در من
ایلیا
سارا گاهی میگه فلان کار پسرونه ست؟ میگم نه! میگه پس چرا بعضیا میگن اون کار پسرونه ست این کار دخترونه؟ میگم تو به این حرفها گوش نده ما همه آدمیم چه پسر چه دختر چه زن چه مرد. تو هرکاری میتونی انجام بدی! میگه حتی میتونم دانشمند بشم میگم حتی میتونی رهبر بشی. ذوق میکنه.
اینکه چطور نوک انگشت را روی لاله گوشش بکشی که تمام احساس خوابیده درونش بدود و بیاید و توی چشمهایش و تو ببینی حالش انگار بهتر میشود ... اینها را هرکسی بلد نیست!
راننده تاکسی به یکی پشت گوشی گفت: عزیزمی حاج خانم واس شام هرچی دوست داری بپز فقط یه کاسه واس حاجیت ماست خیار درست کن قربونت برم!
دلمون حال اومد یه جورائی.
باران نرم میزند، هنوز خنکی اردیبهشت جایش را به گرمای خرداد نداده است، قطرههای باران روی گونههایت مینشیند خنکی میدود زیرپوستت تنت مور مور میشود دوست داری کسی باشد تو را در آغوشش تنگ بفشارد ... یک زن سی و چند ساله اینطور است. همینقدر لطیف و آرام.
صداش میکنم "سارا" اون الف آخر رو میکشم میگه بله! میگم هیچی بابائی از اینور خونه دلش واست تنگ شد دوست داشت صدات کنه، صدا میکنه " بابا " میگم جانم میگه من دلم واست تنگ نشده بود ولی، بعد میخنده پدرسوخته!
پیرمرد دست مرا گرفت و نشاند کنار خودش توی قطار مترو، حرفی نزدم او حرف زد از اینکه این مملکت چرا اینقدر با خودش سر جنگ دارد اینکه چرا آدمها دیگر مهربان نیستند چرا کسی نمیفهمد همه داریم در یک باتلاق فرو میرویم حرفی نزدم، پلک هم نزدم، توی ایستگاه نواب کمی مکث کرد، نگاه کرد به نوشته های روی دیوار و بعد گفت من شادمان باید پیاده میشدم هیچ چیز سرجای خودش نیست من هم سرجای خودم نیستم، پیاده شد درها بسته شد زنی آمد نگاه کرد به جای خالی پیرمرد خودم را کشیدم سمت جای خالی پیرمرد زن نشست بین من و حفاظ شیشه ای صندلی آخر.
همه ما یک روزی عاشق بودهایم یا شدهایم یا قرار است بشویم، هرکداممان هم توی آن دنیای خلسهآلود عشق چیزهائی درک کردهایم، چیزهائی را دیدهایم در خواب و بیدار نشئهآلودش گاه عقل هم از کف دادهایم و دچار توهم شدهایم ولی خب تجربهیِ عشق چیز عجیبیست آدم را صیقل میدهد صاف میکند ( دهنش را البته! ) و اینکه عشق یکبار رخ میدهد، اینکه عشق یکبار در روح و جسممان تجلی دارد، الباقی تکرار بیهودهایست، به دنبال همان تکرار عشق اول هستیم، حال این عشق در جسم آدمها رخ میدهد یا در موجودیت و وجودی فراتر از آدمها.
گاه زندگی شبیه بوی عطر زنیست که در گرمای عصرگاهی از خلوت کوچهای عبور کرده است.
چند برش کوتاه از زندگی
یکم - ( روز/خارجی/اتوبان یادگار) پشت سرم دارد می آید، پشت فرمان یک ماتیز سبز رنگ نشسته است، چندباری صدای بوق آمد، هربار نگاه میکردم تو آینه میدیدم سرش پائین است، نحوه حرکت سر و دستش نشان میداد آن پائین با گوشی مشغول است، همزمان هم چیزی میخورد، یکبار منحرف شد و نزدیک بود با نیسان کناری تصادف کند، نیسان کناری برایش بوق زد، راننده ماتیز عصبانی چیزهائی به راننده نیسان گفت.
دوم - (روز/ داخلی/ اداره دولتی یا خصوصی) توی اتاق پشت کامپیوتر نشسته است، سرش پائین است، در میزنم، سرش را بالا می آورد و نگاه میکند و بله ای میگوید و دوباره سرش را توی گوشی میکند، سراغ نامه را میگیرم، همانطور که سرش پائین است می گوید آقای فلانی نیامده، امروز نمی آید یعنی بروم و فردا بیایم!
