بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

1328


آدمها می آیند و میروند هر کدام طعمی دارند لابد, نمیخواهی وابسته شوی میخواهی شبیه کودکی باشی که رهایش کرده اند توی یک قنادی, لابلای آبنباتها و شکلاتها میچرخد از همه شان هم میخواهد, برایش مهم نیست که قند و شکر در آینده چه بلایی سرش خواهد آورد, همه اینها میگذرد و یک جایی نگاه میکنی و میبینی افتاده ای در آغوش تنهایی, گاه برای وابسته شدن هم دیگر دیر است.



1327


وقتی با آدمها سرو کار داریم تا وقتی مطمئن نیستیم اینقدر نزدیکشون نشیم که توشون حس تعلق ایجاد بشه, بعدش هم که نزدیک شدیم هی پشیمون نشیم و عقب بکشبم و بعدش دوباره دلمون اون آدمو بخواد و باز بهش نزدیک بشیم. تو بحث مقاومت مصالح بهش میگن ایجاد تنش و در نهایت خستگی و سرانجام گسیختگی. این عقب جلو رفتن تو رابطه اون مخاطب رو به فنا میده. یا مطمئن بشیم بریم تو رابطه یا هی دم به دقیقه پشیمون نشیم اون ننه مرده مخاطب ما هم میمون دست آموز نیست اون بدبخت هم آدمه.



1326


‏بدبختی یک حالی هست نه تنهائی به سر شود نه باتو به سرانجامی رسد. گاه تکلیفت با نفس کشیدنت هم معلوم نیست.



1324


گفت میدانی چیست کسی را دوست دارم که توی زندگی آدم دیگریست, توی خیال با او زندگی میکنم حرف میزنم حسش میکنم آنقدر نزدیک است که بوی تنش توی ذهنم میپیچد ولی میدانم نباید دوستش داشته باشم هرچند آدمی ست دیگر گاه بوی عطری بی تابش میکند ...



1323


کاش باران بگیرد, آرام آرام قطراتش بخورد روی کانال کولر, بوی خاک نم زده دوباره بپیچد توی اتاق. بعدش تند بشود. گوشه پنجره را باز بگذاری, رطوبت و سردی هوا بخزد داخل, مچاله شوی زیر پتو, کاش باران بگیرد, شسته شود تنهایی خاک نشسته بر دیوار ...



ای لیا


1322


‏بی منت 

مثل همین باران

که میبارد و نمیپرسد که چرا

 کسی چتر ندارد


ای لیا



1321


آمدیم کنار پنجره, از برجی که توی یکی از آپارتمانهایش زندگی میکرد پنت هاوسی را نشانم داد گفت : ببین مهندس من باید یه همچین چیزی بخرم و توش زندگی کنم نه این آپارتمان زپرتی. آن آپارتمان زپرتی که گفت دویست و چند متر بود و همه اطرافش پنجره داشت. آشپزخانه اش را کمپلت از یک شرکتی توی آلمان وارد کرده بود. پارکتش فلان بود دکور خانه بهمان بود. آن آپارتمان برای من چیزی کمتر از یک رویا نبود ولی او میگفت حقش آن پنت هاوسی ست که استخر دارد و ماشین را هم میشود برد گذاشت توی حیاط آن بالا توی ابرها و بعدش لابد نشست و خندید به ما تحت دنیا که نشسته است روی بیشتر آدمها و دارد لهشان میکند. آدم هیچوقت سیر نمیشود. تلاش خوب است همیشه به دنبال موفقیت بودن خوب است ولی بدبختانه گاهی وقتی به راه آمده پشت سرمان که نگاه میکنیم چیزی از زندگی یادمان نمی آید. فقط دویده ایم, جان کنده ایم و آجر روی آجر گذاشته ایم و رویا ساخته ایم ولی هیچ گاه با رویایمان زندگی نکرده ایم.



+ از میان همینطوری های روزانه



1320


بوسه ای روی لبهای تو

بوسه ای روی لبهای من

جا میماند تا ابد

و آغوشی که دیگر نیست

تا تنگ بفشارد بودنت را.

زندگی همین است

بی رحم است

و دست ها و پاهایش 

پیچیده در بندهای عادت است.

تکرار و تکرار میشویم هربار

کسی اما دیگر تو نیست

همه شمایند

 شبیه دیوار.


