بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

1137


زندگی مثل رانندگی میمونه یهو یه گاو میپره جلو ماشین تو کسری از ثانیه باید تصمیم بگیری هرچند تو زندگی قطعن زمان بیشتری دستمون هست برای تصمیم گرفتن و انجام عکس العمل درست.



1136


معتقدم همه ما یک اثر هنری هستیم, همه ما یک رویداد خارق العاده هستیم, همه ما یک چیدمان خلاقانه از اراده, استعداد و تلاش هستیم, همه ما شبیه آن ضربه های قلموی نقاش روی بوم هستیم که در انتها میشود یک اثر ناب, همه ما منحصر به فردیم, هرچند فقط تعداد معدودی هر صبح که بیدار میشوند این را هنوز میفهمند اینکه آنها یک امضای زیبا پای نقاشی خلقتند, درک میکنند, الباقی ما یادمان رفته است, فقط زندگی میکنیم, توی عادتهایمان تکرار میشویم.



+ از میان همینطوری های روزانه


1136


گاه تنهایی تو را میخواند


گاه تو در تنهایی میخوانی


گاه کسی تو را در تنهایی میخواند ...



ای لیا



1135


تنهایی یعنی


چای بریزی برای خودت 


خیال بیاید بنشیند توی آغوشت


دست کند توی موهایت


چشمهایت را ببندی


چایت یخ کند ...



ای لیا



1134


رفتن اینطور است, یک صبح بلند میشوی میبینی که نیستی!


+ از میان همینطوری های روزانه


1133


زن آمده بود گفته بود نگهبان شرکت چندماه است به رییس نامه مینویسد که چند وام مسکنش وا خورده و اگر لطف کنند حقوق هشتصد تومنی اش را بکنند یک میلیون آنهم پس از ده سال کار کردن که بتواند آن چهل متر آپارتمان را حفظ کند, آنهم توی اسلامشهر. رییس هم برگشته بود گفته بود که : بهش بگید تو که کار نمیکنی, همش نشستی یا خوابی! زن گفته بود همین مرتیکه رییس شرکت چند وقت پیش ماشین شرکت را به بهانه اینکه در شان رییس شرکت نیست تبدیل کرده به یکی از این شاسی بلندهای از ما بهتران. مرد کمی فکر کرده بود و چیزی نگفته بود. فردایش زن با نگهبان رفته بودند بانک و پنج قسط عقب افتاده را پرداخت کرده بودند, مرد هرچقدر اصرار کرده بود زن بروز نداده بود گفته بود کار یک خیر است. 

همان شب زن و مرد توی خانه نشسته بودند و هندوانه میخوردند, زن گفته بود : هنوز سه ماهی مونده تا بدنیا اومدنش, تا اونموقع پول جور میشه واس خرید اسباب و اثاثیه دخترت آقا! مرد خندیده بود, نگاه کرده بود به شکم برآمده زن, دست کشیده بود روی شکم برآمده زن.

+ داستانک



1132


این آفتاب داغ

کسی لابد دست میکشد به سینه خورشید ...


ای لیا


1131


از ایستگاه توحید بیرون آمدم، نگاه کردم به دوروبر، هوای گرم آمد خودش را انداخت روی کولم، نفسم گرفت، برگشتم توی ایستگاه، خنک تر بود، صدای بوق قطار که می آمد حجم فشرده ای از هوای خنک را با خودش وارد ایستگاه میکرد، تلفن زنگ میزند، نگاه میکنم، حوصله جواب دادنش را ندارم، دوباره زنگ میزند، جواب نمیدهم، پیرزنی که چند صندلی آنورتر نشسته بر میگردد و میگوید : "خانم موبایلتون داره زنگ میزنه" لبخند میزنم، گوشی را سایلنت میکنم. روی یکی از تابلوهای مترو متنی نوشته شده است درباره اینکه دوست چیز ارزشمندی ست و فلان و فلان و فلان! باز گوشی زنگ میزند، تعجب میکنم که مگر روی سایلنت نبوده، جواب نمیدهم، پیرزن میپرسد : باهاش مشکل داری؟ گیج میشوم که چه جوابی بدهم!

