بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

1255


بعد از اینکه دوران فوتبال ما تمام شد چندسال هیچ تحرکی نداشتم, کلن فقط خوردم خوردم و خوردم!حدود سی کیلو وزن اضافه کردم, یک شکم گرد و خوشگل و آویزان داشتم. تا وقتی به شکمتان فکر نکرده اید عین خیالتان نیست, یعنی حس خفگی ندارید, عادیست برایتان, توالت رفتن سخت نیست, فقط می لومبانید. همبرگر بهترین دوستتان است! اما همان لحظه اول که حس کردید چاق هستید یا بقولی اضافه وزن دارید همه چیز عوض میشود. من حس خفگی داشتم توالت رفتن سخت شده بود و بدتر از همه هم که فکر میکردم توی استخر نگاهها عوض شده است, این آخری بدتر بود. حس بدی بود. دوباره بعد از سه سال ورزش سبک و بعدش سالن فوتبال رفتن را شروع کردم. یکی ازانگیزه هایم این بود که با شکم فلت بروم بنشینم لبه استخر و آن جماعت بدقواره و چند لایه نگاه کنند و من هم مغرورانه به اطرافم نگاه کنم و توی دلم قند آب شود. بیست کیلوئی وزن کم کردم طی یک سال و اندی. قطعن حس خوبی ست وقتی خودت را نگاه میکنی و حس میکنی حداقل به لحاظ بدنی فرم خوبی داری. یک روز با برادرها رفتیم استخر. روز موعود بود, وارد که شدم نشستم همانجا لبه استخر. سر میچرخاندم و پیش خودم میگفتم لابد کف میکنند و پیش خودشان میگویند مرتیکه عجب هیکلی دارد ولی گذشت زمان نشان داد که کسی عین خیالش نیست.هرکس مشغول خودش است. یکی بود آنوسط چندلایه روی همدیگر ماشعیر میخورد و دنیا به فلانش هم نبود. تا وقتی خودتان حس نکرده اید که چاق هستید و اضافه وزن دارید همه چیز بر وفق مراد است. همه چیز آرام است. آن جماعت توی استخر هیچکدامشان فکر نمیکنند که اضافه وزن دارند, من هم تهش بلند شدم رفتم توی آب. هرچند من دیگر فوبیای اضافه وزن دارم! چیز خوبی نیست البته.



+ از میان همینطوری های روزانه



1254


بچه ها نقاشی میکشند, بچه ها دنیای خالص و کوچکشان را توی نقاشی بروز میدهند. بچه ها به جای حرف زدن نقاشی میکشند, بچه ها کلمات را تبدیل به خط و شکل میکنند و رنگ میریزند تویشان و میشود حرفهای درون دلشان. اما ما آدم بزرگها از یک جائی به بعد دیگر یادمان میرود حرف بزنیم نقاشی بکشیم توی دنیای وانفسای دویدن برای زنده ماندن هضم میشویم, یادمان میرود که میشود نقاشی کشید, میشود آن حرف مگوی را ریخت روی کاغذ یا بوم نقاشی, بچه ها ساده اند, یک کاغذ و چند مداد رنگی بدستشان بدهید تا مکنونات درونیشان را بریزند روی کاغذ هرآنچه باید بگویند را میکشند اما ما آدم بزرگها گیر کرده ایم, جائی گیر افتاده ایم, جائی لابلای عادتهای تکراری و حرفهائی که بوی نا میدهند گیر افتاده ایم.
بنویسیم یا بکشیم, این زندگی کرده و نکرده را یا باید نوشت یا باید کشید.


+ از میان همینطوری های روزانه


1253 - بوی بابا


‏صبح سارا رفته دستشوئی اومده صورتشو پاک کنه با حوله داد میزنه چه خوبه حوله بوی بابارو میده. منم تو اون یکی اتاق با شنیدنش غش و ضعف میکنم! از حال رفتم اصلن!!



1252


بوسه را از شعر برداری،


خیال می ماند


و یک آغوش یتیم !



ای لیا



1251


گاهی 


خودمان را به یاد خودمان بیاوریم !


ساده است زندگی


یاد من که در ذهن سیال خاطرات


روزهای فراموشی را می گذراند.



1250


باران که می بارد


دختری شاید


بشوید غصه هایش


کودکی هایش ،


که پر بود از دلتنگی عروسکهایش .



باران که می بارد


زنی دارد


بند می زند ترکهای خاطره را


ترکهای مانده رو لبهای خنده را.



باران که می بارد

دست های خیال چیزی کم دارد

نفسهایت 

که پیچیده لابلای رایحه خنده هایت.

و لبهایت که قطره ای باران

می شوید گاه بگاه رد بوسه های خاطره را.


باران که می بارد

خاطره هم میرود از یاد درخت.



ای لیا

1249


کودکی هایم تنهاست


خاطره ای گم شده است


و صورت آب 


که کمی تر است انگار


شاید کسی منتظر باران است.



ای لیا



1248


حقیقت


بوسه ای ست 


که روی لبهای شعر تنهاست ...



ای لیا



1247


شعری هست


که نمی شود خواند


نمی شود گفت


درد دارند کلماتش


رنج، مضاعف می کنند 


بگذار در همان هزار توی تنهایی بماند


لابلای کلماتی که عمری ست مانده اند و گندیده اند.


کسی چه می داند


شاید روزی


کسی دست کند در دل شاعر


و شعر گندیده ای را دست به دست

 

بگرداند در میان بازار رسواشدگان.



ای لیا


1246


زندگی سالهاست به فنا رفته است !


