شانه ی هیچ کس
آشنایی تو را ندارد
فقط گاهی سرم را آزار می دهد.
خاطره ها می ریزند
روی تار موهایم
روی خیسی خنده هایم
سرازیر می شود خیال.
نگرانم که شاید
شانه ای نماند
پایان این فصلِ خشکسالی ِ دوست داشتن ها.
سهراب می ریزد روی صدای خسرو :
"گاه تنهایی، صورتش را به پس پنجره می چسبانید.
شوق می آمد، دست در گردن حس می انداخت."
تنهایی ، آن هم شب باشد ... خاطره ای هم نباشد، خیال تو هم نباشد ... می نشینم روی نسیم گاه بگاه ریخته از درز پنجره ی نگاه تو .
زندگی جریان دارد ، میرود حتی اگر تو دستش را نگیری ...
"عبور مگس از کوچه تنهایی ..."
تنهاترین آدم روی زمین هم
دارد جایی به چشمان تو فکر می کند ...
کوتاه است ... ولی همین شبت را شاید کمی نازک کند ...
این هر شب
یکی دیگر از همان یک شب
به چیزی فکر می کنم
که من نیستم ،
تویی
پیچیده در خاطره ی هر شب.
و شیرین هم هست
مرض قند گرفته اند همه ی خاطرات تو!
ای لیا
یک شینیون کوچک و جمع و جور، یاد همسر دکتر ارنست افتادم، باد زده بود زیر شال زن، توی میدان ونک ...
+ از میان همینطوری های روزانه
گفت :"میشود عاشق زنهای متعددی شد؟"
لیوان دمنوش بهارنارنج و الباقی مخلفات را گذاشتم روی میز، نگاه کردم به زنی که متصدی کافه بود،تکیه داده بودم به صندلی، دست راستم توی جیبم بود!
"عاشق؟ نه! دوست داشتن شاید!"
"چه فرقی دارن مگه؟"
"در عشق تعلق پیدا میکنی، هم به او هم به خودت ولی دوست داشتن میشود مثل همین دمنوش، مطبوع و دل پذیر! بی تعلق!"
لیوان بزرگ دمنوش را بر می دارم، زن متصدی دارد با کسی خوش و بش میکند!
+ از میان همینطوری های روزانه