+ از میان همینطوری های روزانه
گاه فقط میخواهی کسی باشد لابلای خستگی هایت صدایت کند و تو هم بگوئی جانم ...
ای لیا
وضعیت آدم در مواجهه با اتفاقات روزگار گاهی شبیه این معذوریتهای خودساخته در سینمای ایران است, اینکه مثلن مردی بعد از سالها مادرش را میبیند ولی خب چون یک چیزهائی ممکن است یک جائی دچار خطر شوند نمیتواند مادرش را در آغوش بکشد و همینطور که جلویش ایستاده هی نگاهش میکند و دیالوگهای خسته کننده ردوبدل میکند, اینطور مواقع آدم نمیداند با خودش چند چند است هرچند گاهی یکی مثل حاتمی کیا پیدا میشود و در آن صحنه فیلم از کرخه تا راین با فیلمبرداری از فاصله دور جای هما روستا یک مرد میگذارند و لباس زنانه تنش میکنند و صحنه در آغوش کشیدن را برداشت میکنند, گاهی در مواجهه با اتفاقات باید همینطور عمل کرد, لباس زنانه تنش کرد و در آغوشش کشید, فقط اینکه آن یاروی توی لباس زنانه زن نیست!
به دوست دخترش گفته بود بیا خونمون یه طوطی دارم آشپزی میکنه, دوست دختره هم کلی خندیده بود, وقتی پسره گوشی رو قطع کرد طوطیه به پسره گفت : باور نکرد نه؟ من برم غذام ته نگیره!
به هر حال باید یاد بگیریم نظراتمون اگر مخالف همدیگه ست بتونیم تحمل کنیم، هرچند بعید میدونم به این راحتی بشه.
اینکه زنی تو را دوست بدارد, اینکه بفهمی قلبش برای تو فشرده میشود, تنگ میشود, اینکه بدانی زنی حال خوبش را در میان خاطرات بودنش با تو پیدا میکند خوب است, این خوب است, اینکه بدانی زنی تو را دوست دارد.
ای لیا
مینا خانم را هیچوقت بدون ماتیک قرمز روی لبهایش ندیدم. توی مهمانی ها بیشتر از همه میخندید, بیشتر از همه جنب و جوش داشت, وقتی میخندید ماتیک قرمز دور دندانهای سفیدش بیشتر جلوه میکرد. عادت داشت آقا رسول را رسول جان صدا کند, کمتر دیده بودیم زنی همسرش را با پسوند جان خطاب کند یا حداقل توی فامیل ما نبود. بچه ای نداشتند, چندبار میناخانم عزمش را جزم کرده بود بچه ای بیاورند و بزرگ کنند آقا رسول قبول نمیکرد. هیچوقت هم قبول نکرد. آقا رسول هفت سال پیش مرد, مینا خانم را ندیده بودم تا همین روز دفن عموی بزرگم, توی بهشت زهرا دو ماه پیش. انگار قدش کوتاهتر شده بود چاقتر شده بود, خسته تر از روزهای جوانی اش بود و اینکه دیگر ماتیک قرمز را هم نداشت. آن ماتیک قرمز که جایی پس ذهن خاطرات کودکیمان هنوز جان دارد.
گاه حال خوبی داری, توی یک زمان و حال خاص, میخواهی مرور کنی, میخواهی یادآوری کنی و لذتش چندباره بخزد زیر تارو پود وجودت ولی میگوئی بگذار همانجا بماند, توی همان لحظه منجمد شده اما یکهو یک جائی بوی آشنائی میپیچد زیر دماغت تمام آن خاطره یکهو باز میشود روی سرت دوباره غرق میشوی, خاطره تو را میبرد.
توی ایستگاه مترو نگاهش میکردم، یکی دوباری برگشت و پشت سرش را نگاه کرد، انگار سنگینی نگاه روی شانه های آدم می اوفتد، سرم پائین بود آمد نزدیکتر ایستاد، بوی عطرزنانه ای احاطه ام کرد، ایستگاه خلوت بود، قطار رسید درها باز شدند، زن در کنار یکی دو نفر دیگر سوار شدند، من سوار نشدم، ایستادم، صدای بوق درها آمد، سرم را بالا آوردم، نشسته بود روی صندلی رو به من، پلک نمیزد، درها بسته شد، قطار زن و بوی عطرش را برد. بوی عطر زن دوید دنبال قطار، ایستگاه خالی شد، هوای سرد از داخل تونل دوید داخل ایستگاه.