بعد از اینکه دوران فوتبال ما تمام شد چندسال هیچ تحرکی نداشتم, کلن فقط خوردم خوردم و خوردم!حدود سی کیلو وزن اضافه کردم, یک شکم گرد و خوشگل و آویزان داشتم. تا وقتی به شکمتان فکر نکرده اید عین خیالتان نیست, یعنی حس خفگی ندارید, عادیست برایتان, توالت رفتن سخت نیست, فقط می لومبانید. همبرگر بهترین دوستتان است! اما همان لحظه اول که حس کردید چاق هستید یا بقولی اضافه وزن دارید همه چیز عوض میشود. من حس خفگی داشتم توالت رفتن سخت شده بود و بدتر از همه هم که فکر میکردم توی استخر نگاهها عوض شده است, این آخری بدتر بود. حس بدی بود. دوباره بعد از سه سال ورزش سبک و بعدش سالن فوتبال رفتن را شروع کردم. یکی ازانگیزه هایم این بود که با شکم فلت بروم بنشینم لبه استخر و آن جماعت بدقواره و چند لایه نگاه کنند و من هم مغرورانه به اطرافم نگاه کنم و توی دلم قند آب شود. بیست کیلوئی وزن کم کردم طی یک سال و اندی. قطعن حس خوبی ست وقتی خودت را نگاه میکنی و حس میکنی حداقل به لحاظ بدنی فرم خوبی داری. یک روز با برادرها رفتیم استخر. روز موعود بود, وارد که شدم نشستم همانجا لبه استخر. سر میچرخاندم و پیش خودم میگفتم لابد کف میکنند و پیش خودشان میگویند مرتیکه عجب هیکلی دارد ولی گذشت زمان نشان داد که کسی عین خیالش نیست.هرکس مشغول خودش است. یکی بود آنوسط چندلایه روی همدیگر ماشعیر میخورد و دنیا به فلانش هم نبود. تا وقتی خودتان حس نکرده اید که چاق هستید و اضافه وزن دارید همه چیز بر وفق مراد است. همه چیز آرام است. آن جماعت توی استخر هیچکدامشان فکر نمیکنند که اضافه وزن دارند, من هم تهش بلند شدم رفتم توی آب. هرچند من دیگر فوبیای اضافه وزن دارم! چیز خوبی نیست البته.
+ از میان همینطوری های روزانه
صبح سارا رفته دستشوئی اومده صورتشو پاک کنه با حوله داد میزنه چه خوبه حوله بوی بابارو میده. منم تو اون یکی اتاق با شنیدنش غش و ضعف میکنم! از حال رفتم اصلن!!
گاهی
خودمان را به یاد خودمان بیاوریم !
ساده است زندگی
یاد من که در ذهن سیال خاطرات
روزهای فراموشی را می گذراند.
باران که می بارد
کودکی هایم تنهاست
خاطره ای گم شده است
و صورت آب
که کمی تر است انگار
شاید کسی منتظر باران است.
ای لیا
شعری هست
که نمی شود خواند
نمی شود گفت
درد دارند کلماتش
رنج، مضاعف می کنند
بگذار در همان هزار توی تنهایی بماند
لابلای کلماتی که عمری ست مانده اند و گندیده اند.
کسی چه می داند
شاید روزی
کسی دست کند در دل شاعر
و شعر گندیده ای را دست به دست
زندگی سالهاست به فنا رفته است !
باور کن ...
من و تو تصاویری هستیم که پس از میلیاردها سال نوری تازه به هم می رسییم.
ای لیا
هیاتی داشتیم که نه علم داشت و نه کتل و نه طبل و نه هیچ ساز کوبشی و بادی و چیزهای دیگر. چهار پنج تا پرچم بود فقط. دو تا ذاکر داشتیم که یکیشان کپی اصل غیرچینی سلیم موذن زاده میخواند, تا پشت میکروفن میگفت "اَبَلفضل" شور می افتاد داخل جمع. زنجیر زنان ردیف مرتب کنار خیابان خلوت می ایستادند و زنجیر میزدند. سرما و گرما همین بود. از این رداهای بلند مشکی می پوشیدیم. شبیه دشداشه. دسته بیرون بردن فقط برای روزهای تاسوعا و عاشورا بود. ذاکر میگفت همینجا هم صدای بلندگو ممکن است خلق الله را اذیت کند همه که قرار نیست عزاداری کنند بیرون رفتن و بستن راه مردم معصیت دارد. ولی جمعیت می آمد و مینشست جلوی خانه ای که ده روز محرم هیات آنجا برقرار بود. از فارس و کرد و لر. با دمِ ذاکر گریه میکردند. ذاکر ترکی مداحی میکرد ولی سوز داشت. آن فارس زبان هم توی قلبش سوز را میگرفت. ساده بود همه چیز, آن روزها هم مد بود رفتن توی دسته هائی که علم دارند. سر اینکه کدام دسته علم با تیغه های بیشتری دارد همیشه دعوا بود. ذاکر میگفت علم و کتل و چیرهای دیگر بدعت است, سر سپاه حسین پرچم داشت نه علم نه تبل نه هیچ چیز دیگری. ده سال پیش ذاکر مرد, هیات سال بعدش علی رغم مخالفتها مجهز شد به علم و طبل بزرگ یاماها و ... چیزهای دیگر. من به شوخی گفته بودم قصد جوانگرائی دارند. دوره ماها تمام شد. دیگر نرفتم. آخرین باری که هیات رفته ام ده سال پیش بوده هیچ جای دیگر هم آن صفا و سادگی را پیدا نکردم. دیگر نرفتم.
+ همه قرار نیست عزاداری کنند, همه قرار نیست بر مشرب و مسلک ما بروند, گاهی نگاه کنی میبینی فقط آزار خلق است و تهش هم هیچ معرفتی عاید کسی نمیشود.