بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

1373


سلام عزیز من
 دلم برایت تنگ است, دلم سخت فشرده میشود از نبودنت, وقتی نیستی همه نیستند, همه یِ خیابانها گم میشوند, وقتی نیستی انگار چیزی سر جایش نیست و واقعن نیست, من سر جای خودم نیستم, گم میشوم و کسی نیست پیدایم کند.


عزیز من
 زندگی کوتاه است به قدر سر خوردن قطره اشکی از گونه کودک گرسنه ای, سخت نگیر, دل ما تنگ است و جای نبودنت درد میکند, کودک گرسنه پی سینه مادر میگردد تا عطش تنهائی را سیراب کند.
 دلتنگی شبیه میوه نارسی ست که دهان خاطره را گس میکند.



1372


رفتی و جای نبودنت شبیه حفره ای ست که پر نمیشود و هربار یادآوری خاطره ای عمیقترش میکند! خاطره ای که بوی تو را در میان بازوانش دارد.


ای لیا


1371


توی جاده تند نمیرفتم نگاه میکردم به جاده ای که رفته بود و جائی توی افق گم شده بود, سرچرخاندم, خوابیده بود, زیبا بود, توی خواب زیبا بود, چشمهایش را زیبا بسته بود, کمی از شیشه ماشین پائین بود, سرش را تکیه داده بود به ستون ماشین و باد میزد زیر موهایش, انگشتم را گذاشتم روی لبهایم, گذاشتم روی لبهایش. بیدار نشد توی خواب آهی کشید و هوا را از لای لبهایش و دندانهای نیمه بازش بیرون داد, جاده چرخید ماشین چرخید آفتاب از آنطرف دوید افتاد توی صورتش, زیبائیش بیشتر شد! جاده دوباره چرخید, آفتاب رفت پشت کوه, هنوز زیبا بود.



1370


گفت مهندس پشت سرت حرف میزنن.

گفتم پشت سر کی حرف نمیزنن!
گفت فکر کنم کسی پشت سر من حرف نزنه. سعی کردم کارم درست باشه.
 گفتم بیا بشین برات بگم چیا پشت سرت میگن!

حرف هم نداشته باشی برات بالاخره حرف درست میکنن, سخت نگیر زندگیتو بکن!



1369


پشت چشمهایت


خیال مردی خوابیده است


 که تو را جور دیگری دوست دارد.



ای لیا

1368


تو این پروژه جدیدمون یه خانمی هست که تو خود سایت از طرف کارفرما مسولیت کنترل پروژه رو داره. بعضی وقتها میشه دید روش واقعن فشار هست. تو محیط مردونه این شکلی کار کردن سخته. معمولن تو پروژه تو خود سایت خانمها نیستن. چند روز پیش تو سایت داشتیم صحبت میکردیم مدیرعامل هم اومده بود سایت بحث کنترل پروژه شد و کنترل پروژه خودمون پشت سر اون خانم شروع کرد حرف زدن که بعضی وقتها داره گیج میزنه و داره اشتباه میکنه و من باید بشینم یه سری چیزهارو بهش بگم و یادش بدم و ... مدیرعامل هم جدی گفت باید به زنهائی که تو محیطهای مردونه شده این شکلی دارن کار میکنن تا جای خودشون رو بدست بیارن دو برابر زنهای دیگه احترام گذاشت. اینها هم زن هستم با همون روحیه هر زن دیگه ای و تلاششون قابل تقدیره. سعی کن کمکش کنی.

بعضی زنها دارن با آرنج تو یه اتوبوس که پر از مرده برا خودشون جا باز میکنن. جاشونو تنگ نکنیم.


1367


ایکاش فراموش کردن آدمها همینقدر راحت بود, دراز میکشیدی و چشمهایت را می بستی و بعد پوووف... تمام! ولی خب لعنتی اینطور تمام نمیشود, اصلن فراموش نمیشود, یک جائی یک چیزی یک کوفتی تو را وا میدارد دوباره یادش بیافتی, دوباره بویش را بشنوی, آهنگ صدایش را مرور کنی و دنبال خودت توی چشمهایش بگردی و ... گاه فقط یک مرور کوتاه است ولی شبیه کهنه شرابی تو را مست میکند.
 کاش میشد چشمها را بست و ...


+ از میان همینطوری های روزانه


1366


دراز میکشیم رو به شب


رو به یک بی انتهائی ابدی


 جائی که چشمان کسی منتظر است لابد!



