بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

1358


رها میکنیم اندوه چسبیده بر دل را


خستگی هرچند می ماند

 

 یک جائی خودش را پرت میکند توی آغوش تنهائی



ای لیا

کانال تلگرام من : telegram.me/boiereihan



1357


وقتی کسی می آید و توی دلت برای خودش جائی باز میکند و آنجا لم میدهد و میخندد و دندانهایش در میان لبهایِ ماتیک قرمزش قاب میشود, میدانی وقتی میرود جایش شبیه حفره ای میماند؟ میدانی آن اثر توی قلبت میماند؟ میدانی آدم دیگری آن اثر را نمیتواند محو کند؟ میدانی که آن جای خالی حفره ای میشود و گاهی توی قفسه سینه ات سنگینی خاطره ای که دیگر نیست را حس میکنی؟ اینها را میدانی؟

آدمها تکرار نمیشوند هرچند شاید عادت کنیم و آدمهای دیگر را ببینیم ولی آدمها دیگر تکرار نمیشوند.

کانال تلگرام من telegram.me/boiereihan


1356


اینکه زنی تو را دوست بدارد, اینکه بفهمی قلبش برای تو فشرده میشود, تنگ میشود, اینکه بدانی زنی حال خوبش را در میان خاطرات بودنش با تو پیدا میکند خوب است, این خوب است, اینکه بدانی زنی تو را دوست دارد.



ای لیا


1355


ایکاش میشد همه مشکلات رو با کشیدن پتو روی سر و قایم شدن زیرش حل کرد, بری زیر پتو و پاهاتو جمع کنی تو خودت و مچاله بشی!



1354


می گفت رفاقت زن و مردی را تا وقتی توقع ایجاد نشود میشود حفظش کرد، تا وقتی آدمها درک کنند که آن رفاقت دوستانه است و مخلفات و حواشی ندارد میشود حفظش کرد، وقتی توقع ایجاد شد و رفت به سمت احساسی شدن خراب میشود.



1353


دست میکند توی موهای زن، گوشه یِ موها را جمع میکند پشت گوش زن، زن نگاه میکند به جائی بیرون ماشین، انگشت اشاره را میکشد روی لاله گوش زن، نگاه میکند به خط نگاه زن، مرد دستش را جمع میکند و میکشد زیر بینی، بوی موهای زن دوباره پر میشود توی سینه اش.
 زندگی همین یکی دو ثانیه های زودگذریست که قدرش را نمیدانیم!


1352


یک چیز را میدانی, دوست داشتن راهش را توی وجودت پیدا میکند و بعدش به خودت می آئی و میبینی در تارو پود یک اتفاق خلسه آلود که گاه شیرین است و گاه با بیم و امید همراه است گیر افتاده ای, و گاه رنج میکشی, عزیز من, دوست داشتن یکهو می آید و به این راحتی نمیرود ... به گمانم باید خودت را رها کنی تو آغوشش, بگذاری تو را آرام آرام هضم گند.



+ از میان همینطوری های روزانه



1351


حتی وقتی نیستی هم زیبائی ...


ای لیا



1350


‏لیوان چای 

از دستش رها میشود

تو خرد میشوی کف آشپزخانه.


ای لیا



1349


میدانی یک مرد چه میخواهد؟
 اینکه از لابلای آن پوسته سخت و سفتش بگذری, آن لایه های ظاهری رویش را بشکافی, دست بگذاری روی قلب عریانش, چشمهایش را ببندد, آرام شود ...


+ از میان همینطوری های روزانه



1348


‏امروز دو نفر همدیگر را بوسیدند
 به قدر یک بوسه از اندوه جهان کم شد ...



ای لیا



1347


یک ماه اثاث میاوردن. یک ماه تمام دیوارای راه پله رو تراشیدن ریختن پائین. از این مبلهای استیل غول پیکر و میز نهار خوری بزرگ, یخچال ساید بای ساید و... وانت نیسان و خاور بود که وسیله می آورد. چطوری اون بالا جاشون کردن هنوز جزء معماهای حل نشده ست! هر روز هم کلی آدم این بالا سر ما تو سرو کله هم میزدن که جهاز عروس ببینن و احتمالن کلی هم پشت سر عروس و دوماد و خونواده هاشون حرف بزنن. نصف گلدونائی که با خون دل خوردن تو راه پله گذاشته بودم و سبز شده بودن لت و پار کردن, یه شب هم عروس و دوماد رو آوردن انداختن تو خونه و رفتن. الان یک ماهه این دختر پسر اینجان هر روز دعوا دارن, هر روز بحث دارن, صبح میرن و شب برمیگردن دعوا میکنن. دیروز صبح هم بلند بلند پسره موقع پائین اومدن گفت : دو دقیقه وا میستم نیومدی من میرم!



+ از میان همینطوری های 



1346


میگه حتمن عیبی دارم که هیچ مردی حاضر نیست باهام بمونه.
میگم به لحاظ ظاهری و فیزیکی که عالی هستی به لحاظ اخلاقی و اینهارو نمیدونم.
میگه نه اخلاقم هم خوبه حداقل اطرافیانم از دستم شکار نیستن. 
میگم به نظر میاد از اون دخترائی باشی که از همون اول رابطه به دنبال ازدواج هستن. 
 میگه خب مگه بده؟ میگم نه بد نیست ولی ممکنه اون آدم واقعن لیاقتشو نداشته باشه, خودتو دست کم میگیری.
 میگه سنم داره بالا میره. میترسم. میگم الان بعضی مردها دنبال تعهد و قبول مسولیتش نیستن, سخته واقعن خب. 
 میگه نه اتفاقن دوست ندارم سربار باشم میخوام هردوتامون با هم بسازیمش.

دیگه چیزی نگفتم ...



1345


وقتی زن زیبائی میمیرد


 واقعیت آوار میشود روی سرت ...



ای لیا



1344


امروز دیدمش موهاش سفید بود, ریشاش سفید بود, دندوناش ریخته بود, صورتش چروک بود, موهاش ریخته بود و ... رسول یه روزائی تو زمین خاکی واس خودش افسانه بود, وقتی سال شصت و هفت چندتا از بازیکنای پرسپولیس اومدن تو محل ما با تیم منتخب محل بازی کنن رسول رو سر کرمانی مقدم هِد میزد, دوست داشتیم رسول باشیم, نفس کم نمیاورد, کارگر تراشکاری بود و بعدش شد اوستا و بعدش یه مغازه باز کرد و بعدش ... بعدش نمیدونم چی شد, بیست سالی میشد ندیده بودمش امروز بعد از بیست سال دیدمش. آخرین باری که دیدمش هنوز موهاشو داشت, موهاش مشکی بود, اما الان ...

ما کی بزرگ شدیم که خودمون خبردار نشدیم؟!



+ از میان همینطوری های روزانه