بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

1388


‏سارا میگه اگر با من بلند حرف بزنید من احساساتم جریحه دار میشه روحم آسیب میبینه ممکنه فرو برم تو خودم اونوقت اونجا گم بشم!

ما اندازه اینا بودیم فکر میکردیم داد زدن سر بچه جزء آپشنهای تربیتیه. کتک که بماند!



1387


تو فلافل فروشی بودیم سفارش دادیم حاضر که شد پیرزنی رسید و گفت کمک کنید، رفیق ما گفت پول نمیدم ولی غذا اگر میخوای برات بگیرم گفت نوه‌ام اینجاست دو نفریم دوتا فلافل برامون بگیر. فلافلها را از روی پیشخوان برداشت دوتا نوشابه هم گرفت داد به پیرزن و بعد به پسرک پشت پیشخوان گفت دوتای دیگر برای ما بزن. پسرک مشغول کارش شد وسط کار برگشت گفت : من این‌ پیرزن رو میشناسم خالی میبنده گرسنه نیست فقیر نیست خیلی هم ‌پولداره نباید گول اینارو بخوری. رفیق ما گفت عه! چه خوب که فقیر نیست چه خوب که نوه‌اش گرسنه نیست. من و این رفیقم فرض میکنیم امروز نفری دوتا فلافل خوردیم. گفتم سه تا! گفت هان!؟ گفتم من یکی دیگه میخورم. میشه سه تا!



+ از میان همینطوری‌های روزانه


1386


زن در خود می‌پیچد 


دستی نبود که بر انحنای تنش


دوباره شعری بسراید.



ای‌لیا



1385


کارگاه دوتا توالت داشت یکی برای بچه های دفتر فنی و سرپرست کارگاه که سرجمع هفت هشت نفر بودن و قفل هم داشت و یکی هم برای بقیه کارگرا که حدود هشتاد نفر بودن. تو فیلم "هایدن فیگور" کوین کاستنر رفت زد تابلوی توالت رنگین‌پوستان رو کشید پائین و گفت بعد از این تو ناسا توالت جدا نداریم. خلاصه جو مارو هم گرفت و گفتیم توالت بچه های فنی هم باید درش باز باشه و همه بتونن از هردوتا توالت استفاده کنن. کارگرا خوشحال شدن کلی خداپدرتو بیامرزه گفتن و همه چیز شد شبیه بوی گل سوسن و یاسمن و فلان! این اقدام انقلابی و پوپولیستی ما یکباره درصد محبوبیت مارو افزایش داد. یه مدت بر وفق مراد بود همه چی تا اینکه یواش یواش آثار تصمیم هیاتی ما برملا شد. هردوتا توالت شبیه هم شدن. کثیفِ کثیف. یه روز یکی از بچه های فنی اومد گفت مهندس بیا ببین چه خبره. رفتیم توالت و دیدیم یکی از کارگرا آثار گل سوسن و یاسمنشو پاک نکرده. یه کپه همونجا ول کرده بود رفته بود. دو سه بار دیگه هم رخ داد و سرآخر مجاب شدم که گاهی سیستم طبقاتی چیز بدی هم نیست. دوباره توالتو قفل کردیم و گفتیم موسی به دین خود عیسی به دین خود.


+ از میان همینطوری های روزانه


1384


زندگی 
 صدای کسی‌ست که اسمت را صدا میزند ...


ای لیا



1383 - اردی بهشت


اردی بهشت همینش خوب است، همینش که شبیه زن جوان لج بازی ست که تو را به بازی میگیرد به راحتی کام دلت را نمیدهد، تو را از کوچه پس کوچه های هوای یک خط در میان ابری و بارانی اش پیش میکشد، تو را نیمه جان میکند ...



1382


‏دوست داشتن در یک فریم کوتاه:
 زن نشسته است ترک موتور، توی همت به سمت غرب میروند رو به آفتاب. دست راست را سایه‌بان چشمهای مرد کرده است.


