بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

1313


‏همین چیزهائی که نمی نویسیم
ما همین چیزهائی هستیم که نمینویسیم. نمیگوئیم, همین چیزهائی که برای خودمان نگه میداریم.


ای لیا


1312


چراغ قرمز که شد, شیشه ماشین را پائین داد تا دود سیگار از لابلای شلوغی ذهنش گذر کند و روی نبض یک خط در میان خیابان و آدمهایش پخش شود. نگاه کرد به مسیر دود سیگار و آنطرف توی ماشین کناری نگاهش گره خورد توی چشمهای زنی که شیشه ماشینش پائین بود و صدای آهنگ ملایمی را توی اتمسفر خیابان با دود سیگار مرد گره میزد. چشمهایش شبیه جنگلهای شمال بود وقتی که باران سبکی میزند روی برگهایش و صدای خیال انگیز آواز طبیعت تو را درون خودت مچاله میکند, ته دلت خنک میشود, چیزی توی دلت تکان میخورد, چشمهای زن سبز بود!



1311


نیمه شب بود گمانم رسیدیم جلوی مغازه مش اسماعیل، تازه جلوی مغازه را سیمان کرده بود, یک نردبان این سر گذاشته بود و دو تا بشکه هم آنسر که کسی از روی سیمان خیس رد نشود. تقی گفته بود شب که شد بریم روی سیمان جلو مغازه جای دمپایی هامونو بذاریم. سیمان هنوز سفت نشده بود, اول تقی پا گذاشت, دمپایی ابری ردی شبیه به یک پا ایجاد کرد بعد من با آن دمپایی جلو بسته پا گذاشتم. رد دمپایی من چندتایی مستطیل هم روی پاشنه داشت. سیمان خشک شد و رد دمپایی ها ماند. بیست و دو سه سال قبل. خوشحال بودیم که اثری از خودمان باقی گذاشته ایم. مش اسماعیل یکی دو سال قبل فوت شده بود, این را هم از پدر شنیده بودم, دو سه هفته قبل که رفته بودم محله سابق دیدم مغازه و خانه را خراب کرده اند, مثل همه خانه های قدیمی قرار است جایش یک چند طبقه بکارند, پیاده روی جلوی مغازه را هنوز برنداشته اند, جای دمپایی من و تقی هنوز هست, هرچند تقی خیلی سال پیشتر قبل از اینکه اثرش از روی پیاده روی جلوی مغازه مش اسماعیل پاک شود مرده بود. اثرش پاک شده بود ...



+ از میان همینطوری های روزانه



1310


توی خوابم آمدی

نشستی چای خوردی

کوتاه و گذرا

شبیه زندگی واقعی.


ای لیا



1309



یک زن همان اول کار راحت تو را نمی پذیرد, به سرعت جواب احساست را نمیدهد, ممکن است دلش بلرزد, چیزی توی سینه اش بالا و پائین شود, گونه هایش سرخ شود ولی کم و زیاد را می سنجد, عقل را هم دخیل میکند توی این احساس ولی بعدش که پذیرفت سخت رها میکند, تلاش میکند میجنگد, به قولی همه داشته اش را سرمایه گذاری میکند و عملن ریسکش را هم می پذیرد و به همین خاطر توی جدائیذها بیشترین آسیب را میبیند. 

زنی که دل میبندد, سخت رها میکند ...


1308


پسرخاله میگفت توی مدرسه با کابل کتک خورده بود آمده بود خانه به شوهرخاله ام گفته بود که توی مدرسه اینطور شده. شیفت صبح میرفت, شوهرخاله پسرخاله را مینشاند ترک موتور رکس و میروند مدرسه, شیفت بعد از ظهر رفته بودند سر کلاس, ناظم را پیدا میکند و میگوید : فرض کنید این پسر خودتونه گوشتش رو بخورید استخوناشم بسوزونید ولی سواد یادش بدید! پسرخاله میگفت ما تازه فهمیدیم مارادونا رو باس ول کنیم و بابای خودمونو بگیریم.
آنموقع ها سیستم آموزشی اینطور بود, سیستم که نبود هردمبیل بازاری بود برای خودش از برای باری به هر جهت. هرچند آنموقع ها انگار با آن همه محدودیت و محرومیت بیشتر خوش میگذشت.


+ از میان همینطوری های روزانه


1307


اول فیلم دختر ده دوازده تا دختر تو کافی شاپ نشستن همه با هم دارن حرف میزنن, شلوغ پلوغ میکنن, سارا برگشت گفت وای سرم رفت اینا چرا اینقدر حرف میزنن, بعد یه خرده صبر کرد گفت یعنی منم بزرگ بشم اینقدر حرف میزنم؟ نمیخوام بزرگ بشم. گفتم بابائی تو هرچقدر دوست داری حرف بزن بابائی گوشش مال توئه!



