باد توی موهای زن شعر میگفت, گاهی تار مویی را زمزمه میکرد, زن میخندید, دست گذاشته بود روی لبه پنجره ماشین, ماتیک قرمز خط ضخیمی شده بود دور دندانهایش, همه چیز سر جایش بود, همه چیز خوب بود, مرد نگاه کرد به زن, یک آرامش طولانی را دید توی چشمهای زن, یکهو نگرانی آمد نشست روی دل مرد ... مرد دست کرد چندتار مو را گذاشت پشت گوش زن.
تفاوت یک زن و مرد بیست و چند ساله در این است که زن بیست و چند ساله منطقی تر به زندگی نگاه میکند، به آینده شغلی اش، درسی اش، اینکه قرار است قدمهای بعدی را چطور بردارد نه اینکه دچار احساسات نمیشود یا اینکه عاشق نمیشود چرا میشود گاهی هم شدید ولی کلیت همانی ست که عرض کردم برعکس پسرها و مردها توی این سن بسیار حساسند، روح شکننده ای دارند، توی رابطه دو نفره هرجور هست میخواهند ثابت کنند که مرد زندگی هستند، خیلی به قدمها و افق های مقابل رویشان نگاه نمیکنند سر همین است که بیشترجواب نه هائی که از طرف دخترها میشنوند توی همین رنج سنی بیست و چند سالگی است. رد خور هم ندارد بیشترتان تجربه کرده اید لابد، گمانم توی این سن بهتر است دختر و پسر خیلی رویابافی نکنند، سعی کنند خوش بگذرانند، سعی کنند از لذت های زندگی بهره مند شوند، برای اینکه خودشان را توی چاه ویل ازدواج بیاندازند زیاد عجله نکنند، وقت هست و به اندازه کافی هم چاه موجود!
+ از میان همینطوری های روزانه
توی این عصرجمعه ای
ای لیا
یکم - عباس کیارستمی را قبل بیمارستان رفتن که یادتان هست. بعد یکهو عکسی منتشر شد از حال نزارش که همه ما را در بهت و حیرت فرو برد و بعدش این داستان همیشگی عدم رسیدگی صحیح و تشخیص های غلط پیش کشیده شد و بعدها هم که کیارستمی جانش را برداشت و خواست فرار کند تا بیشتر از این نکشندش دیگر آنقدر دیر شده بود که کاری نمیشد از پیش برد.
دوم - یکی دو تایی از بستگان ما پزشک هستند, یک جورهایی با پزشک جماعت حشرونشر دارم البته محدود, همیشه با این عزیزان بحث داشته ام سر اینکه بیشتر پزشکان محترم به مریض به شکل اسکناس نگاه میکنند, یک سر بزنید مطب پزشکان متخصص که تا خرتناق مطبشان همیشه پر است و کلی پول از مریض میگیریند و سر آخر هم این حق را به خودشان میدهند با هرچیزی هم شوخی کنند مثلن سرآخر دو دقیقه وقت بگذارند برای مریض و در نهایت هم مریض مجبور است برود پیش یک متخصص دیگر. یکبار که یکیشان شوخی رکیکی کرد و یک جورهایی خواست شیرین بازی در آورد و گناه درمان نشدن را هم گردن برادرم انداخته بود خیلی محترمانه گفتم : من الان اون قهوه ای که جلوتونه بریزم رو لباستون احتمالن کار خیلی احمقانه ایه دقیقن شبیه همین کار شما!
سوم - سریال گری آناتومی را شاید دیده باشید, سریالی که در اصل ماجرای زندگی چند انترن را روایت میکرد ولی واقعیت وحشتناکی را در بطن خود پنهان داشت که هرازگاهی عیان میشد, آدمهایی که خیلی راحت زیر دست و پای انترن های بی تجربه ای که آنقدر شیفت داشتند و استراحت کافی هم ندلشتند از بین میرفتند حتی گاهی پزشک با تجربه هم خیلی راحت از کنار مریض میگذشت چون به زعم او این مریض کارش تمام است ولی یک پزشک دیگر سعی میکرد درمان را پی بگیرد و جالب اینجا بود که در برخی موارد بیمار درمان میشد!
چهارم - یکبار که به خاطر شرایط سنگین تمرین بدنی برای یک دوره از مسابقات کلپس کرده بودم دو شب را بیمارستان خوابیدم شب اول گذشت و شب دوم هرطور بود زنگ زدم به برادرم که تو را به هر چیز مقدسی که توی زندگی داری بیا و مرا از بیمارستان نجات بده که تا فردا زنده نخواهم ماند! مریض تخت کناری ام افتاده بود روی زمین من بلندش کردم و با سرم توی دستم رفتم استیشن پرستاری و داستان را تعریف کردم, پرستار خیلی راحت گفت شما برگرد سرجات به شما ربطی نداره!
