بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

۱۲۸۴


توی مغازه دخترک ده دوازه ساله ای آمد و گفت : دو بسته مگنا می خوام" موهای بلند مشکی اش تا پشت کمرش پائین آمده بود. پرسیدم : سیگارو برا پدرت میخوای؟

" نه واس مامانم میخوام" بعد با دست جائی را بیرون مغازه نشان داد, زنی نشسته بود پشت فرمان ماشین, سیگارها را گرفت و رفت.

اینکه دوست دارید سیگار بکشید به خودتان ربط دارد اینکه دوست دارید ترکیبی از انواع و اقسام مواد شیمیائی را توی ریه هایتان بدهید باز هم به خودتان ربط دارد اینکه میدانید سیگار عامل بخشی از انواع سرطانهاست و باز میکشید به خودتان ربط دارد ولی آن کودک چون شما پدر و مادرش هستید هیچ حق انتخابی ندارد, مجبور است با شما زندگی کند. جای او تصمیم نگیرید.



+ از میان همینطوری های روزانه



1283


زن موها را کوتاه کرده بود, موها را دوباره زیتونی کرده بود, لباس شب سرمه ای رنگ را پوشید, کفش های بند دار پاشنه دارش را پا کرد, چرخی توی اتاق زد,دستها را بالا گرفت و چشمهایش را بست , آرام پشت دست را کشید روی گونه اش, مرد ایستاده بود توی آستانه در:


"موی کوتاه پادشاهِ موهاست"



+ از میان همینطوری های روزانه



1282


کلن چهارخط مشق بهشون میدن. تو مدرسه هم که همش در حال بازی و آواز خوندن هستن. یه کانال تلگرام درست کردن واس کلاس و معلم عکس و فیلم میذاره اونجا. خود خانم معلم هم که ترگل ورگل و خوشگل. بعد همون چهارخط رو هم کلی آه و ناله میکنه تا بنویسه. چند روز پیش میگه من باس یه نوکر داشته باشم مشقامو برام بنویسه!
یادم افتاد کلاس اول خانم معلم ما یه مقنعه داشت تا سر زانوهاش. ابروهاشو برنمیداشت سیبیل داشت و ... روزی چهار صفحه رونویسی داشتیم تو خونه. موهامونم مجبور بودیم از ته با نمره چهار بزنیم. تو اون سن و سال کتکمون هم میزدن(حالا هی بگو دهه شصت یادش بخیر!!) همش دست به سینه بودیم تو کلاس جیک نمیزدیم! بعد مشق نمینوشتیم تو خونه هم کتک میخوردیم. کلن بازی دوسر باخت بود!
بهش میگم حالا این یه خط رو هم بنویس ببرمت بیرون بستنی بخوریم! ولو شده روی زمین. میگه حال ندارم!


+ از میان همینطوری های روزانه



1281


مرد دراز کشده است, نگاه میکند به جائی در فضای خالی بین کف اتاق تا سقف, دست دراز میکند توی فضای خالی, آرام دست میکشد روی عطر زن که از خلالِ مرور خاطره ای پخش شده است در اتمسفر اتاق ...



1280


گفت یک نوعش اینطور است:
صبح بلند میشوی دلتنگش میشوی دست دراز میکنی گوشی را برمیداری نگاه میکنی به عکسش, میخواهی خبری بگیری ولی پیش خودت میگوئی اینطور عادت میکنم به کسی که قرار نیست برای من باشد. گوشی را روی تخت رها میکنی. دراز میکشی, طاقت نمی آوری گوشی را برمیداری و برایش چیزی میفرستی. برایت چیزی می فرستد. حالت خوب میشود. میگوئی گور پدر دنیا, لحظه را دریاب. 


1279


بوها اینطورند, توی خاطرات, توی لحظات منجمد میشوند, یک جائی توی یک خیابانی یکهو تورا میچسبند, فشارت میدهند, سر میچرخانی در پی آن لحظه منجمد, کسی نیست, اما طعم شیرین حس بودنش پیچیده است لابلای ازدحام آدمهای یک عصر پائیزی. 