+ از میان همینطوری های روزانه


1306


پیرزن دست پیرمرد رو گرفته بود از خیابون رد کنه, هی میگفت منصوری عجله کن, منصوری زود باش! چیزی شبیه یک برش کوتاه از حس خوب زندگی.



+ از میان همینطوری های روزانه


1305


‏توی خاطراتت یکهو چند خط از زندگی تکان میخورند, جابجا میشوند, بوی عطرش پخش میشود روی نبض اتاق. چشمهایت را میبندی, فکر میکنی به عطر گیسوانش ...



1304 - گورچین - شهره احدیت


گورچین

شهره احدیت

ناشر: نگاه

تعداد صفحه: 184

نوبت چاپ: اول 1393

قیمت:9500 تومان

  


داستان درباره زن و مردی به اسم مهری و صفاست که بدلیل مشکلی که صفا دارد بچه دار نمیشوند و برای درمان راهی کشور آلمان میشوند و در انجا ماجراهائی بریاشان رخ میدهد. البته داستان زمانی شروع میشود که آنها یک دختر بیست ساله به اسم مارال دارند و ...

کلیت و انسجام داستان قابل قبول است ولی بدلیل سبک روائی داستان که هر فصلش از زبان یکی از قهرمانان داستان ( صفا و مهری) است در ابتدا خواننده را دچار سردرگمی میکند ولی در نهایت از صفحات چهل پنجاه به بعد خواننده ریتم داستان را پیدا میکند. یک اشکال دیگر کتاب تعداد زیادی اسامی آدمهاست که نگاه داشتن این اسامی و ارتباطشان توی ذهن برای دنبال کردن داستان گاهی سخت میشود. 


نمره کتاب از نظر من : 3.75 از 5


 

بریده هایی از کتاب :


همه ما وقتی از مرگ کسی خرد و خمیر میشویم، میگوئیم نمیتوانم باور کنم، در حالیکه خوب باور کرده ایم. اگر باور نکنیم که به هم نمیریزیم.

 


هیچ موجودی مثل ما زنها به همه چیز عادت نمیکند. به چسمهای پیراهن زرده، به چاقی شکمش، به بودن و نبودنش. حتی اگر از چیزی متنفر باشیم به بودشن عادت میکنیم. اسمش را هم میگذاریم فداکاری برای حفظ زندگی. زندگی که فقط ماکتش مانده. حفظش مکنیم تا خودمان از وسط نصف نشویم. نصفی برای خودمان شکل خودمان و نصف دیگر جوری که خواسته اند باشیم.

 


وقتی میشود با یک دروغ ساده خیال همه را راحت کرد که از فکر عذاب جهنم بیایند بیرون چرا راست بگویم؟ یعنی واقعن مینا فکر کرده من رفته ام با یک مرد دیگر خوابیده ام؟



زنها میتوانند. انگار چیزی توی خونشان است. بچه باشد؛ مال هرکی که بود، بود. وقتی بغلش میگیرند یا گه اش را میشورند، دیگر بند میشود به دلشان.



اینکه تو یکبار کسی را دوست داشته باشی و مجبور شوی به خاطر انتخابت تا اخر عمر با همه چیز او بسازی که نمیشود زدگی.



پدرم گفت خریت نکن بچه. برای زنا عشق یعنی ازدواج. ولی ازدواج عشق رو میکشه. اصلن تو از کی عشق رو یاد گرفتی؟ لیلی و مجنون؟ رومئو و ژولیت؟ بچه اونا عاشق موندن چون به هم نرسیدن.



عاشق که شدیم همه چیزهای خوب را برایش میسازیم. بعد که زندگیمان یکی شد؛ زیبائی های عشقمان یادمان میرود. همه دروغ هائی که برای خر کردن خودت ساخته ای؛ بعد چند سال، اصلن چند روز، وقتی طرف قاشقش را زد تو بشقای خورشت و آب دهنش چکید تو غذات عقت میگیرد از کسی که تا قبل از ازدواج بزاقش را دوست داشتی. از همین جا گند زده میشود به زندگی، از کاسه دستشوئی پر از ریشهای ریزریز، از صدای اخ و تف صبحگاهی از همین چیزهای که تا عاشقیم نمیبینیم.