ای لیا



1319


یک چیز را میدانی اینکه آدم وقتی خسته میشود باید استراحت کند, بخوابد دراز بکشد, خستگی جسمی اینطور رفع میشود ولی وقتی احساست خسته است, روحت خسته است فقط کافی ست به او فکر کنی, یا اگر "اوئی که باید باشد نیست" حتی میشود به آدمی که دوستش داری فکر کنی اینکه بداند یا نداند مهم نیست همین که تو دوستش داری و فکر کردن به او دوباره خون گرم را توی رگهایت جریان میدهد و میرساند به گونه هایت و سرخش میکند کفایت میکند.



1319


اومد تو بانک گفت یکی به من کرایه ماشین بده. مشتری من بودم و بقیه کارمند, آخر وقت بود. من سرم تو پر کردن فیش بود, چندبار دیگه گفت, هیچکدوم محل ندادیم. رفت شماره بگیره یکی از کارمندا گفت کارِت چیه؟ زنه برگشت گفت میخوام شماره بگیرم. دوباره پرسید میگم کارت چیه؟ زنه گفت میخوام شماره بگیرم برا گدائی! کارمنده گفت یعنی چی, من دست کردم تو جیبم بیرون آوردم یه پنج تومنی بود دادم بهش تشکر کرد و رفت. خیلی وقت بود به اینجور آدما پول نداده بودم, کلن خیلی وقته باور نمیکنم. اومدیم بیرون سارا گفت چرا هیچکس بهش کمک نکرد؟ جوابی نداشتم بهش بدم, دستشو کشیدم از خیابون رد بشیم, اونم دیگه گیر نداد و جواب سوالشو بی خیال شد!



+ از میان همینطوری های روزانه


1318


گاه با کسی هستی، زمان متوقف میشود، مکان به هم میریزد، جائی در مرز خیال و واقعیت، میشود چیزی شبیه رویا، بعد که میرود، بعد که می فهمی رفته است، انگار از خواب بیدار شده ای، شبیه گیجی بعد از یک ضربه،مثل یک تصادف که از ماشین پیاده میشوی و نمیدانی چه شده.
 بعد هرچه فکر می کنی نه مکان را یادت می آید و نه زمان، فقط خاطراتی که پشت هم قطار شده اند، هجوم می آورند روی ذهنت.


+ از میان همینطوری های روزانه


1317


علی پروین بعد از آن بازی چهار یک که به فجر سپاسی توی تهران باختند جلوی دوربین گفت ما رفتیم خداحافظ پرسپولیس خداحافظ فوتبال! رفت و دیگر قبای مربی گری را انداخت روی جالباسی. گاهی رفتن اینطور است, همه چیز را باید بگذاری پشت سرت و بگوئی : خداحافظ! بگوئی و بروی.



1316


من نه سیاست میدانم و نه تحلیلش را


من فقط میدانم


بی طعم لبهایت


بی ردِ بویت


بدون آن وحشی خوابیده در نگاهت


جهان چیزی کم داشت.



ای لیا



1315


‏عادت اگر نبود آدمی نمیدانست با دلتنگی هر لحظه و ثانیه اش چه کند.



ای لیا



1314 - یلدا ...


از دو سه روز قبلش هدیه میگرفتند. توی خانواده ما رسم بود برادرها برای خواهرهایشان چیزی بگیرند و شب یلدا هدیه بدهند. ما یک عمه داشتیم. چهار برادر برای خواهرشان هدیه میگرفتند, عمه توی کرج ساکن بود, شب یلدا میرفتیم خانه عمه جان. همه عموها بودند, انار بود, هندوانه بود, تنقلات بود, دور کرسی جا نمیشد, ما بچه ها توی سروکله هم میزدیم, زمان از دست همه در میرفت, گاهی ساعت دو سه شب میرسیدیم خانه و فردایش هم مدرسه بود و بزرگترها هم باید سرکار میرفتند ولی باز کسی خسته نبود, آن دور هم بودنها انگار انرژی بیشتری به آدم میداد, یادم هست یکی دوباری برف هم آمد آن سالها, شب یلدا رنگ داشت آنموقع ها, مثل حالا سرد و خاکستری نبود, مثل حالا توی هیاهوی زندگی گم نشده بود, از یک جایی به بعد انگار کوچه ای را اشتباه پیچیدیم و گم شدیم.



+ از میان همینطوری های روزانه