اتوبوسرانی تهرانو حومه نوشت
توی میدان هفت تیر سوار اتوبوس های آرباشهر میشوم، سرم را می گذارم کنار شیشه، دو دقیقه بعد می رسیم آریاشهر! یکی میزند روی شانه ام: آقا آخرشه!
هاج و واج اطراف را نگاه میکنم.
"آخر کجا!"
"آخر فیلمه، پاشو! سینما تعطیله!"
سر می چرخانم، توی اتوبوسم، کسی نیست، راننده ایستاده است بالای سرم! پیاده میشوم، قرار بوده سر تهران ویلا پیاده شوم، پیاده راه می اوفتم، ستارخان مثل همیشه عصرهایش شلوغ است، آدمها میروند که نرسند!
+ از میان همینطوری های روزانه
I'm not a poet or a writer, i'm an engineer ...
من نه شاعرم نه نویسنده، هرجا هم پرسیده اند چکاره ای گفته ام : کارشناس مکانیک. بعد مثلن پرسیده است : مهندسی مکانیک؟ سرم را تکان داده ام. نانم را از راه دیگری در می آورم. نوشتن برای من تفریح است. استعداد دارم؟! نمیدانم. برخی تان فکر میکنید دارم و بارها هم گفته اید که چرا نشسته ای و فلان و کاری نمیکنی! اینهارا هم به حساب تواضع نگذارید. روزگاری دوست داشتم سینما بخوانم. رتبه آوردم. مصاحبه قبول شدم ولی ... از دم درب دانشکده هنرهای زیبای تهران پرت شدم دانشکده فنی دانشکاه گیلان. چرا؟بماند. هرچند پیشتر نوشته ام اینجا.
نوشتن را دوست دارم. دوست دارم چند کتاب داستان کوتاه و بلند از من به جا بماند. دوست دارم مجموعه شعری داشته باشم. چه کسی دوست ندارد؟ دوست دارم فیلم کوتاهی بسازم. دوست دارم پشت فرمان نیسان جی تی آر بنشینم. دوست دارم با زین الدین زیدان یک عکس سلفی داشته باشم. دوست دارم ...
من نه شاعرم نه نویسنده ... یک کارشناس مکانیک؛تاسیسات صنعتی؛ که در کارش ادعا هم دارد .
خسته ام
+ از میان همینطوری های روزانه
بندرعباس گرم است. شرجی طور! چشم میگردانم دختر بندر را پیدا کنم، نیست، عرق از پیشانی ام میچکد، از بین عینک و بینی می ریزد روی تیشرت قهوه ای رنگ. راننده میرسد. شصت کیلومتر بعد از بندرعباس، نرسیده به دوراهی میناب توی پمپ بنزین، دختر بندر نشسته است زیر سایه ... نقاب به صورت دارد. چشمهایش شرجی را می شکافد، میرسد به شیشه ماشین. پیاده میشوم، همه چیز میفروشد، آدامسی میخرم، چشهایش از زیر نقاب روح آدمی را شرحه شرحه میکند. راننده صدا که میزند، با دست اشاره میکنم که آمدم، برمیگردم پول آدامس را بدهم، کسی نیست. دختر بندر دوباره ناپدید میشود ... آدامس توی دستم بخار میشود. قاطی شرجی طور ها.
+ از میان همینطوری های روزانه
این مطلب ممکن است بدآموزی داشته باشد.
نشسته ام به یک جائی توی خانه خیره شده ام، به همه چیز و هیچ چیز همزمان فکر میکنم. سارا از اتاقش میدود بیرون و می نشیند روی پاهایم، دست می اندازد دور گردنم :" بابا من میخوام پسر بشم!"
:|
"چرا بابا؟"
"پسرا زورشون بیشتره، امروز ماهان تو مهد نذاشت من سوار تاب بشم، گفت شما دخترا موشید، مثل خرگوشید ولی ما پسرا شیریم، مثل شمشیریم! زورمون بیشتره"
چه جوابی می دادم، فکر کردم، فکر کردم، آخر سر گفتم : " از فردا هروقت دلت خواست و تاب خالی بود برو سوار تاب شو، اگر هم ی پسری پیدا شد خواست نذاره، بزن تخت سینه اش!"
"تخت سینه اش کجاست؟"
"هیچی بابا! اینکارو نکن، اگر کسی اذیتت کرد به مربی مهد بگو!"
دو روز بعد، وسط یکی از هزاران کار تکراری، گوشی موبایل زنگ می خورد. از مهد سارا زنگ زده اند.
:" آقای فلانی؟"
"بله بفرمائید"
"به مامان سارا جان زنگ زدیم گفتن به شما بگیم. سارا یکی از بچه ها مهد رو زده، فردا تشریف بیارید صحبت کنیم"
"کیو زده؟"
"یکی از پسرارو ..."
ناراحت میشوم که چرا زدوخورد کرده، اما از یک طرف ته دلم غنج میزند، اینکه نذاشته است همین حق مختصر کودکی اش هم به فنا برود. ایستاده است. باید باد بگیرد.(هرچند می دانم خشونت راهش نیست، ولی گاهی لازم است)
بله میدانم که نباید ترویج خشونت کرد، اینکه بین دعوای کودکان ما بزرگترها نباید وارد شویم و هزار یک مورد دیگری که روانشناسها تحویلمان میدهند ...