1303


توی محل ما (یک جایی توی جنوب شهر) یک خرابه ای بود که دوازده تا کوچه تهشان میخورد به این خرابه، یک زمین بزرگ بی صاحب که تویش همه چیز بود از قبرستان ماشیین بگیر و بیا تا تپه ماهور و دره کوچک بینشان. یکبار لابلای ان ماشینهای روی هم تلنبار شده یکی شبانه میخواسته تورگی بزند تاریک بوده انگار زده بود جای دیگرش، من فقط تصویر زبان قفل شده اش و صورت کبودش را یادم هست وقتی شهربانی و کمیته آمده بودند ببردنش. هر کوچه برای خودش دسته ای داشت، دسته ای از بچه دبستانی ها و گاهی هم بچه های راهنمائی. آنموقع ها دبیرستانی توی آن محل کم بود. دانشجو که توی صدتا کوچه دو نفر شاید پیدا میکردی. یک کوچه به جنگلی ها معروف بودند، یک کوچه به اسکندر قصاب ( قصابی اسکند سر این کوچه بود) کوچه ما هم به خاطر ممد گوریل شده بود دسته گوریل انگوری! ممد گوریل فقط هیکلش درشت بود وگرنه نه گوریل بود نه بزن بهادر. این دسته ها توی این خرابه می افتادند به جان هم، ابتدا از دور با سنگ همدیگر را میزدند حالا سنگ میخورد یا نمیخورد بماند (یکبار سنگ خورد زیر چشم من) بعدش می رسیدند به همدیگر و هرکس یکی را میزد یا کتک میخورد، لباسهای خاکی و گاهی پاره و زخمهای سطحی و بعدش هم یک کتک مفصل توی خانه از پدر و مادر محصول خروجی آن خرابه بود. آن خرابه تا سال هفتاد همانجور به امان خود رها شده بود تا اینکه جنازه زن و مردی را بین خرابه ماشینها رها پیدا کردند و بعدش شهرداری تصمیم گرفت آنجا را پارک کند. روزی که بلدوزر و لودر افتاده بودند به جان زمین خیلی هایمان ناراحت بودیم که زمین مبارزه را دارند از بین میبرند و بعدش هم که هرکس رفت سمت و سوی زندگی خودش را پیدا کند و آنجا هم شد پارک. چند روز پیش رفته بودم پیش مکانیک توی محل سابق، ماشین را گذاشتم و آمدم نشستم توی همین پارک. خلوت بود، تک و توک پیرمردهائی وسط روز نشسته بودند روی نیمکت، یکی دو تائی هم از بچه ها دوچرخه سواری میکردند، نیم ساعتی نشستم و کلی خاطره درب و داغان نوجوانی و کودکی توی سرم زنده شد بلند شدم و آمدم پیش مکانیک، شاگرد ماشین را جمع و جور میکرد، آمدم نشستم توی مغازه مکانیک دوتا چای ریخت و آورد، تشکر کردم و آرام گفتم : ممد گوریل! 
همانجا گردن من را گرفت و چلاند و گفت : ممد گوریل نه، گوریل انگوری!


+ از میان همینطوری های روزانه



1302


وقتی هست دیگر سوالی باقی نمیماند, اینکه به چه فکر میکنی؟ 
وقتی هست دیگر فکری توی سرت باقی نمیماند. نگاهش میکنی ...



1302


گاه آنقدر دلتنگیم, گاه آنقدر سینه مان از نبودنش فشرده میشود, گاه آنقدر خودمان را مشغول هزارو یک کار نامربوط میکنیم برای فراموشیِ دلتنگی که یادمان میرود باران دارد میبارد, بی منت, بی توقع ...



1301


‏+ میخوام فراموشش کنم ولی دلم هنوز میخوادش.
- دل تاخیر فاز داره تا بیاد بفهمه چی شده و نشده طول میکشه!


از میان همینطوری های روزانه



1300


آدمهای خاص لابد باید بوی خاصی هم داشته باشند, مثل مخلوطی از بوی توتون و قهوه, یک ادکلن مردانه گرم یا تلخ حتی, برای هرچیزی جوابی دارند, راه حلی دارند, حرف زدن بلد هستند, توی تابستان چهارخانه و شلوار سرمه ای دارند و توی زمستان پالتوی مشکی با شالگردنی سرمه ای میپوشند لابد, خط نگاهشان میرود توی افقها گم میشود انگار, اما توی دنیای واقعی آدمهای خاص بوی خودشان را میدهند, بوی اعتماد و امنیت, شاید بوی عطری ارزان آمیخته با بوی تنشان که روی پیرهنشان میماند, لباسشان ساده است, نگاهشان ساده است. همه چیزشان ساده است.

آدمهای خاص دوست داشتن را خوب بلدند و همین کفایت میکند.