ای لیا



1365


سال که میخواهد نو شود، بچه ها عزا می گیرند. حال نه اینکه مدرسه ها تعطیلند و خوشحالی لاجرم میرود زیر پوستشان ولی خوب مقوله خانه تکانی از آن مواردی ست که جوانان را در همان عنفوان کودکی پیر میکند.
 خانه بزرگ داشتن، هم نعمت است هم مصیبت. مصیبتش می ماند برای صاحب عزا یعنی همین ماهائی که دوران کودکی و نوجوانیمان در خانه بزرگ گذشته است و دم عید که می شد رخت سیاه بر تن می کردیم و در ماتم خانه تکانی غرق می شدیم. 
مادر چند سطل را با مخلفات تمیزکاری آماده میکرد و هربار هم غر میزد که : اینجا هنور سفید نشده و ما هم هرچه زور داشتیم می زدیم ولی رنگ کرم دیوار سفیدتر نمی شد! پرده هارا باز کن، فرشها را لوله کن ... از دو هفته مانده به عید انگار وارد مناطق جنگ زده ای می شدیم که هر آن امکان شهید شدنمان میرفت. گذشت تا رسیدیم به این آپارتمان های قوطی کبریت. خانه تکانی هم عملن هیبت خود را از دست داده است. برای همین دو متز قوطی کبریت یک سری کارگر میگیرند و یک سری هم گربه شور میکنند و یک سری هم حواله میدهند به ته خیار! گاه دلم تنگ میشود برای ان خانه تکانی ها، اینکه زنده بودیم و خوشتر لابد، چه میدانم والا!

همه ی اینها را گفتم تا برسم به اینکه :
 سال که نو میشود، کاش دلهایمان هم نو شود ...

+ از میان همینطوری های روزانه


1364


این بارانهای آخرهای اسفند و اولهای فروردین پدر امثال من را در می آورد، آنقدر با خودش بار احساسی و نوستالوژیک دارد که مثلن شب بیدار میشوم و میروم توی آشپزخانه، گوشه پنجره را باز می گذارم، کتری را میگذارم روی گاز ، می نشینم کنار میز و بعدش نگاه میکنم و به قطره هائی که میچسبند روی شیشه ای که همین دیروز تمیز کرده بودیم، بوی خیسی و رطوبت از میان خنکی هوا و درز پنجره میدود توی آشپزخانه، لعنتی تر از باران و حس هایش داریم؟



+ از میان همینطوری های روزانه


1363


نشسته باشی زیر سایه درختی و پاهایت را فرو کرده باشی توی برکه آب کنار درخت و دستهایت را ستون کرده باشی کنارت و سرت را داده باشی عقب و چشمهایت را بسته باشی و نسیم خنکی بزند توی صورتت و خنکی از توی آب بدود و بیاید بالا و برسد به لبهایت, صورتت , جانت ...

زن شبیه این حس خوشایند است, درون جانت را خنک میکند, حتی وقتی که آتشت میزند!



ای لیا

کانال تلگرام من telegram.me/boiereihan



1362


گفتم ولیعصر, از آن وسط تا بیاید کنار چندتایی فحش خورد عقب سه تا خانم بودند نشستم جلو, نرسیده به پاتریس ترمز زد یکهو در باز شد, اصلن از اول هم بسته نشده بود, هرچقدر با در ور رفت در بسته نشد خواهش کرد تا ولیعصر در را نگه دارم تا توی ولیعصر یک خاکی توی سرش بریزد, در را گرفتم, قبل از توحید زنها پیاده شدند پشت بیمارستان امام شروع کرد به حرف زدن و گفت پارسال شراب انداخته بوده البته برای خودش نه برای فروش تقریبن همه را خورده بود و فقط هفتاد لیترش مانده بود ( حساب میکردم چند مترمکعب شراب انداخته بوده که تقریبن همه اش را هم خورده بوده که هفتاد لیترش باقی مانده) بعد یکی رفته و او را فروخته. پشت چراغ تقاطع کارگر بودیم که گفت البته من برای مریضی میخورم وگرنه الکلی نیستم, از تریاکی بودن که بهتره. تایید کردم, وسط حرفهایش هم گوشی هی زنگ میخورد و من هم عذرخواهی میکرذم و جواب میدادم و بعدش هم میگفتم خب بعدش چی شد؟ توی دادگاه عجز و لابه کرده و تعهد داده ولی باید جریمه را پرداخت کند, قبل ولیعصر هم گفت : من راننده تاکسی نبودم کارگاه تراشکاری داشتم ورشکست شدم! پیاده شدم در را خودش گرفت و با یک دست رانندگی کرد و رفت پشت میدان و ناپدید شد.