+ از میان همینطوری های روزانه
زندگی چیزی ست
+ از میان همینطوری های روزانه
مذهبی هارو مسخره میکنه که اینا عقب مونده و خرافاتی هستن بعد خودش میره پیش جادوگر و رمال و کف بین، ایضن فال قهوه!
خیلی هم مدرن و امروزی!
روز کارگر مبارک
دبیر شیمی سال سوم از آن بی اعصاب ها بود. درس دادن توی جنوب شهر آنهم دبیرستان با آن جانورهایی که اسمشان دانش آموز است، از منطق خاصی پیروی نمیکند. نظام قدیم بودن هم مزید علت بود. پرت نشویم از داستان، از آن بی اعصاب هایی که هم زدن بلد بود هم توی نمره دادن آسفالت میکرد.
تنها حسن دبیرستانی بودن آنروزها این بود که برای بیرون رفتن اجازه نیاز نبود، آن روز خاص هفت هشت نفری به نوبت از کلاس بیرون میرفتند و چند دقیقه بعد برمیگشتند، خودم هم به عنوان نفر چهارم بیرون رفته بودم، نفر نهم بود یا دهم که دبیر شیمی پشت سرش راه افتاد که ببیند چه خبر است، چند دقیقه بعد آن نفر نهم یا دهم برگشت، نشست، بی هیچ حرفی، از دبیر شیمی خبری نبود، نیم ساعتی گذشت، زنگ که خورد اصرار اصرار که چه شد اینطور تعریف کرد:
"کلید رو انداخته بودم زیر بتونه سقف، داشتم با دقت رنگ و بتونه رو میکندم که حس کردم یکی داره منو نگاه میکنه، برگشتم دیدم آقای فلانی(دبیر شیمی) بهت زده ایستاده پشت سرم، حرف نمیزد. رنگم پرید، کپ کرده بودم، کلید رو در آوردم و سرم رو انداختم پایین و از کنارش رد شوم. همونطور ایستاده بود و به سقف ماشین که به اندازه تقریبن یک متر مربع کنده شده بود نگاه میکرد، اصلن من رو ندید انگار، برگشتم دیدم همونطور ایستاده ..."
ده نفر آدم که نه، ده نفر جانور به اندازه یک متر مربع از رنگ سقف پیکان سرمه ای رنگ مدل پنجاه و پنج دبیر شیمی را که تازه هم داده بود کامل رنگش کرده بودند، کنده بودیم. هرچند کار نفر اول سخت تر بوده، باید گوشه دقیقی را انتخاب میکرد که بشود رنگ را حسابی کند، من هم به اندازه یک ورق آچهار کنده بودم. پس از آن هیچکس نفهمید دبیر شیمی چطور اخلاقش عوض شد، هرچند ما می دانستیم.
روز معلم مبارک
+ از میان همینطوری های روزانه
برادرم از پنجره پرید و فرار کرد، مرا بین پنجره و آسمان قاپ زد، چندتایی پس گردنی زد و سرآخر بست به درخت خرمالوی توی حیاط. نصف روز!
هان! عجیب است؟ یک صدم این رفتار در حال حاضر از نظر خیلی هاتان جنایت جنگی ست ولی حالا که فکر میکنم می بینم خودم هم مقصر بوده ام، کتک زیاد خورده ام، از انواع و اقسامش، ولی هنوز هم منتظرم گاهی پدر زنگ بزند که عصری وقت برگشتن سری هم به ما بزن، یک چای دورهمی بخوریم. خانه هایمان نزدیک است، عطر چای مادر و نشستن با پدر کنار پنجره آشپزخانه و نگاه کردن به دارو درخت پارک روبروی خانه شان و گپ و گفتی درباره خودمان. اینکه بپرسد :اوضاع و احوالت روبراه هست؟
همین مرا بس است، همین مرا زنده نگاه می دارد، نه ناراحتم از او، نه عقده ای به دلم مانده، پدرم که هست یعنی هنوز پشت و پناهی دارم، حتی به قدراینکه فقط حالم را بپرسد.
+ از میان همینطوری های روزانه
اردی بهشت جان است ...
خیره میشوم از پنجره به زنی که لباس نرم و نازکی دارد و گاه باد میزند از بین شال و موهایش و خنکی باریکی را میرساند به میان گونه ها و لبهایش.
اردی بهشت جان است.
+ از میان همینطوری های روزانه
تو کیستی؟
می شناسی مرا؟
اهل احساس لطیف باران
کنار دیوار گلی ِ خاطره ای تنها
پیچیده در بوی بهار نارنح
جا مانده در میان ِ
خالی کوچه های خواب خورشید.
وتنها بوی نسیمی که می چکید از گیسوی باد،
می ریخت خیال ماه روی دستان شعری
که دیروز ریخته بود روی پیاده روی خیالی خام ،
از زنبیل پیرزنی که شعر به شرط چاقو می خرید.
و پنجره ای که نیمه باز مانده به روی سایه ی چشم دختری.
همه ی اینها
در قاب چهره ی دختری بود ،
که می خندید به او
ذهن جا مانده ای
که شبی دم کرده
از تابستانی سرد
می نوشت شعری و کلمه ای گم شد در این میان.
ای لیا