باور کن ...
من و تو تصاویری هستیم که پس از میلیاردها سال نوری تازه به هم می رسییم.



ای لیا



1245


هیاتی داشتیم که نه علم داشت و نه کتل و نه طبل و نه هیچ ساز کوبشی و بادی و چیزهای دیگر. چهار پنج تا پرچم بود فقط. دو تا ذاکر داشتیم که یکیشان کپی اصل غیرچینی سلیم موذن زاده میخواند, تا پشت میکروفن میگفت "اَبَلفضل" شور می افتاد داخل جمع. زنجیر زنان ردیف مرتب کنار خیابان خلوت می ایستادند و زنجیر میزدند. سرما و گرما همین بود. از این رداهای بلند مشکی می پوشیدیم. شبیه دشداشه. دسته بیرون بردن فقط برای روزهای تاسوعا و عاشورا بود. ذاکر میگفت همینجا هم صدای بلندگو ممکن است خلق الله را اذیت کند همه که قرار نیست عزاداری کنند بیرون رفتن و بستن راه مردم معصیت دارد. ولی جمعیت می آمد و مینشست جلوی خانه ای که ده روز محرم هیات آنجا برقرار بود. از فارس و کرد و لر. با دمِ ذاکر گریه میکردند. ذاکر ترکی مداحی میکرد ولی سوز داشت. آن فارس زبان هم توی قلبش سوز را میگرفت. ساده بود همه چیز, آن روزها هم مد بود رفتن توی دسته هائی که علم دارند. سر اینکه کدام دسته علم با تیغه های بیشتری دارد همیشه دعوا بود. ذاکر میگفت علم و کتل و چیرهای دیگر بدعت است, سر سپاه حسین پرچم داشت نه علم نه تبل نه هیچ چیز دیگری. ده سال پیش ذاکر مرد, هیات سال بعدش علی رغم مخالفتها مجهز شد به علم و طبل بزرگ یاماها و ... چیزهای دیگر. من به شوخی گفته بودم قصد جوانگرائی دارند. دوره ماها تمام شد. دیگر نرفتم. آخرین باری که هیات رفته ام ده سال پیش بوده هیچ جای دیگر هم آن صفا و سادگی را پیدا نکردم. دیگر نرفتم.


+ همه قرار نیست عزاداری کنند, همه قرار نیست بر مشرب و مسلک ما بروند, گاهی نگاه کنی میبینی فقط آزار خلق است و تهش هم هیچ معرفتی عاید کسی نمیشود.



1244


ازم پرسید از بین تمام تِرکها و آهنگها و ترانه هائی که گوش دادی اگر بخوای یکی رو انتخاب کنی اون کدومه؟ یه خرده فکر کردم و بعد گفتم " طلوع آتشِ ونجلیز". وقتی گفت "هان؟!" فهمیدم یه جائی توی تاریخ توی بچگی توی جمعه شبها پشت تیتراژ اول برنامه ورزش از شبکه دو جا موندم. گم شدم و کسی هم پیدام نکرد.
یه هفته منتظر میموندم تا جمعه بیاد و ساعت نه شب اون تیتراژِ دل انگیز رو بشنوم که چند سال بعدش تو دهه هفتاد فهمیدم اسمش طلوع آتشه و یه بابائی به اسم ونجلیز ساخته. تو نوار فروشی های انقلاب هم بالاخره پیداش کردم. سال هفتادو پنج. 
یه تک لحطه هائی توی زندگیهامون هست که هیچ رویداد خاصی توشون رخ ندادن هیچ اتفاقی توشون رخ نداده ولی تو ذهنمون حک میشن. گاهی همراه با صدا و آهنگه, حال خوبی دارن. برای من جمعه شبها ساعت نه هی بازتکرار میشه. حتی بعد از بیست و سه سال که دیگه اون برنامه پخش نمیشه. من یه جائی اونجا جا موندم. هنوز بزرگ نشدم.


+ از میان همینطوری های روزانه


1243


از میانه(یِ) جمع, میلِ ما به تو بود, همین توئی که نبودی ...



1242


کنار پل میدان شیر پاستوریزه وانت سفیدی آمد. پشت وانت یک دستگاه دریل رادیال گذاشته بودند, پشت فرمان وانت زنی نشسته بود, آمد کنار ماشین و از همان بالای شیشه نیمه باز آدرسی پرسید, گفتم : کجارو گفتن؟ کاغذی نشانم داد. تازه دیدم دستهایش از روغن سیاه است. زن انگار خودش صاحب کسبو کاری فنی بوده و حالا دستگاهی را میبرده جائی تحویل بدهد. آدرس را برایش توضیح دادم و تهش گفتم : خدا قوت خانم!

لبخندی زد و تبدیل شد به زیباترین لحظه ای که آن مکان به عمر خود تجربه کرده بود لابد.


+ از میان همینطوری های روزانه


1241


سرمون رو از تو زندگی همدیگه در بیاریم بکنیم تو زندگی خودمون. اینجوری حداقل میفهمیم اونجا دقیقن کنارمون چه خبره. زندگی بقیه رو هم رها کنیم به حال خودشون. اگر اوقات فراغت زیادی هم داریم جای سرک کشیدن تو زندگی خلق الله کتاب بخونیم. بریم پیاده روی. به آشناها و دوستا سر بزنیم. احوالشونو بپرسیم. اگر باز دیدیم وقت اضافه داریم بخوابیم. اگر خوابمون نیومد اون وایفای اینترنت خونه و گوشی رو قطع کنیم حداقل. با این آخری گمونم خیلی ها نفس راحت بکشن.

این وسط مسطا نوشیدن آب فراموش نشه.