بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

1167


یکی از دوستان درباره اینکه بهتره تو تابستون دوش بگیریم و لباسامونم بشوریم نوشتن. بعد یکی اومده زیرش درباره نبودن امکانات نوشته. اینایی که تو مترو و اتوبوس و بعضی جاها میبینی به شدت بو میدن اکثرن همین آدمهای عادی شهرنشینن, آپارتمان نشینن تو خونشون حموم دارن. والا روزی سه دقیقه دوش گرفتن خرجش هزارتومن هم نمیشه, یا شستن لباس مگه چقدر هزینه داره. حالا نمیگم روزی دوبار صبح و عصر دوش بگیریم همون یه بار هم خوبه ولی نندازیم گردن چیزای دیگه. هرچند باید گفت یکی از نشانه های افسردگی حموم نرفتنه. خیلی هم جدی.

بوی گند رو هم نمیشه زیر اسپری و مام قایم کرد, دوش بگیریم . لباسهامون رو هم بشوریم.


1166


سقف باز شد و زن با محتویات اتاق خوابش افتاد توی طبقه سوم, بلند شد خودش را جمع و جور کرد, از لابلای آجر و خاک بیرون آمد و رفت کنار آینه روی میز, موهایش را مرتب کرد, نگاه کرد به من, دراز کشیده بودم روی تخت, گفت : " سیگار داری؟"
اخری را که توی پاکت بود تعارفش کردم, گفت " تو که سیگار نمیکشی"
گفتم "توی خواب هم سیگار میکشم هم ... ول کن اصلن خواستی بری بیرون چراغ هال رو خاموش کن"
نگاه کرد به تاریکی و گفت " چراغش خاموشه که" 
" الان تو خواب من هستیم, روشنه" دوباره نگاه کرد و گفت " جان مهندس خاموشه ها" سیگار توی دست راستش بود و آرنج دست راست را گذاشته بود روی ساعد دست چپش روی شکمش. بلند شدم چراغ هال را روشن کردم و برگشتم توی تخت.
" داشتی میرفتی چراغ هال رو هم خاموش کن"

نگاه کرد به هال, دود سیگار را فوت کرد به سمت سوراخ توی سقف.



+ از میان همینطوری های روزانه



1165


دوست داری توی اتمسفرش باشی، توی فضایی که پر شده است از بویش, نگاهش کنی حجم صدایش را بارها مرور کنی، دوست داشتن اینطور است, آرام آرام از تمام روزنه های احساست وارد میشود، تو را پر میکند, چاره ای نداری, تسلیمش میشوی ...


+ از میان همینطوری های روزانه


1164


صبح زود مرد توی یک خیابان خلوت ترمز میرند, به زن میگوید عصر بروند بیرون. زن میخواهد پیاده شود, نگاه میکند به اطراف, مرد را صدا میکند, مرد سر میچرخاند, لبهایش تر میشود, زن میبوسد, مرد مقاومت نمیکند, رها میشود ... یکی بوق میزند, مرد نگاه میکند توی آینه زن پیاده میشود مرد فکر میکند که دوباره همان جوان بیست و چهار ساله است.



1163


کراش ما پسربچه ها اون زمونا یکی از اون زنایی بود که تو عروسی وسط مجلس چرخ میزد و گاهی سینه ها و موهای بلندشو تکون میداد, یکی از همونایی که لبهاش از ماتیک قرمزسرخ سرخ بود و پشت چشمش سایه آبی کمرنگ یا سبز کمرنگ بود.

آخ از اون سایه سبز کم رنگِ پشت چشم ... ای امان!


1162


صحبت میکردیم حرف رسید به تناسب اندام و ورزش گفتم من نه الکل میخورم نه سیگار میکشم خیلی جدی گفت یه ضرب المثل انگلیسی هست که میگه به مردی که نه الکل میخوره نه سیگار میکشه اعتماد نکن.

گفتم هووووم...


+ از میان همینطوری های روزانه


1161


گفتم خوشگلی تعریف مشخصی نداره مساله اینه که تو یه لحظه با دیدن اون تصویر یاد چه چیزایی ممکنه بیافتی. گاهی ممکنه یه خاطره تو ذهنت شکل بگیره یا حتی یه بوی خاص به مشامت بخوره یا یه موزیک خاص تو ذهنت پِلی بشه.


+ از میان همینطوری های روزانه


1160


کسی که خودش را میکشد قطعن چیزی کم دارد, چیزی را گم کرده است.