+ از میان همینطوری های روزانه



1381

ایستگاه تجریش را بالا می آیم، پله ها تمام نمیشود، حس میکنی در کتاب سفر به مرکز زمین ژول ورن گیر کرده ای، آرام آرام نور پدیدار میشود، ما زنده ایم هنوز، خدا را شکر! به سمت بازار قدیمی تجریش میروم، آمده ام تنهائی چرخی بزنم،همینطوری! این شکل پیاده روی را دوست دارم، بی هدف، بی قصد قبلی بی مقصد. وسط بازار پیرزنی چندتائی نایلن توی دست دارد، روی زمین می گذارد. مانتوی سرمه ای رنگ دارد، جوراب کرم رنگی پوشیده، موهای سفیدش از زیر روسری گلدار قرمزش بیرون زده است. میروم سمتش و می گویم : براتون بیارم. کمی مردد نگاه میکند و بعد هم قبول میکند. از بازار بیرون می آئیم، کبوترها چرخی میزنند و دوباره میروند سمت گنید امامزاده صالح، پیرزن می ایستد همانطور که دستهایش را پشت کمرش قلاب کرده خم میشود رو به گنبد، سلامی میدهد، کنارش راه میروم، از کناره کانال میرویم پائین به سمت باغ فردوس. ده دقیقه ای پیاده می آئیم، پشیمان میشوم که چرا اینکار را کردم ولی دوباره نهیب وجدان ساکتم میکند، میرسیم سر تختی، میپرسد : هنوز هم میخوای بیاری؟ جا میخورم از سوال پیرزن. 
" مشکلی هست براتون بیارم"
" نه مادرجان، فقط خواستم بگم تا ته تختی باید بریم"
تا بیایم بپیش خودم حساب کنم ته تختی کجاست می گوید " میخوره فرشته دیگه"
 دوباره راه می افتد، من خسته شده ام هرچند مسیر سرازیر است ولی پیرزن میرود. یک جائی وسط های آن چندتا چنار باقیمانده توی خیابان تختی که پشتش ساختمانهای چند طبقه بالا رفته اند میپرسد : بچه داری؟
" آره یه دختر، اسمش ساراست"
" قشنگه، اسمشو میگم"
" آره خودمم دوست دارم، خیلی سر اسم کلنجار نرفتیم از اول هم تو ذهنم سارا بود"
" یه چیزی بگم تعجب کنی، منم اسمم ساراست البته سارای"
" چه جالب، ترک هستید پس! اما لهجه ندارید"
" من تهرون بدنیا اومدم، بابام افسر بود بعد از داستان قائله آذربایجان اومد تهران، من سال  1326 بدنیا اومدم"
" ماشالا بزنم به تخته بهتون نمیاد"
" چیچی نمیاد! از این تعارفات الکی میکنید شماها"
 خنده ام میگیرد. خلاصه وار از زندگی اش می گوید، اینکه یک پسر داشته و پسرش هم ایران نیست، آلمان زندگی میکند، همسرش دو سال قبل فوت شده است، می گوید هنوز خانه بزرگشان را نگه داشته است، توی خانه شان یک خانه سرایداری دارند که یکی به اسم رسول با زن و بچه اش امورات آنجا رتق و فتق میکند و همانجا هم زندگی میکند. به پیرزن شک میکنم، خب کسی که مستخدم دارد چرا باید خودش بیاید خرید، حس خوبی ندارم از این فکری که توی سرم میچرخد، ساکت که میشوم خودش می گوید :" هان! چی شد؟ فکر کردی گیر یه پیرزن خل و چل افتادی که داره دروغ می بافه؟! نه مادر جان من دوست دارم پیاده بیام تا بازار تجریش و گاهی هم خرید کنم، دوست دارم گنبد آقا روببینم، تهران هنوز گاهی آدمو یاد اون قدیما می ندازه، اینارو دوست دارم"
 دیگر حرفی نمیزنم، توی فرشته پلاسنتیک ها را از دستم میگیرد و می گوید بقیه اش را خودش می برد، وقت رفتن دستش را دراز میکند که دست بدهیم، دستم را میگیرد، دستهای نحیف و چروک پیرزن مرا یاد مادربزرگم می اندازد، همان بو را هم میدهد، بوی همه مادربزرگها را، بوئی مخلوط از یک عطر ارزان و شامپو و صابونی ارزان. 
 "دخترتو دوست داشته باش، تنهاش نذار، بابام منو تنها گذاشت"


+ از میان همینطوری های روزانه

کانالل تلگرام من : telegram.me/boiereihan



1380


عشق در سوختن تجلی دارد و نرسیدن، رسیدن و کام گرفتن از شیرینی لبهایش و در خوشی آغوشش خفتن تو را عافیت طلب میکند و آرام آرام ته‌نشین میشوی.

 عشق در سوختن تجلی دارد ...


ای لیا


1379


بعضی وقتها میرسیم به جائی که میخوایم ببریم، میخوایم ول کنیم، خسته میشیم، ولی بعدش نگاه میکنیم به اطرافمون، به آدمهائی که چشمشون به ماست، آدمهائی که از ما انرژی میگیرن و بعد بی خیال بریدن میشیم، چند صباح دیگه ادامه میدیم.



1378


حواست نبود نیمه گمشده ات را به زور چسب و منگنه چسباندند به یک نیمه دیگر!



1377


میگم چه خبرا خوبی، کجائی چکار میکنی؟
میگه :"آرومم ولی همه ش یه چیزی کمه"
 میگم همیشه چیزی هست که نیست!


و همیشه چیزی یک جائی کم است، توی آدمها، توی ذهنمان، توی خاطراتمان، توی ...



+ از میان همینطوری های روزانه
telegram.me/boiereihan



1376


توی مغازه بودیم منتظر بودیم، توی صف بودیم یعنی، صف هم که نه، چند نفر کنار هم ایستاده بودیم تا اجناسمان را حساب کند، پسر بچه شش هفت ساله ای کنار مادرش ایستاده بود، چه شد یا اینکه چه بر پسر بچه رفت که یکهو روده هایش را شل کرد و بعدش هم فضا پر از رایحه سنگین و غلیظ بوی تخم مرغ و فاضلاب و پای ده روز مانده در پوتین شد، مادرش یک خرده صبر کرد و بعد زد پس گردن پسر بچه، پسر بچه سرش را پائین که انداخت، گفتم : " بچه چه گناهی داره، دلش درد میکنه لابد"
 بعد از پسربچه پرسیدم دلت درد میکند، حالا دروغ یا راست گفت دلم درد میکند، همین! جواب ساده و بعدش همه یک جورهائی حق را دادن به پسرک که خودش را راحت کرده بود. خلاصه که گاهی توی زندگی هم دلمان درد میکند، پس گردنمان نزنید، زندگی خودش به اندازه کافی پس گردنمان میزند.


+ از میان همینطوری های روزانه


1375


رها میکنم


خیال را


خاطره را


هنوز را


پنهان در میان تنهائی


دستان تو را .



ای لیا



1374


می پیچد 


بوی تنت


در خیال معاشقه ای


 که هیچگاه رخ نداد ...