" مشکل نه، ولی نمیخوام دیگه ببینمش" خودش را میکشد کنار من و دستهایم را میگیرد، دستهایش سرد است، مترو شلوغ است، قطار ده دقیقه ای هست حرکت نمیکند، دستهایم را نوازش میکند و میگوید:" دیگه داره تموم میشه، آخراشه" دستم را میکشم، لرز می اوفتد به جانم، هم همه می پیچد، مامورین آتش نشانی هم رسیده اند، بلند میشوم از بین جمعیت میروم لبه سکو، نگاه میکنم به صورت پخش شده خودم روی ریل، سرم را میچرخانم به سمت پیرزن، دست مرا میکشد، از لابلای جمعیت بیرون می آئیم، میرویم بالا سمت خروجی، از در ایستگاه توحید که بیرون آمدیم هوا دیگر گرم نبود!


+ داستانک


1130


سری که درد میکنه رو دستمال نمیبندن, میذارن رو پاهاش اونم سعی می کنه میزان مشخصی از احساسات رو به خرج بده دست کنه تو موهاش و نوازشش کنه, خودش خوب میشه!



1129


ما یه سفر یک روزه رفتیم سمت شمال, از همین اول جاده چالوس ملت داشتن سلفی میگرفتن تا خود دریا و وقت برگشتن هم همینطور. یه خانمی ماشینش خراب شده بود, یه نیسانی بکسلش کرده بود اینا تو ماشین خودشون بودن, تو اون پیچ و واپیچ جاده چالوس گوشیشو گرفته بود بیرون و با انگشتاش وی نشون میداد و از خودش و ماشین خرابش سلفی میگرفت. حالا این بکسل بود یکی که حین رانندگی داشت سلفی میگرفت چند نفر رو هم دیدم از سان روف اومده بودن بیرون سلفی میگرفتن. 

اما نامبر وانشون اونی بود که وقت برگشت نگه داشته بودن لبه باریک جاده و رفته بودن بالای نیوجرسی بتونی و از خودشون و دره پایینشون عکس سلفی میگرفتن, درست حدس زدید یه خانواده سه نفره, نوزادشونم باهاشون بود! من پشت فرمون سنگ کپ کردم!


+ از میان همینطوری های روزانه


1128


یک زن گاهی قهر میکند نه برای اینکه نازش را بخری برای این قهر میکند که تو یادت بیافتد وقتی صدایش نیست, وقتی آن سکوت لعنتی میپیچد توی هزارتوی ذهنت, وقتی نمیخندد زندگی چیزی کم دارد, وقتی عطر تنش را توی آغوشت حس نمیکنی چیزی کم است, چیزی که همه چیز است, چیزی که زندکی کم دارد.


+ از میان همینطوری های روزانه


1127


از واکنشها (واکنشهایی که در اصل رخ نداد) به کشته های فرودگاه استانبول میرسیم به همان حرفی که چندوقت پیش اینجا پس از حمله به گی کلابی در اورلاندو نوشتم. حتی برای خاورمیانه ای ها هم جانهای آنطرف کره زمین بیشتر از جانهای خودشان ارزشمند است.سخت نگیریم, دردمان هم نیاید, عزیز من ما در یک نژادپرستی مدرن اسیریم ... در یک درد عمیق, تقصر خودمان هم نیست. کشته های بلژیک, فرانسه و آمریکا از دنیای به زعم مامتمدن هستند و برای همدردی باید هرکاری کرد, بیچاره خود ما!



