آه از این بوهای لعنتی ...
+ از میان همینطوری های روزانه
میگه : فلانی خیلی راجع به زنها میدونه. دون ژوانیه واس خودش!
یه قاشق گنده از قسمت تمشک بستنی برمیدارم و میگم : اونی که درباره زن زیاد میدونه، نیاز نیست وراجی کنه، تو عمل نشون میده. این دون ژوانا مثل برفی هستن که به وقت عمل جلو حرارت زود آب میشن.
بستنی تمشک توی دهان آب میشود.
+ از میان همینطوری های روزانه
مرد زن را از پشت میکشد در آغوش
+ از میان همینطوری های روزانه
هشت سرباز کشته میشوند. هشت سربازی که میتوانست هرکدام از ما باشد. ما مردانی که از خوش شانسی مرز خدمت نکرده ایم. هشت خانواده داغدار میشود. هشت مادر در سوگ جگر گوشه شان سینه چاک میکنند.
سال هشتادو دو سرباز نیروی انتظامی بودم. تهران خدمت کردم. از جمع آموزشی ما تعدادی منتقل شدند به قرارگاه فتح در شرق کشور. از آن جمع شش نفر شهید شدند. شاید جزء معدود دفعاتی بوده که گریه کرده ام.
ما مشغول خودمانیم. آنقدر در این خاورمیانه جنون، مرگ دیده ایم که بی حس شده ایم!
راستی از مورد عجیب آزاده نامداری چه خبر؟
از آلمان اومده واس راه اندازی تجهیزات الکترونیکی پروژه ، امروز وقتش خالیه بردیمش بیرون دور دور. میگه چرا تو ایران خانما همه شبیه همن!
ماه کامل است، خسته و کوفته از شهران برمیگردم، به سمت شرق تهران در اتوبان همت می رانم، ماه هنوز کمی بالاتر از خط افق است، از دور در میانه ی پایه برج میلاد دیده میشود، در سمت راستش.
به پارک پردیسان میرسم از خروجی اتوبان خارج میشوم، در انتهای پارکینگ توقف میکنم. منظره فوق العاده ایست.پیاده میشوم که عکس بگیرم، تردید میکنم، گوشی را می گذارم داخل ماشین، همانجا جلوی ماشین می نشینم روی زمین، تکیه میدهم به جلوپنجره ماشین، چراغ ها روشن است، نور از دوطرف فرار میکند. دستانم را باز میکنم، میخواهم نور ماشین را چنگ بزنم. ماه آرام آرام از کمر برج بالا می آید. برخی فریمها را باید برای خودت نگه داری، خودت در آن لحظه غرق شوی بی شریک، بی رقیب! تصویر را ثبت نکنی، بگذاری تورا با خودش در بخشی از تاریخ منجمد کند، بشوی بخشی از آن زمان، آن لحظه، شاید روزی کسی توانست روی خط زمان عقب و جلو برود و برسد به این لحظه، مردی راببیند که دستانش را باز کرده است و نشسته است روی آسفالت خنک، خیره شده است به ماهی که کم کم میرسد به بالای برج!
+ از میان همینطوری های روزانه
زن پایش را انداخته است روی پایش، روزنامه را ورق میزند و نُچ نُچی می گوید و دوباره سرش را داخل روزنامه گم میکند، از گوشه روزنامه به مرد نگاهی میکند، مرد آرام است، چیزی نمی گوید، زن روزنامه را پرت میکند روی میز و پایش را تکان تکان میدهد: "چیزی نمیخوای بگی؟ واقعن حرفی نداری؟ نمیخوای دربارش حرف بزنی؟ باشه ..."
زن بلند میشود و میرود داخل آشپزخانه تا یک لیوان قهوه بریزد، مرد توی شیشه چرخی میزند!
+ داستانک / قسمت هشتم
آدم به تعریف زنده است ...
سنگ سر راه تیپا خورده ی هر کس و ناکس که نیست ... همبرگر هم بسته باشد به ناف این زندگی ِ هر دمبیل باز جای تقدیر دارد که خودش را تا همین جای مسیر هم رسانده است.
حاج فتح الله صندلی یه پایه اش رو که اون روزا فکر می کردم به ما تحتش گیر کرده کمی جابجا کرد و گفت :
" آدم علف خرس نیست که! کلی مرغ و گوشت و کوفت حرومش شده تا رسیده اینجا ... "
بعد دست می انداخت توی تاقار ماست و تا آرنج دستای پر از مو رو توش می چرخوند و در می آورد و با اون یکی دستش ماستارو از رو دستش پاک می کرد می ریخت تو تاقار!!
" خدا بیامرزه حاجی بابامو ... هی می گفت ، آدم به همین آدم بودنش ِ که ارزش داره .حتی اگر دزد باشه و از درو دیوار خلق و الله هم رفته باشه بالا!! خوب تعزیرش رو که خورد دوباره پاک می شه .... از کجا می دونی توبه نمی کنه؟! هان؟ "
حاجی فتح الله هزار سال ِ که داره دست تو تاقار ماست می چرخونه ....
عصمت خانم چادرش رو از لای دندونش ول کرد و گفت :
" نه حاجی! کی گفته. آدم وقتی آدمه که دستش تو کار خیر باشه ... همین دختر عزت خانم! چند تا خواستگار داشته ... همه تا فهمیدن عزت خانم نمی تونه جهاز کامل جور کنه پا پس کشیدن... این آدما ارزش دارن؟"
حاجی فتح الله ظرف رو از دست عصمت خانم گرفت گذاشت رو ترازو. چند تا سنگ هم اینور ترازو ریخت ... ظرف خالی هموزن چند تا سنگ شد.
آدما هم همینطورن ... تعریف مثل همین سنگاست ... آدم خالی هم بالاخره یه ظرف خالی ِ که ارزش چندتا سنگ رو داره ...
حالا این سنگارو یا می زنی تو سرش یا می ذاری تو جیباش!!
اگر این انتظار بی پایان
به پایانی نشست
و سفر تن به سوی نا کجا آبادِ خلقت شروعی دوباره یافت
روی سنگ قبرم بنویسید :
از دریا بود
هرچند تنها بود
صدفی بزرگ به میان دستانم بنهید
تا صدای دریا بشکافد
این وهم نشسته بر تاریکی ِ قبر را
روی سنگ بنویسید :
ساکن سبزی شالیزار
مدهوش بوی دم کرده ی خدا روی دستان زن شالی کار
پی دختر آفتاب روی دستان پینه زده ی مادری بی جان
روی سنگ بنویسید:
طعم تند زندگی
جاری از میان چشمان سبز دختر باران
میان سبزی گیسوی جنگل های شمال
بنویسید :
موج اثبات حقانیت دریاست ...
پسری شیرجه می زد از پل خاطره
کودکی نشسته بر لبه پلکان بام زندگی
سیب نشُسته ی خلقت را
به دندان کال خیال می کشید.
و تو که آمدی
همه اینها اگر بود
گوشه سمت چپ سنگ بنویس :
"نگاه سبـــــــــــز"
دلم آرامشی خواهد یافت.
ای لیا
رودسر - تابستان 1380