+ از میان همینطوری های روزانه



1361


این طعم شیرین پیچیده در احساس شب


این غلظت سهمگین بوی تن تو


 بین کدام خاطره بیدار شده ای؟



ای لیا



1360


گفت این قرصارو بخور یادت نره. نگاه کردم به کف دستش, گفتم چرا هردوتاش آبیه؟ گفت قرار بود چه رنگی باشه پس. گفتم یکیش باید قرمز باشه, مثل فیلم ماتریکس که بخوام انتخاب کنم. خودشو کشید عقب قرصارو گذاشت تو پیش دستی. گفتم پرستو کجاست؟ 
رفت تو آشپزخونه.
"پرستو کجاست؟"
"دیگه نمیاد"
" تو کی هستی پس؟"
" من زنتم"
 نگاه کردم به تاپ چسب و دامن کوتاهی که تنش کرده بود و گفتم اینا چیه پوشیدی, پرستو سارافون گلدار می پوشید, تو هم همونو بپوش. یه لیوان آب آورد و نشست روی پام قرصارو برداشت و گذاشت تو دهنم, لبه لیوان رو گذاشت روی لبم ته لیوانو کج کرد, قرصارو قورت دادم, دست کشید رو ته ریش زبرم, چشامو بستم وقتی باز کردم پرستو رو دیدم, نشسته بود کنار تخت, لبخند میزد.


+ داستانک


1359


یقه کاپشن را جمع کردم بالا، هائی کردم و بخار سرمای آخر بهمن توی هوا گم شد، باران می بارید، باران رشت اینطور است، می بارد، قطع میشود، میبارد، قطع میشود، همه جا خیس است، حتی خود خیسی هوا هم خیس است، سرما از میان خیسی آسفالت خیابان میدود توی خیسی کفشهایت و بعد هم صاف می آید بالا تا برسد به نوک دماغت و مفت را آویزان کند. از دو ماه قبل سیگار را ترک کرده ام، همیشه توی خیسی زمین و هوای رشت سیگار می چسبید و پیاده روی های طولانی از بین محلات قدیمی و زنده رشت که توی بارانش معمولن آدمها یک جائی توی خانه هایشان بودند حس زنده بودن را توی جان آدم بیدار میکرد. دست میکنم توی جیبهایم، ترمینال خلوت است، بلندگوی گوشه سالن ناله ای میکند و چیزهائی را از مسافرین می خواهد، ساعت سه بعد از ظهر را رد کرده است، میروم سمت بوفه، چای جوشیده را می ریزد توی یکی از همین لیوان های پلاستیکی ساده، لیوان زیر داغی چای کمی مچاله میشود، حس میکنم قرار است از همین لیوان سرطان بگیرم، چای داغ را میچسبانم به لبهایم، گلویم داغ میشود، خوب است، حال خوبی دارد توی سرما. سر میچرخانم، خبری نیست، می نشینم لبه سکوی ترمینال، فکر میکنم به خیلی چیزها فکر میکنم، به چیزهای درهم فکر میکنم، به گل قیچی برگردانی که هیچوقت نزده ام فکر میکنم، به شهرهائی که نرفته ام فکر میکنم، به میامی فکر میکنم که همیشه گرم است و توی ساحلش میشود هروقت سال که دلت خواست دراز بکشی، به تو فکر میکنم، به توئی که قرار است بیائی و آن سنگین آبی رنگ را هم با خودت بکشی و بیاوری و با اتوبوس بروی یک جائی توی ... از دور دارد می آید، آنقدر نزدیک نشده که من را ببیند، بلند میشوم و میروم پائین و می پیچم پشت یکی از اتوبوسها، باران نم نم دوباره میزند، میبینم که ساک سنگین را بلند میکند و میگذارد روی سکو، نگاهش میکنم، دست میکند توی جیب کاپشنش، تکه کاغذی که لابد بلیت است را بیرون می آورد و نگاه میکند و بعدش ساک را برمیدارد و میرود توی سالن، رد رفتنش را دنبال میکنم، برمیگردم به سمت خروجی ترمینال، راه می اوفتم، پیاده میزنم توی خیابانها، چند ساعتی باید راه بروم، چندساعتی باید فکر کنم به همه چیز، به میامی، به گل قیچی برگردان ...



+ از میان همینطوری های روزانه