1126


مشکل اینجاست که بیشتر معتقدین به خدا به خدائی معتقدند که گرفتاری هایشان را حل میکند، توی سختی ها قرار است دستشان را بگیرد، بچه شان را درمان کند،یار را به آغوششان برساند، قبض های موبایل، برق و قسطهایشان را پرداخت کند،برایشان خانه جور کند، پنالتی ها را بگیرد، برایشان زن و شوهر مناسب پیدا کند، امتحانهایشان را پاس کند، اینوسط هم کسانی که معتقد نیستند فکر میکنند مثلن چون آن خدا توی زلزله و بمباران نرفته بچه ها را از توی خانه بردارد بگذارد توی خیابان که آوار روی سرشان خراب نشود، یا مثلن همینطور نشسته و میبیند مردم را توی خیابان میزنند و میکشند یا مثلن نمیرود یک کشیده بخواباند توی گوش دادستان تهران و سیستم قوه قضائیه ایران پس خب نیست!

یکی سری هم هم جالب ترند، به امید همینها هزاران اعمال مستحبی را انجام میدهند و بعد که نتیجه ای نگرفتند یکهو میزنند زیر همه چیز، چرا؟ چون یکی نیامده بگوید خرت به چند من! این همه برای من راز و نیاز کردی احوالت چطور است؟ پس چون نیامده همه اینها زائیده ذهن بشر است و بهتر است اصلن کلن بی خیالش شد و برگشت توی واقعیت های زندگی.
من نمیدانم، اینکه هست یا نیست، اینکه زائیده ذهن خودمان هست یا نیست ولی میدانم تنها چیزی که قرار است مرا به هدف برساند خود من هستم، اگر نرسیدم اولین نفری که باید اینوسط جوابگو باشد خود من هستم.

بعضی وقتها اعتقاد ما به خدا شبیه همان "اوه مای گاد" گفتن های بازیگر فیلمهای پ+و+ر+ن است، هرچند به گمانم او معتقدتر است!

+ از میان همیطنوری های روزانه

1125


من توی بچگی زیاد دروغ گفته ام, به پدرم. یعنی اخلاقش مجبورمان میکرد اینکه خیلی چیزها را پنهان کنیم, راستش را نگوییم و از وقتی خودم پدر شدم یکی از مواردی که ذهنم را درگیر میکرد همین بود, اینکه چطور رفتار کنم که سارا چیزی را پنهان نکند همیشه حرفش را بزند حتی اگر بفهمد گفتنش ممکن است مرا عصبانی کند ولی هرطور هست بگوید, سعی کردیم همیشه وقتی هست حرف راست را بزنیم گاهی حتی مینشستم درباره کارهایم برایش میگفتم. میگفتم که میشد فلانجا فلان کار را کرد کلک زد دروغ گفت ولی خب اینکار را نکردم, هرچند بیشتر وقتها متوجه نمیشد ولی میگفتم. هیچوقت هم از حربه های مذهب استفاده نکردم, همینهایی که به خود ما هم گفته بودند دروغگو دشمن خداست دروغگو در قعر جهنم است و ... همیشه گفته ام دروغ بد است باعث میشود هیچوقت آدم بزرگی نشویم. مثلن اگر قولی داده بودم و نتوانسته بودم انجام دهم سرراست میگفتم به چه خاطر بوده. راحت میپذیرد, الان هم یاد گرفته است راستش را بگوید, حرفش را بزند.

چند روز پیش باید میبردمش برای یکی از مراحل ثبت نام مدرسه, نشست کارتون نگاه کرد آنقدر کشش داد که وقتی رفتیم مدرسه بسته شده بود, فردا صبح که خواستیم مجدد برویم گفت بابا اگر پرسیدن چرا دیروز نیومدید چی باید بگیم؟ گفتم به نظر خودت چی باید بگیم? سرشو خاروند و بعد خندید و گفت : یعنی بگیم کارتون نگاه میکردیم یادمون رفت؟ گفتم نگاه میکردیم نه شما داشتی نگاه میکردی! خندید و بعد مشت زد تو شکمم.


+ از میان همینطوری های روزانه


1124


همیشه حرفی توی سینه ات میماند که کسی نمیشنود!
همیشه حرفی جا میماند ...


+ از میان همینطوری های روزانه