا باشی, هوا سرد باشد گرم باشد, باران ببارد, گاهی خاطره شبیه موریانه از درون تو را میخورد! گاه یک بو یک ترانه حتی رد شدن از یک خیابان نفست را تنگ میکند ... مرور خاطره گاهی حتی اگر خوشایند هم باشد جای نبودنش درد میگیرد!
یکم - نشسته ام روی صندلی آرایشگاه، یکی از آنهائی که منتظر است و با آرایشگر هم آشنائی دارد بلند بلند می گوید، فلان فلان شده ها جریمه های رانندگی را دو برابر کرده اند، جریمه چراغ قرمز شده دویست هزار تومان. می پرسم یعنی قرار است از چراغ قرمز رد شوید که ناراحتید؟ آرایشگاه ساکت میشود.
متاسفانه توی رانندگی بیشترمان انواع و اقسام تخلفات رانندگی را انجام میدهیم و وقتی هم جریمه میشویم بالا و پائین همه چیز را فحش میدهیم و اینطور مواقع هم یکی از زمانهائی ست که یاد پول نفتمان می اوفتیم که دارند میخورند و چیزی هم به ما نمیدهند! یک جورهائی تخلف از قوانین راهنمائی و رانندگی را حق مسلم خودمان میدانیم.
دوم - یکبار تصمیم گرفتم هرطور شده اینبار بین خطوط رانندگی کنم، چون تقریبن امر محالی ست! اوایل اتوبان همت که خلوت بود میشد ولی بعدش که رسیدیم به ترافیک به مرور تبدیل شده به " عملیات ناممکن" چون ماشینهای کناری و پشتی اجازه نمیدهند، اگر بخواهید بین خطوط بروید یا باید متوقف شوید یا اینکه با اعتراضات متعدد راننده ها که به شکل بوق صورت می گیرد کنار بیائید، بعدش هم هی شما را فشار میدهند توی ماشین کناری، بگذریم که همان اوایل خلوتی هم یکی سر بین خطوط رانندگی نمیکردند و اصلن انگار هیچ شناختی از آن خطوط سفید ندارند!
سوم - سه سال است که آمده ام این خانه جدید، سر کوچه ما سطل آشغالی ست که گاهی دورش هم پر از آشغال میشود، این سه سال بنده تمامن در حال تذکر دادن بوده ام، به بقال گفته ام کارتنها را همانطور با ابعاد کامل ول نکند، به کارگرش بگوید کارتنها را باز کند و دسته کند، به فلان همسایه می گویم کیسه را کنار سطل ول نکن، توی سطل بیاندازد، به همسایه روبروئی که به طریق پرتاب دیسک آشغال را پرت میکرد توی سطل و بیشتر مواقع هم می افتاد اطراف سطل چندباری گفتیم تا فهمید که میشود با آسانسور آمد پائین و آشغال را توی سطل انداخت. مثلن اینجا مثلن یکی از نقاط خوب شهر است و بدبختانه آدمهائی با ظاهر و وجهه درست و درمان همین نکات کوچک را رعایت نمیکنند!
چهارم - توی مترو و بی آرتی صندلی هائی مشخص شده اند که برای افراد کم توان و معلول و سالمند می باشد، این صندلی ها همیشه پر هستند، چند روز پیش توی اتوبوس شخصی بالا آمد که یک دست نداشت، آن آدمهائی که روی این صندلی ها نشسته بودند هیچکدام تکان نخوردند، سرآخر من معترض شدم که یکی از شماها بلند بشود که ایشان بنشینند!
پنجم - همیشه همه چیز را انداخته ایم گردن حکومت، تا اتفاقی افتاده فحش داده ایم به حکومت، تا چیزی شده حواله داده ایم به اینکه پول نفتمان را خورده اند، مواردی که در بالا اشاره شد ربطی به حکومت ندارد، روابط بین خودمان توی جامعه است، خودمان مراعات کنیم!
ششم - آب فراموش نشود، توی فصل سرد هم نوشیدن آب خوب است.
