آدمها می آیند و میروند هر کدام طعمی دارند لابد, نمیخواهی وابسته شوی میخواهی شبیه کودکی باشی که رهایش کرده اند توی یک قنادی, لابلای آبنباتها و شکلاتها میچرخد از همه شان هم میخواهد, برایش مهم نیست که قند و شکر در آینده چه بلایی سرش خواهد آورد, همه اینها میگذرد و یک جایی نگاه میکنی و میبینی افتاده ای در آغوش تنهایی, گاه برای وابسته شدن هم دیگر دیر است.
وقتی با آدمها سرو کار داریم تا وقتی مطمئن نیستیم اینقدر نزدیکشون نشیم که توشون حس تعلق ایجاد بشه, بعدش هم که نزدیک شدیم هی پشیمون نشیم و عقب بکشبم و بعدش دوباره دلمون اون آدمو بخواد و باز بهش نزدیک بشیم. تو بحث مقاومت مصالح بهش میگن ایجاد تنش و در نهایت خستگی و سرانجام گسیختگی. این عقب جلو رفتن تو رابطه اون مخاطب رو به فنا میده. یا مطمئن بشیم بریم تو رابطه یا هی دم به دقیقه پشیمون نشیم اون ننه مرده مخاطب ما هم میمون دست آموز نیست اون بدبخت هم آدمه.
بدبختی یک حالی هست نه تنهائی به سر شود نه باتو به سرانجامی رسد. گاه تکلیفت با نفس کشیدنت هم معلوم نیست.
گفت میدانی چیست کسی را دوست دارم که توی زندگی آدم دیگریست, توی خیال با او زندگی میکنم حرف میزنم حسش میکنم آنقدر نزدیک است که بوی تنش توی ذهنم میپیچد ولی میدانم نباید دوستش داشته باشم هرچند آدمی ست دیگر گاه بوی عطری بی تابش میکند ...
کاش باران بگیرد, آرام آرام قطراتش بخورد روی کانال کولر, بوی خاک نم زده دوباره بپیچد توی اتاق. بعدش تند بشود. گوشه پنجره را باز بگذاری, رطوبت و سردی هوا بخزد داخل, مچاله شوی زیر پتو, کاش باران بگیرد, شسته شود تنهایی خاک نشسته بر دیوار ...
آمدیم کنار پنجره, از برجی که توی یکی از آپارتمانهایش زندگی میکرد پنت هاوسی را نشانم داد گفت : ببین مهندس من باید یه همچین چیزی بخرم و توش زندگی کنم نه این آپارتمان زپرتی. آن آپارتمان زپرتی که گفت دویست و چند متر بود و همه اطرافش پنجره داشت. آشپزخانه اش را کمپلت از یک شرکتی توی آلمان وارد کرده بود. پارکتش فلان بود دکور خانه بهمان بود. آن آپارتمان برای من چیزی کمتر از یک رویا نبود ولی او میگفت حقش آن پنت هاوسی ست که استخر دارد و ماشین را هم میشود برد گذاشت توی حیاط آن بالا توی ابرها و بعدش لابد نشست و خندید به ما تحت دنیا که نشسته است روی بیشتر آدمها و دارد لهشان میکند. آدم هیچوقت سیر نمیشود. تلاش خوب است همیشه به دنبال موفقیت بودن خوب است ولی بدبختانه گاهی وقتی به راه آمده پشت سرمان که نگاه میکنیم چیزی از زندگی یادمان نمی آید. فقط دویده ایم, جان کنده ایم و آجر روی آجر گذاشته ایم و رویا ساخته ایم ولی هیچ گاه با رویایمان زندگی نکرده ایم.
+ از میان همینطوری های روزانه
ای لیا
یک چیز را میدانی اینکه آدم وقتی خسته میشود باید استراحت کند, بخوابد دراز بکشد, خستگی جسمی اینطور رفع میشود ولی وقتی احساست خسته است, روحت خسته است فقط کافی ست به او فکر کنی, یا اگر "اوئی که باید باشد نیست" حتی میشود به آدمی که دوستش داری فکر کنی اینکه بداند یا نداند مهم نیست همین که تو دوستش داری و فکر کردن به او دوباره خون گرم را توی رگهایت جریان میدهد و میرساند به گونه هایت و سرخش میکند کفایت میکند.
اومد تو بانک گفت یکی به من کرایه ماشین بده. مشتری من بودم و بقیه کارمند, آخر وقت بود. من سرم تو پر کردن فیش بود, چندبار دیگه گفت, هیچکدوم محل ندادیم. رفت شماره بگیره یکی از کارمندا گفت کارِت چیه؟ زنه برگشت گفت میخوام شماره بگیرم. دوباره پرسید میگم کارت چیه؟ زنه گفت میخوام شماره بگیرم برا گدائی! کارمنده گفت یعنی چی, من دست کردم تو جیبم بیرون آوردم یه پنج تومنی بود دادم بهش تشکر کرد و رفت. خیلی وقت بود به اینجور آدما پول نداده بودم, کلن خیلی وقته باور نمیکنم. اومدیم بیرون سارا گفت چرا هیچکس بهش کمک نکرد؟ جوابی نداشتم بهش بدم, دستشو کشیدم از خیابون رد بشیم, اونم دیگه گیر نداد و جواب سوالشو بی خیال شد!
علی پروین بعد از آن بازی چهار یک که به فجر سپاسی توی تهران باختند جلوی دوربین گفت ما رفتیم خداحافظ پرسپولیس خداحافظ فوتبال! رفت و دیگر قبای مربی گری را انداخت روی جالباسی. گاهی رفتن اینطور است, همه چیز را باید بگذاری پشت سرت و بگوئی : خداحافظ! بگوئی و بروی.
من نه سیاست میدانم و نه تحلیلش را
ای لیا
از دو سه روز قبلش هدیه میگرفتند. توی خانواده ما رسم بود برادرها برای خواهرهایشان چیزی بگیرند و شب یلدا هدیه بدهند. ما یک عمه داشتیم. چهار برادر برای خواهرشان هدیه میگرفتند, عمه توی کرج ساکن بود, شب یلدا میرفتیم خانه عمه جان. همه عموها بودند, انار بود, هندوانه بود, تنقلات بود, دور کرسی جا نمیشد, ما بچه ها توی سروکله هم میزدیم, زمان از دست همه در میرفت, گاهی ساعت دو سه شب میرسیدیم خانه و فردایش هم مدرسه بود و بزرگترها هم باید سرکار میرفتند ولی باز کسی خسته نبود, آن دور هم بودنها انگار انرژی بیشتری به آدم میداد, یادم هست یکی دوباری برف هم آمد آن سالها, شب یلدا رنگ داشت آنموقع ها, مثل حالا سرد و خاکستری نبود, مثل حالا توی هیاهوی زندگی گم نشده بود, از یک جایی به بعد انگار کوچه ای را اشتباه پیچیدیم و گم شدیم.