پنجم - قطعن پزشکان دلسوز و نگران مریض کم نیستند پزشکانی که رسالت اولشان درمان بیمار است پزشکی میشناسم که زنگ میزند و جویای احوال و روند درمان بیمارش میشود سر آن ماجرای بخیه هم گفتم که بیخود جنجال شده بود ماجرا آنقدر شور نبود و از جامعه پزشکان دفاع کردم ولی این را هم نمیتوانم منکر شوم که بیشتر پزشکان دنبال کاسبی هستند نه درمان. بیشتر شمایی که این متن را میخوانید ماجراهایی از این دست دارید لابد.
ششم - یک دوره درمانی پیش پزشک متخصصی میرفتم همیشه مطبش خالی بود و دو سه باری که رفتم حدود چهل و پنج دقیقه برایم وقت گذاشت, سری آخر پرسیدم و دلیل تعجم را گفتم. گفت که بعدازظهرهایی که مطب می آید فقط ده مریض را ویزیت میکند و نوبت میدهد, یعنی بین مریض هم کسی را نمیبیند مگر اینکه اورژانسی باشد. خواستم دستش را ماچ کنم و بگویم چندوقت پیش مادرم را برده بودیم پیش پزشک متخصص قلب توی مطب آنقدر آدم بود که ترسیدیم مادرمان سکته کند ویزیت نکرده برگرداندیمش!
و اینکه من دست آن پزشک دلسوز و وظیفه شناس را میبوسم.
افسرنگهبان آمد دید با زیرپیراهنی دراز کشیده ایم روی کف موزاییکی خنک آسایشگاه گفت برید دور زمین فوتبال بدویید تا نفهمیدید که کارتون اشتباهه هم باید بدویید, دو نفرشان گفتند نمیدویم, زنگ زد دژبان آمد بردتشان بازداشت, چهل و هشت ساعت. من و سه نفر دیگر رفتیم دور زمین, دو هفته قبلترش هم سر یک موضوع دیگری ما را دوانده بود, گفته بود آنقدر بدوند تا جانشان در بیاید. دویدیم. دور سوم یا چهارم بقیه رفتند و گفتند که کارشان اشتباه بوده, من ادامه دادم. دوران دانشجویی دوبار مسافت چهل و سه کیلومتری ماراتن را دویده بودم, هرچند آنجا, هم آب بود هم تغذیه مختصر, هوا هم ابری, اینجا توی مشهد زیر تیغ آفتاب شهریور فقط باید میدویدم, دور چهاردهم یا پانزدهم بود که یکی را فرستاد آمد گفت افسر گفته من بخشیدمش, گفتم مگه من اشتباه کرده بودم که ببخشه؟ یک ساعتی دویدم و سرآخر خودش آمد و دستور داد که دویدن را قطع کنم. این برای آن دورانی بود که جوانتر بودیم, که کله مان هم باد داشت و در ضمن توان بدنی هم بیشتر بود, الان محافظه کارتر شده ام قطعن و توان اینقدر دویدن را هم ندارم لابد و ترجیح میدهم با سیاست موضوع را حل کنم ولی این ماجرا را تعمیم داده ام به زندگی خودم, اینکه انتقامی که میشود از مشکلات و مصایب زندگی گرفت این است که کم نیاوریم, نمیریم, زنده بمانیم.
+ از میان همینطوری های روزانه
معمولن اول تمام رابطه ها با خنده و هیجان و تپش های قلب و خوشی های کنار هم بودن شروع میشه. کافه رفتن ها, رستوران رفتن ها, سینما رفتنها و تنگ هم چسبیدن ها و گاهی هم نوازش و مالش و بوسه های پنهانی, دلتنگی های زود به زود و منتظر صدای زنگ گوشی موندن و اخیرن هم منتظر سین شدن پیغام و ...همه اینا شیرینن ولی وقتی رابطه رو بردن زیر یه سقف تفاوت ها و اختلافات آشکار میشه, اونایی برنده ان که بتونن مدیریت کنن, سر یه دستمال قیصریه رو آتیش نزنن, زن و شوهر دعوا میکنن و ابلهان هم ممکنه باور کنن یا نکنن ولی مساله ای که میمونه بیشتر دعواها و اختلافات خیلی راحت میتونن حل بشن, یه مقدار گذشت میخواد البته اولش ولی وقتی مدیریتش نکنی تبدیل میشه به اژدهای هفت سر و تنها راهی که میمونه فرار کردنه!
فلافل را گاز میزدم, با دهان پر گفتم هوووم!
+ از میان همینطوری های روزانه