سوم - ( روز/ خارجی/ اتوبان قزوین به سمت تهران) پشت سرم چراغ میزند، راه را باز میکنم، آرام آرام از کنار من میگذرد، یک لجظه سرم را به راست می چرخانم، همینطور که آرام از کنارم رد میشود میبینم تمام سرنشینهای خودرو سرشان پائین است، سرم را میگردانم به سمت جاده، پراید حالا کامل از کنارم رد شده است و میتوانم نوشته پشتش را بخوانم، ( نیم کیلو باش، مرد باش)
چهارم - (شب/ داخلی/ توی یک مهمانی ) پسر پانزده ساله یکی از فامیلها سراغ پسوورد وای فای را میگیرد، میگویم "ما تو این خونه اینترنت نداریم، رو گوشی دارم که اونم اینجا خوب آنتن نمیده" حرفم را تائید میکند و میگوید بله گوشی خودش و پدرش هم آنتن ندارد سر همین سراغ وایفای خانه آمده. نگاه میکنم از توی آشپزخانه و میبینم صدی نود جمعیت سرشان توی گوشی ست.
پنج - (روز/ داخلی /کافه) قرار گذاشته ایم همدیگر را ببینیم، همیانجا بیرون کافه گوشی را خاموش میکنم، دور هم نشسته ایم گاهی حرف میزنند و بعد سرشان را میکنند توی گوشی، یکیشان انگار از گوشی جواب نمیگیرد تبلت را باز میکند، یکی دو نفر دیگر هم می آیند و اضافه میشوند به جمعیت "سر تو گوشی"
ششم - (روز / خارجی/ اتوبان صیاد به سمت شمال) میرسم پشت پراید هاچ بک چراغ میزنم، کنار نمیرود، سرعتم کم میشود، پراید با سرعت پنجاه کیلومتر توی لاین سبقت آرام آرام میرود، بوق میزنم باز کنار نمیرود، می آیم از سمت راست سبقت بگیرم و نگاه میکنم به راننده، سرش توی گوشیست انگار چیزی را هم تایپ میکند.
هفتم - ندارد.
هشتم -( روز / داخلی/ خانه) سارا میپرسد اینترنت چیست، کمی توضیح میدهم و بعد میگوید من کی میتونم استفاده کنم؟ جوابی نمیدهم دست به سرش میکنم، نمیخواهم فعلن درگیر شود، بعدن شاید بشود راه درست و درمانی پیدا کرد برای اینکه بتواند از اینترنت کنترل شده استفاده کند و معتادش نشود.
+ از میان هیمنطوری های روزانه
سه تا بودند، چهارمی کمی دورتر بود، دست کم پانزده سال بیشتر نداشتند، شاید هم کمتر، روی نیمکت پارک دختر بچه دوازده سیزده ساله ای را دوره کرده بودند، اینکه میگویم سن دختر دوزاده سیزده ساله بود چون جثه اش کوچکتر بود ممکن است او هم همسن پسرها بوده باشد، اولش فکر کردم دور هم نشسته اند به بگو بخند ولی چیزی اینوسط درست نبود یکی از پسرها دست گذاشته بود روی شانه دخترک و گاهی دست را میبرد زیر مانتوی مدرسه دخترک، آن یکی هم که کنارش نشسته بود دست میکشید روی ران دخترک، حدس زدم با دخترک ور میروند، رفتم و گفتم که جمع کنند و بروند یکیشان که گنده تر بود آمد جلو گفت :" به تو ربطی نداره حاجی! راتو بکش برو" یک آن حس کردم دختر بچه هم خودش نمیداند چرا آنجاست البته از خنده های ریز ریزش میشد فهمید با پسرها دوست است و اعتراضی ندارد، پیش خودم گفتم فرض کن ساراست، بچه است آسیب پذیر است خودش نمیداند ولی تو میدانی. دوباره گفتم اینبار پسرگ آمد جلوتر هم قد من بود درشت بود با دست خواست بزند تخت سینه ام انگشت اشاره اش را گرفتم چرخاندم پشت سرش فشار دادم درد میکشید نشست روی زمین باز فشار دادم، مچاله شد، گفت : غلط کردم! قطعن حس قهرمان نداشتم، حس اینکه دارم حساب چند جانی را می رسم نه! اینها بچه بودند، خوشحال نبودم از این برخورد ولی میدانستم کار درست همین است اینکه آن دختر بچه شاید خودش نداند چرا این برخورد را کرده ام ولی خودم میدانستم، دست پسرک را ول کردم، بلند شد و با آن سه تای دیگر در رفتند دورتر که شدند چندتائی فحش خارمادری هم دادند، یک تکان دادم به خودم که یعنی میخواهم بگیرمشان دویدند یکیشان خورد زمین دلم سوخت، دختر بچه نشسته بود همانجا روی نیمکت، حرف نمیزد، پرسیدم کلاس چندمی گفت هفتم! گفتم کسی هست که بتونی درباره این ماجرا باهاش حرف بزنی گفت خالم دانشجوئه گفتم به همون بگو! بلند شد و رفت.
+ از میان همینطوری های روزانه