پ.ن : توی فصل سرد هم حمام رفتن فراموش نشود!
یک شکلی هم از استفاده ابزاری هست که یکی از کارمندهای زن شیک و ترو تمیزشان را میاندازند به جانت که دم به دقیقه زنگ بزند و یک جاهایی هم از لوندی و ظرافت زنانه اش استفاده کند که توی مناقصه ای که شرکت کرده اند بهشان امتیاز بیشتری بدهی لابد! سرآخر میگوید " اگر اجازه بدید حضورن خدمت برسیم" جواب میدهم "نه!"
شاید فکر کنید مردها کشته مرده این شکل لاس زدنها هستد اول اینکه همه مردها اینطور نیستند و دوم اینکه وقتی از حدش میگذرد مشمیز کننده میشود.
+ متاسفانه خود آن زن هم این را پذیرفته. اینکه مجبور است یا به خواست خود نمیدانم. یک تبصره ای بزنم که منظورم توی این متن بخش خاصی از زنان بوده و قطعن بخش اعظمی از زنان شاغل این رویه را ندارند.
telegram.me/boiereihan
گفت میشود کسی را دوست داشت که دوستت ندارد؟
گفتم مغزت دچار تروما شده؟
گفت مغزم نه, ولی قلبم چرا!
گفتم نگران نباش آنهم با یک سکته رفع میشود, سخت نگیر.
کجا تصمیم گرفتم خشم را کنترل کنم؟
چهار پنج باری مرا زده بود, حرفی نزدم, کلن درگیر نمیشدم اینطور مواقع, یکبار شنیدم به دفاع جلو زنشان گفت یارو شماره هفترو بزن, اینکاره نیست! البته فکر نکرده بود توی آن هاگیرواگیر بشنوم. ده سال پیش بود, توی یکی از مسابقات محلات, همینطوری عادی توی زمین خاکی زخمی میشوی اینوسط یکی هم بخواهد بزندت قطعن اوضاع به خوبی برایت پیش نخواهد رفت. یکجا وسط زمین توپ بلندی فرستادند, این توپها برای من بود باید میزدم اما نزدم گذاشتم بلند شود, همانی که مرا زده بود, بلند که شد آرام چرخیدم, زیرش خالی شد, به پشت برگشت, برای اینکه با سر زمین نخورد آرنجش را حایل کرده بود, اینها را من شنیدم چون خودم توی آن صحنه ندیده بودم, وزن بدنش روی مچ و آرنج دستش چرخیده بود, آرنجش پیچیده بود, مچش خرد شده بود, ساعدش را پیچ و مهره کردند, شش ماه توی گچ و آتل بود. تا بیاید دوباره فوتبال را شروع کند من ول کرده بودم و افتاده بودم توی سرازیری اضافه وزن. همانجا فهمیدم ارزشش را ندارد, توی خشم یکی از طرفین ماجرا آسیب خواهد دید, توی خشم تمام شان و شخصیت و شعور آدمی زیر سوال میرود. میشود کنترل کرد, میشود از کنارش گذشت, بعضی وقتها ارزشش را ندارد, فوقش دوبار دیگر مرا میزد , مثل همیشه چندتا زخم دیگر با خودم میبردم خانه ولی حداقلش آن دست خرد نمیشد, هرچند من هم نمیدانستم قرار است اینطور بشود!
شش سال بعدش توی سالن یکی همینکار را با من کرد, روی آرنج دست چرخیدم, هرچند نشکست ولی درد کهنه اش هرازگاهی بیرون میزند!
#ازمیان_همینطوری_های_روزانه
telegram.me/boiereihan
دارم صورتمو مرتب میکنم, سیبیلمو درست میکنم, ایستاده در توالت و میگه اینجاشو اونجور کن اونجاشو اینجور کن, خانما اینجوری دوست دارن، فلان جور دوست ندارن!
بچه های این دوره زمونه رو, ما جرات نداشتیم تو چشای بابامون نگاه کنیم چه برسه اینکه بهش بگیم سیبیلتو اینجوری بزن یا اونجوری!
