رها میکنیم اندوه چسبیده بر دل را
یک جائی خودش را پرت میکند توی آغوش تنهائی
ای لیا
وقتی کسی می آید و توی دلت برای خودش جائی باز میکند و آنجا لم میدهد و میخندد و دندانهایش در میان لبهایِ ماتیک قرمزش قاب میشود, میدانی وقتی میرود جایش شبیه حفره ای میماند؟ میدانی آن اثر توی قلبت میماند؟ میدانی آدم دیگری آن اثر را نمیتواند محو کند؟ میدانی که آن جای خالی حفره ای میشود و گاهی توی قفسه سینه ات سنگینی خاطره ای که دیگر نیست را حس میکنی؟ اینها را میدانی؟
آدمها تکرار نمیشوند هرچند شاید عادت کنیم و آدمهای دیگر را ببینیم ولی آدمها دیگر تکرار نمیشوند.
اینکه زنی تو را دوست بدارد, اینکه بفهمی قلبش برای تو فشرده میشود, تنگ میشود, اینکه بدانی زنی حال خوبش را در میان خاطرات بودنش با تو پیدا میکند خوب است, این خوب است, اینکه بدانی زنی تو را دوست دارد.
ایکاش میشد همه مشکلات رو با کشیدن پتو روی سر و قایم شدن زیرش حل کرد, بری زیر پتو و پاهاتو جمع کنی تو خودت و مچاله بشی!
می گفت رفاقت زن و مردی را تا وقتی توقع ایجاد نشود میشود حفظش کرد، تا وقتی آدمها درک کنند که آن رفاقت دوستانه است و مخلفات و حواشی ندارد میشود حفظش کرد، وقتی توقع ایجاد شد و رفت به سمت احساسی شدن خراب میشود.
یک چیز را میدانی, دوست داشتن راهش را توی وجودت پیدا میکند و بعدش به خودت می آئی و میبینی در تارو پود یک اتفاق خلسه آلود که گاه شیرین است و گاه با بیم و امید همراه است گیر افتاده ای, و گاه رنج میکشی, عزیز من, دوست داشتن یکهو می آید و به این راحتی نمیرود ... به گمانم باید خودت را رها کنی تو آغوشش, بگذاری تو را آرام آرام هضم گند.
+ از میان همینطوری های روزانه
+ از میان همینطوری های روزانه
یک ماه اثاث میاوردن. یک ماه تمام دیوارای راه پله رو تراشیدن ریختن پائین. از این مبلهای استیل غول پیکر و میز نهار خوری بزرگ, یخچال ساید بای ساید و... وانت نیسان و خاور بود که وسیله می آورد. چطوری اون بالا جاشون کردن هنوز جزء معماهای حل نشده ست! هر روز هم کلی آدم این بالا سر ما تو سرو کله هم میزدن که جهاز عروس ببینن و احتمالن کلی هم پشت سر عروس و دوماد و خونواده هاشون حرف بزنن. نصف گلدونائی که با خون دل خوردن تو راه پله گذاشته بودم و سبز شده بودن لت و پار کردن, یه شب هم عروس و دوماد رو آوردن انداختن تو خونه و رفتن. الان یک ماهه این دختر پسر اینجان هر روز دعوا دارن, هر روز بحث دارن, صبح میرن و شب برمیگردن دعوا میکنن. دیروز صبح هم بلند بلند پسره موقع پائین اومدن گفت : دو دقیقه وا میستم نیومدی من میرم!
+ از میان همینطوری های
دیگه چیزی نگفتم ...
امروز دیدمش موهاش سفید بود, ریشاش سفید بود, دندوناش ریخته بود, صورتش چروک بود, موهاش ریخته بود و ... رسول یه روزائی تو زمین خاکی واس خودش افسانه بود, وقتی سال شصت و هفت چندتا از بازیکنای پرسپولیس اومدن تو محل ما با تیم منتخب محل بازی کنن رسول رو سر کرمانی مقدم هِد میزد, دوست داشتیم رسول باشیم, نفس کم نمیاورد, کارگر تراشکاری بود و بعدش شد اوستا و بعدش یه مغازه باز کرد و بعدش ... بعدش نمیدونم چی شد, بیست سالی میشد ندیده بودمش امروز بعد از بیست سال دیدمش. آخرین باری که دیدمش هنوز موهاشو داشت, موهاش مشکی بود, اما الان ...
ما کی بزرگ شدیم که خودمون خبردار نشدیم؟!
+ از میان همینطوری های روزانه