یک کیلو سیب زمینی رو پوست کندم ُ به شیوه خاص خودم سرخ و طلائی کردم و آوردم بشینم با دختری بخوریم! من تند تند میخورم، سارا دست منو می گیره میگه : قبول نیست، من باید ده تا بخورم بعد تو بخوری!
چندتا چندتا می خوره، دست منو هنوز گرفته که نخورم، با دست چپم شروع میکنم به خوردن، میگه : بابا! من کوچولوئم، من باید بیشتر بخورم! تقلب نکن!
دهنش پره. سرش رو میاره بالا. من رو نگاه میکنه، میخنده، چشاشم میخندن، باریک میشن. قطعن این زیباترین تابلوی خلقته...
+ از میان همینطوری های روزانه
خسته می آمد و این وسط می فهمید ما هم در طول روز یک غلطی کرده ایم (که با معیارهای امروزی واقعن هم غلط بوده. مثلن با سنگ زده ایم سر "اسد یومورتا" پسر همسایه پشتی را شکسته ایم) کمربند را می کشیدُ حالا نزن و کی بزن. خسته میشد. صبح قبل خروس خوان میرفت و بوق سگ برمیگشت تا بچه هایش درس بخوانند، روزی مهندس و دکتر شوند(که همه شان هم شدند) که مثلن دستشان دراز نباشد بابت یک لقمه نان پیزوری. آن روزها جنوب شهر مثل حالا نبود، الان ادای جنوب شهر را در می آورند، آنروزها هزارو یک مدل خلاف به صورت روتین و عادی در کوی و برزن ها جریان داشت، صبح به وقت مدرسه رفتن معتادی را دیده بودم که از خماری توی زمستان یخ زده بود، یا جسدی که لابلای لجن های نهر آبی که میرفت به مزارع پائین محل، طاق باز افتاده بود و چشمهایش به جائی در میان آسمان خیره بود. سالم بزرگ کردن بچه ها در چنین جاهائی قاعدتن "با عزیزم امروز چکار کردی؟" به هیچ سرانجامی نمیرسید.
حرف زیاد است برای تشریح آنروزها و در چند خط نمیگنجد. شاید روزی بشود از دلش کتابی بیرون کشید که چند سالیست توی سرم وول میخورد و میخواهد بیرون بریزد، ولی این را گفتم که بگویم که همین حالا هم که شاید در کارم جزء اولین ها هستم و اسم و رسمی دارم توی صنعتی که در آن مشغولم ولی هیچ احترامی به این اندازه که مثلن پدرم یک روز پشت تلفن بگوید :" بابا! این روزا چکار میکنی؟ یه سر بیا اینجا یه چائی دور هم بخوریم" مرا سر ذوق نمی آورد، اینکه هرکس مرا تحویل نگرفت، نگرفت، به درک! ولی اون بگیرد، احترام او برایم از احترام هزارو یک مدیر و رئیس و معاون و کوفت و زهرمار ارزشمندتر است، پیرمردی که تمام سعیش این بود که بچه هایش مثل خودش روزی دستشان دراز نباشد، احترام داشته باشند.
پدر اگر دارید، قدر بدانید، پدر غرور دارد، غرورش را لگدمال نکنید ...
+ از میان همینطوری های روزانه
یه انحرافی تو زندگی هممون هست در حدود یک درجه و سی و سه دقیقه و چهل هشت ثانیه.
مثلن من قرار بود الان تو تیم ردبول نشسته باشم پشت فرمون، پیست ابوظبی دور آخر رو بزنم و برسم به اون شیشه شامپاین گندهه! درشو باز کنم بپاشم رو اون دو تا داف مکش مرگ ما کنار سکو!
الان نشستم با زیرشلواری راه راه، پامو جمع کردم رو صندلی، شبیه این گوریلای پشت نقره ای در حال انقراض، دارم این خزعبلاتو می نویسم!
+ از میان همینطوری های روزانه
عاشق میشوید، حداقل عاشق رفتار آدمها نشوید. آدمها گاهی حالشان خوب است، گاهی بد. رفتارشان متاثر از حالشان است. عاشق افکارشان شوید. افکار حتی در بدترین حال آدمها هم تغییر نمیکند ...
+ از میان همینطوری های روزانه