1278


مرد دست گذاشته بود روی فرمان ماشین, نگاه میکرد به زن, سرش را برد به طرف زن, زن نزدیکتر شد و آرام لبهای همدیگر را بوسیدند, زن چرخید به طرف در, انگار که بخواهد پیاده شود, مرد چیزی گفت, زن برگشت لبخند زد و چیزی گفت. اینبار زن سرش را برد به طرف, لبها را چسباند به لبهای مرد, مرد مقاومت نکرد, دست گذاشت پشت سر زن و لبهای زن را شدیدتر بوسید, بیشتر خوردن بود تا بوسیدن. جدا شدند, زن اشاره کرد به لبهای مرد, مرد خندید و دست کشید روی لبهایش, زن خواست پیاده شود, در ماشین را که باز کرد مرد دوباره خم شد و اینبار آرام روی لبهای زن را بوسید, زن پیاده شد, مرد از جلوی من گذشت, رفت و دور زد و برگشت, رسید سر کوچه ای که زن را پیاده کرده بود, نگاه کرد به سمت کوچه, حس کردم دارد از پشت سر راه رفتن زن را نگاه میکند, صورت مرد را نمیشد دید که دارد لبخند میزند و یا اینکه چشمش هم پر بوده از خنده لابد ولی حال خوبشان پخش شده بود توی یکی از خیابان های خلوت پائیزی شهر.



+ از میان همینطوری های روزانه



1277


عاشق هم باشید, دوست داشته باشید, دلتان تنگ بشود برای هم, جوانی کنید, دستهای همدیگر را بگیرید, توی آغوش همدیگر نفس بکشید, ببوسید لبهای لحظه های بودن را, بو بکشید طعم شیرین لحظه های انتظار کشیدن را, در خلسه رسیدن و دیدن و نفس کشیدن آن لحظه دل انگیز خود را رها کنید ولی ...
ولی همه اینها ممکن است دلیل کافی برای رفتن زیر یک سقف مشترک و ازدواج نباشد. رابطه با عشق شروع میشود و با علاقه ادامه پیدا میکند. نه اینکه در ادامه اش عشق نیست که هست البته ولی شبیه آتشین لحظات اول رابطه نیست. 

خلاصه که عجله نکنید و از این لحظات ناب و شیرین استفاده کنید.


1276


به مرد گفته بود حرف بزن, پیش خودت نگه ندار. اینطور راحت میشوی. دلت آرام میشود. مرد گفته بود از کجایش بگویم؟ زن گفته بود از هرکجائی که راحت تر است! مرد سکوت کرده بود, سرش را گذاشته بود روی میز ...



+ از میان همینطوری های روزانه


1275


هنرش این بود, بوسیدن میدانست!



1274


از اینجا به بعد پائیز که باران میبارد خوب است. اینکه بشود با او توی خیابانهای شهر توی تاریک روشن پیاده روهای خیس شهر راه رفت, این خوب است. اینکه بازویت را سفت بچسبد خودش را بچسباند به بازویت به پهلویت, گاهی تو هم دست حلقه کنی دور شانه هایش بیشتر فشارش دهی به پهلویت, این خوب است. اینکه حرف میزند, ها میکند بخار توی دهانش را ببینی, طعم شیرین توی دهانش را لابلای بخار محو شده در فضا حس کنی, این خوب است. از اینجا به بعد پائیز خوب است, از همینجایش که میشود زیر نم نم باران پیاده رفت خیابانهای از نفس افتاده شهر را.



+ از میان همینطوری های روزانه


1273


گفت لحظه ای که دست میذاره روی دنده ماشین دوست دارم نگاه کنم به دستش, به موهای ریز روی دستش, حس آرامش میده بهم, دست میذارم روی دستش که دنده ماشین رو مشت کرده.



1272


دوست داشته شدن خوب است, از آن بهتر دوست داشتن است. اینکه کسی را دوست داشته باشی و دلت برایش تنگ شود. اینکه یکهو حس کنی دوست داری کنارت نشسته باشد و گرمای تنش را حس کنی, دستش را گرفته باشی, وقتی حرف میزند گوش کنی, توی چشمهایش خنده را ببینی. نوی اتمسفر اطرافش غرق شوی, آرام سرت را بگذاری روی شانه اش, روی سینه اش, صدای قلبش را بشنوی. دوست داشتن شاید عصاره تمام زیبائیهای خلقت است, خالصترین حالت بروز یک احساس است. دوست داشتن خوب است.



+ از میان همینطوری های روزانه


1271


مرد به زن گفته بود دارند تند میروند, بهتر است کمی شل کنند این رابطه را. سکوت کرده بودند, مرد نگاه کرده بود به اطراف و بعد نگاه کرده بود به چشمهای زن و بعد گفته بود گور پدرش اصلن و لبهای زن را سفت بوسیده بود.



1270


دلتنگ که میشوی, قلبت فشرده میشود, سعی میکنی خاطراتی را مرور کنی,مرور میکنی و دلتنگ تر میشوی, سعی میکنی تجسم کنی نشسته است روبرویت, حرف میزند, درباره کرفس و خواصش میگوید, ناخودآگاه خنده ات میگیرد میخواهی دست کنی و موهایش را بگذاری پشت گوشش, دستت توی هوا می ماند, دلتنگ تر میشوی. 

دلتنگتر میشوی ...