دو سال مریض بود و سرآخر دیروز از دنیا رفت. مادر یکی از فامیلهای دورمان بود. دو سال رفت و آمد سرآخر سه ماه پیش فهمیدند سرطان ریه دارد. بعنی بیش از بیست ماه کسی نفهمید حتی اینوسط یکی از دکترها به پسرش گفته بود مادرتان تمارض میکند و اصلن مریض نیست!! بدبختانه یکیشان هم تشخیص داده بود که قلبش مشکل دارد و عمل قلب باز هم انجام داد!! سه ماه پیش پزشکی گفته بود از پشت قفسه سینه عکس بگیرند و تازه فهمیدند آنجا توده ای جا خوش کرده و کار هم از کار گذشته. سرطان نوع دی(D). به همین سادگی یک نفر به خاطر عدم تشخیص مرد. این یکی از هزاران موردی است که هر سال رخ میدهد. برای همه هم عادی شده است انگار.
+ از میان همینطوری های روزانه
توی این آلودگی
خیابانی سر ریز از بلبشوی ترافیک
کاش کسی حواسش نباشد
بشود تو را نرم سبک
در هیاهوی زندگی
آرام بوسید ...
ای لیا
telegram.me/boiereihan
مرد دست راستش را میکشید به پشت زن, آرام شانه و کمر زن را لمس میکرد, گودی کمرزن را نوازش میکرد, از روی پیرهن زن دست میکشید روی کمر زن, زن حرف میزد, دست مرد روی میز بود, زن کنار مرد نشسته بود, مرد کمی جابجا شد, دستش را از پشت زن برداشت, زن حرفش را قطع کرد وگفت: با پشتم بازی کن دوست دارم, نوازشم کن! مرد خندیده بود, لبخند زده بود.
مرد دوباره دست کشیده بود به شانه های زن, زن حرف میزد, آرام آرام سرش را خم کرد روی دست مرد, روی میز, زن حرف میزد ... چشمهایش را بسته بود لابد!
+ داستانک
telegram.me/boiereihan
مسیر را با گچ مشخص کردم و گفتم از خط منحرف نشود, روی همین خط به عمق پنجاه سانتی متر مسیر را بکند و برود جلو. قرار بود برای برق رساندن به یکی از جبهه های کاری کابل جدیدی بکشیم. قبلترش نقشه را دیده بودم و کابلها و لوله های موقتی که حین پروژه پیمانکارها قرار میدهند را روی نقشه علامت زدم و مسیر جدیدی برای خودمان پیدا کردم. توی کانکس نشسته بودم, یکهو برق نوسانی کرد و بعدش برق قطع شد. اولین چیزی که توی ذهنم چرخید این بود که یعنی امکان دارد کارگر ما از مسیر منحرف شده باشد؟ در کانکس باز شد و سرکارگرمان کوبید توی سرش و همینجا جواب سوالم را گرفتم. بله کار کارگر ما بوده! کارگر جایی از مسیر منحرف شده بود و بعدش با کلنگ زده بود روی کابل برق اصلی یکی از زونهای پروژه. پنجاه متر پرت شده بود, سر کلنگش آب شده بود. زنده ماند البته. بعدش که پرسیدم گفته بود : من دیدم مسیر شما طولانی تره گفتم شاید به خاطر بی تجربه گیتون باشه خواستم مسیر رو کوتاه کنم!
توی زندگی هم همینطور است گاهی میخواهیم دور بزنیم میخواهیم مسیر را کوتاه کنیم میخواهیم زودتر برسیم فکر میکنیم حرفهای بقیه از سر شکم سیری ست. گاهی تجربیات دیگران را میشود شنید میشود از بخشی از راه رفته شان استفاده کرد. ایرادی ندارد. استفاده کنیم ولی نه اینکه الزامن حتمن نعل به نعل راه آنها را برویم هرچند درباره کندن مسیر توی یک پروژه حتمن باید بر اساس نقشه حرکت کرد!
+ از میان همینطوری های روزانه