توی مغازه دخترک ده دوازه ساله ای آمد و گفت : دو بسته مگنا می خوام" موهای بلند مشکی اش تا پشت کمرش پائین آمده بود. پرسیدم : سیگارو برا پدرت میخوای؟
" نه واس مامانم میخوام" بعد با دست جائی را بیرون مغازه نشان داد, زنی نشسته بود پشت فرمان ماشین, سیگارها را گرفت و رفت.
اینکه دوست دارید سیگار بکشید به خودتان ربط دارد اینکه دوست دارید ترکیبی از انواع و اقسام مواد شیمیائی را توی ریه هایتان بدهید باز هم به خودتان ربط دارد اینکه میدانید سیگار عامل بخشی از انواع سرطانهاست و باز میکشید به خودتان ربط دارد ولی آن کودک چون شما پدر و مادرش هستید هیچ حق انتخابی ندارد, مجبور است با شما زندگی کند. جای او تصمیم نگیرید.
+ از میان همینطوری های روزانه
زن موها را کوتاه کرده بود, موها را دوباره زیتونی کرده بود, لباس شب سرمه ای رنگ را پوشید, کفش های بند دار پاشنه دارش را پا کرد, چرخی توی اتاق زد,دستها را بالا گرفت و چشمهایش را بست , آرام پشت دست را کشید روی گونه اش, مرد ایستاده بود توی آستانه در:
"موی کوتاه پادشاهِ موهاست"
+ از میان همینطوری های روزانه
+ از میان همینطوری های روزانه
مرد دراز کشده است, نگاه میکند به جائی در فضای خالی بین کف اتاق تا سقف, دست دراز میکند توی فضای خالی, آرام دست میکشد روی عطر زن که از خلالِ مرور خاطره ای پخش شده است در اتمسفر اتاق ...
بوها اینطورند, توی خاطرات, توی لحظات منجمد میشوند, یک جائی توی یک خیابانی یکهو تورا میچسبند, فشارت میدهند, سر میچرخانی در پی آن لحظه منجمد, کسی نیست, اما طعم شیرین حس بودنش پیچیده است لابلای ازدحام آدمهای یک عصر پائیزی.
مرد دست گذاشته بود روی فرمان ماشین, نگاه میکرد به زن, سرش را برد به طرف زن, زن نزدیکتر شد و آرام لبهای همدیگر را بوسیدند, زن چرخید به طرف در, انگار که بخواهد پیاده شود, مرد چیزی گفت, زن برگشت لبخند زد و چیزی گفت. اینبار زن سرش را برد به طرف, لبها را چسباند به لبهای مرد, مرد مقاومت نکرد, دست گذاشت پشت سر زن و لبهای زن را شدیدتر بوسید, بیشتر خوردن بود تا بوسیدن. جدا شدند, زن اشاره کرد به لبهای مرد, مرد خندید و دست کشید روی لبهایش, زن خواست پیاده شود, در ماشین را که باز کرد مرد دوباره خم شد و اینبار آرام روی لبهای زن را بوسید, زن پیاده شد, مرد از جلوی من گذشت, رفت و دور زد و برگشت, رسید سر کوچه ای که زن را پیاده کرده بود, نگاه کرد به سمت کوچه, حس کردم دارد از پشت سر راه رفتن زن را نگاه میکند, صورت مرد را نمیشد دید که دارد لبخند میزند و یا اینکه چشمش هم پر بوده از خنده لابد ولی حال خوبشان پخش شده بود توی یکی از خیابان های خلوت پائیزی شهر.
+ از میان همینطوری های روزانه
به مرد گفته بود حرف بزن, پیش خودت نگه ندار. اینطور راحت میشوی. دلت آرام میشود. مرد گفته بود از کجایش بگویم؟ زن گفته بود از هرکجائی که راحت تر است! مرد سکوت کرده بود, سرش را گذاشته بود روی میز ...
از اینجا به بعد پائیز که باران میبارد خوب است. اینکه بشود با او توی خیابانهای شهر توی تاریک روشن پیاده روهای خیس شهر راه رفت, این خوب است. اینکه بازویت را سفت بچسبد خودش را بچسباند به بازویت به پهلویت, گاهی تو هم دست حلقه کنی دور شانه هایش بیشتر فشارش دهی به پهلویت, این خوب است. اینکه حرف میزند, ها میکند بخار توی دهانش را ببینی, طعم شیرین توی دهانش را لابلای بخار محو شده در فضا حس کنی, این خوب است. از اینجا به بعد پائیز خوب است, از همینجایش که میشود زیر نم نم باران پیاده رفت خیابانهای از نفس افتاده شهر را.
گفت لحظه ای که دست میذاره روی دنده ماشین دوست دارم نگاه کنم به دستش, به موهای ریز روی دستش, حس آرامش میده بهم, دست میذارم روی دستش که دنده ماشین رو مشت کرده.
دوست داشته شدن خوب است, از آن بهتر دوست داشتن است. اینکه کسی را دوست داشته باشی و دلت برایش تنگ شود. اینکه یکهو حس کنی دوست داری کنارت نشسته باشد و گرمای تنش را حس کنی, دستش را گرفته باشی, وقتی حرف میزند گوش کنی, توی چشمهایش خنده را ببینی. نوی اتمسفر اطرافش غرق شوی, آرام سرت را بگذاری روی شانه اش, روی سینه اش, صدای قلبش را بشنوی. دوست داشتن شاید عصاره تمام زیبائیهای خلقت است, خالصترین حالت بروز یک احساس است. دوست داشتن خوب است.
مرد به زن گفته بود دارند تند میروند, بهتر است کمی شل کنند این رابطه را. سکوت کرده بودند, مرد نگاه کرده بود به اطراف و بعد نگاه کرده بود به چشمهای زن و بعد گفته بود گور پدرش اصلن و لبهای زن را سفت بوسیده بود.