از نگاه دین و مذهب بهش نگاه نمیکنم که از اساس اون شخص رو مجرم میدونه از نگاه خودم میگم و بعضی از شماهایی که روزهای سختی رو گذروندیم و الان ممکنه تو یه ثبات و آرامشی باشیم ولی اون روزا رو فراموش نمیکنیم. یه روزایی بود جوونتر بودم نگاه میکردم به درو دیوار و آدما و درختا و میگفتم چرا اینا نمیفهمن, چرا من باید با اینا فرق داشته باشم, رنج میکشیدم, خودخوری میکردم, یه شب اومدم هرچی نوشته بودم رو آتیش زدم, سوزوندم. نشستم نگاه کردم به سوختنشون, دستمو بردم تو آتیش, سوخت, جز زد, گفتم این دنیا ظرفیت منو نداره, این تن پتیاره نمیتونه اندازه و وسعت احساس من رو تحمل کنه, باید بشکافمش, باید در بیام ازش, پرواز کنم و از شهر این جماعت کور گیر کرده تو روزمره های خودش آزاد بشم. اون دوران و با اون حال چیزهایی نوشتم که الان نمیتونم بنویسم. حال همون دوران بوده. سیاه سیاه. بعدش هم روزهای بعدش همچین خوش خوشان نبود. کشیدن بار زندگی به دوش و نداری و بی پولی و گاهی به جایی میرسیدم که میگفتم ول کنم همه چیزو. الان شاید دوساله که زندگی روی خوششو نشون داده اونم نه کامل البته. منم دیگه جوونی نیستم که به بقیه به شکل حیوانات متحرکی نگاه میکرد. من نمیخوام قضاوت کنم ولی اگر قراره زندگی همین یه بار باشه چرا برای حفظش مبارزه نمیکنیم. چرا به این فکر نمیکنیم که اطرافیانمون همونایی که بعضیاشون مارو دوست دارن با رفتن ما اونم تو سن و سال کم غصه دار میشن. ممکنه رنج بکشن. این خودخواهی نیست؟
یه سر نگاه کنیم به زندگی کسانی که اول جوونی به خاطر عقایدشون افتادن زندون, تحقیر شدن, ظلم دیدن ولی مقاومت تر اومدن بیرون. من و تو که از اونا بیشتر درد نکشیدیم فقط گاهی فکر کردیم با بقیه فرق داریم. چرا فرصت نمیدیم؟ خیلی هامون به خودکشی فکر کردیم و سالها بعدش از اینکه حتی بهش فکر کردیم هم خندمون گرفته. من منکر بیماری های روانی نمیشم, منکر افسردگی نمیشم, منکر خیلی چیزها نمیشم ولی خودکشی قطعن راه خلاص شدن نیست!

مشکلات ما یک درصد مشکلات یه سری نیست که هرروز تو شهر داریم میبینیمشون. اونا دارن زندگی میکنن علی رغم همه نداری ها و غصه هاش.

زندگی کنیم, حتی برای ثانیه ای بیشتر ...ثانیه ای بیشتر برای شنیدن صدایش.



1159


لکه های ریز صورتش را زیر کرم پودر مخفی نکرده است, میشود رد یک زخم کوچک را روی گونه اش دید, لبخند باریک و زیبایش توی رنگ آلبالویی ماتیکش قشنگتر شده است, موهایش رنگ نشده است, خرمایی و سیاه, موهایش را از وسط باز کرده, زیر شال فیروزه ای رنگ هارمونی زیبایی دارد. توی کافه تنها نشسته است, موبایلش روی میز است, هرازگاهی نگاه میکند به صفحه گوشی, منتظر است, میخواهم بروم و بگویم : ممنون که آمده ای حال این کافه غمزده را با تلالو رنگهایت زنده کرده ای, نمیروم ... بلند میشوم میزنم بیرون.



ای لیا


1158


چند روز قبل ماجرایی پیش آمد, یکی یک نفر را پر کرده بود, آمد سراغ من. سن و سال دار هم بود نه گذاشت و نه برداشت و حرفش را با یکی دو تا فحش ناجور شروع کرد, گفت و گفت, چند سالی میشود این تمرین را میکنم, وقت عصبانیت مشتهایم را توی پهلویم میچرخانم, دردم میگیرد ولی باعث میشود عکس العملی نداشته باشم, او میگفت و من هم لبخند تلخی توی صورتم بود, نه میشد زد نه میشد نگاه کرد, محترمانه گفتم سوتفاهم است, قبول نکرد, یکی آمد بازوهایش را گرفت و برد, هوا گرم بود, عرق کرده بودم, صورتم هم سرخ شده بود قطعن. پهلوهایم درد میکرد. امشب آمد, همین یکساعت پیش, دم در خانه توی تاریکی کوچه حرف زدیم, فهمیده بود اشتباه کرده است و آن شیرپاک نخورده میخواسته ما را به جان هم بیاندازد, آخر سر گفت من باید جلوی همه از شما عذرخواهی کنم, اصلن فحش بده جلوی همه, بیا کشیده بزن, صورتش را ماچ کردم و گفتم : دفعه بعد قبلش از یکی دو نفر درباره اون آدم بپرس و بعد برو سراغش, گاهی وقتا ممکنه اونقدر عصبانی باشیم که نتونیم کنترل کنیم, آسیب بزنیم به اون طرف.

گاهی کنترل خشم حتی در بدترین حالات روحی میتواند از آسیب های جدی جلوگیری کند. تمرین میخواهد, غیرممکن نیست.



+ از میان همینطوری های روزانه



1157


کودکی 


روی آسفالت خیابانی در نیس


منجمد میشود


دریا کودکی را 


به ساحل ترکیه برمیگرداند


کودکی در حلب 


در میان لجاجت آدمها گوشتش سرخ میشود


کودکی اینجا دستمال کاغذی را


به زور به زن راننده ای میفروشد


مرگ همیشه در روی خوشش به ما سلام نمیدهد



ای لیا



1156


در میانه هیاهوی زندگی برای هیچ


گاه کسی را دوست داری شبیه هیچکس ...



ای لیا



1155


بوی تن از آن چیزهایی ست که کهنه نمیشود ...



1154


زن

آرام آرام بوی تنش را

برمیدارد

در میان لباسهایش حبس میکند

با خود بیرون میبرد

اتاق تنها میشود

چشمهایش را میندد

فکر میکند به بوی زن ...


ای لیا



1153


بوها می مانند, 
میچسبند به خاطرات, 
یک جایی سر خاطره ای باز میشود, دلتنگی هجوم می آورد ...


+ از میان همینطوری های روزانه