بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

556


مَنی که تند تند می نویسم


و تویی که نخوانده ، می بندی!




ای لیا



555


تنهاترین آدم روی زمین هم


دارد جایی به چشمان تو فکر می کند ...




ای لیا



554


باران


می بندد


چتر خاطره تنهائی را ...




ای لیا





553


شانه ی هیچ کس



آشنایی تو را ندارد



فقط گاهی سرم را آزار می دهد.



خاطره ها می ریزند 



روی تار موهایم



روی خیسی خنده هایم



سرازیر می شود خیال.




نگرانم که شاید



شانه ای نماند



پایان این فصلِ خشکسالی ِ دوست داشتن ها.




ای لیا


552 - گاه تنهایی، صورتش را به پس پنجره می چسبانید.


سهراب می ریزد روی صدای خسرو :


"گاه تنهایی، صورتش را به پس پنجره می چسبانید.

شوق می آمد، دست در گردن حس می انداخت."


تنهایی ، آن هم شب باشد ... خاطره ای هم نباشد، خیال تو هم نباشد ... می نشینم روی نسیم گاه بگاه ریخته از درز پنجره ی نگاه تو . 

زندگی جریان دارد ، میرود حتی اگر تو دستش را نگیری ... 


"عبور مگس از کوچه تنهایی ..."


تنهاترین آدم روی زمین هم

دارد جایی به چشمان تو فکر می کند ...


کوتاه است ... ولی همین شبت را شاید کمی نازک کند ...



551


میخندم و گریه میکنم


این بین


گاهی هم زندگی میکنم.




ای لیا



550 - روی سگ!


یک امـــــروز 



آن روی سگــــم بالاست ،



تمام شهر اســــــتخوان چال می کنند ...




ای لیا



549 - مرض قند!


این هر شب 



یکی دیگر از همان یک شب



به چیزی فکر می کنم



که من نیستم ، 



تویی



پیچیده در خاطره ی هر شب.



و شیرین هم هست



مرض قند گرفته اند همه ی خاطرات تو!




ای لیا



548


در این شهر هنوز



زنی هست 



که گونه هایش 



بوی عاشقانه های مردی بدهد.




ای لیا



547 - عشق ابدی


عشق اگر ابدی نبود، به من و تو نمیرسید ...



546


عشق گاهی میشود یک چای دو نفره،


و خیره شدن در چشمهایش.



ای لیا



545 - شینیون!


یک شینیون کوچک و جمع و جور، یاد همسر دکتر ارنست افتادم، باد زده بود زیر شال زن، توی میدان ونک ...



+ از میان همینطوری های روزانه



544


گفت :"میشود عاشق زنهای متعددی شد؟"


لیوان دمنوش بهارنارنج و الباقی مخلفات را گذاشتم روی میز، نگاه کردم به زنی که متصدی کافه بود،تکیه داده بودم به صندلی، دست راستم توی جیبم بود!


"عاشق؟ نه! دوست داشتن شاید!"

"چه فرقی دارن مگه؟"

"در عشق تعلق پیدا میکنی، هم به او هم به خودت ولی دوست داشتن میشود مثل همین دمنوش، مطبوع و دل پذیر! بی تعلق!"


لیوان بزرگ دمنوش را بر می دارم، زن متصدی دارد با کسی خوش و بش میکند!



+ از میان همینطوری های روزانه



543 - آغوشی تنها


به این می اندیشم



که چرا من



تنها نشسته ام



و آغوش تو هم تنهاست!




ای لیا



542 - عید مبارک ...


آن زمانهای جنگ، عید حال و هوای دیگری داشت. عید برای من مترادف بود با جاده شمال. پدر دو سه روزی مانده به عید باربند چادری وانت پیکان گوجه ای رنگش را سوار میکرد و آن برزنت زمخت را هم می کشید رویش، میشد شبیه این چادرهای صحرائی، یک پنجره کوچک پلاستیکی هم داشت، ما خواهر برادرها سر نشستن کنار آن پنجره کوچک دعوایمان میشد، صبح زود یکی از روزهائی که مدرسه تمام شده بود و خیال همه راحت راه می افتادیم، آن روزها گذر وانت از اتوبان ممنوع بود، از جاده مخصوص می آمدیم، حال خوبی داشت همه چیز تا برسیم به قزوین و بعش هم که تازه سفر برای ما شروع میشد. پدرم از اینهایی نیست که می نشینند پشت فرمان و تا خود مقصد گاز میدهند، آرام آرام میرفت و کنار هر جوی و درختی که پیدا میکرد تا قبل رودبار نگه می داشت. عکس های زیادی دارم از آن روزگار، هنوز هم حالم را خوب میکنند، عکس هائی که در دامنه تپه ها و کوه های مسیر گرفته ایم، سد منجیلش، امامزاده هاشمش، نهار را امامزاده می خوردیم و بعد هم کمی استراحت و طی طریق تا برسیم رودسر خانه عمو.
هنوز هم دوست دارم برگردم به همان روزها، بنشینم پشت آن وانت، دراز بکشم و خیره شوم به سقف برزنتی، بزنیم توی سرو کله هم، بوی شالیزار بریزد توی دماغم، رودبار و زیتون و چیزهای دیگرش. لاهیجان را یادم نرود، بعد از شیطان کوه بوی چای آدمی را سوار خیال میکند، پرتت میکند به قصه های هزارو یک شب و در نهایت هم رودسر و کلوچه ای که هیچ کجا خوشمزه تر از آن نخوردم و نمیدانم هنوز هم هست یا نه.
عید برای من تداعی کننده همین هاست ...


+ از میان همینطوری های روزانه