یکی آمد
بر پشت خاطره ها
نشسته روی خیال کودکی ِ باران .
کوچه ها خیس اند
آشنایی آب می پاشد.
غریبه ای خستگی هارا چال می کند ،
پای دیوار باغ تنهایی.
خورشید می ریزد روی دستان زنی
که می شوید خواب ستاره را.
مردی در مزرعه ی باد
طوفان درو می کرد ،
نسیمی این میان
ابتر مانده است و به نارسی ِ خلقت می خندد .
خاک از خاک برخاست ،
چشمی به تنهایی خاک گریست.
دستی روی قلب شکسته ای
تخم زخم درد می پاشید.
امسال محصول خوبی دارند
کشاورزان زمین های بایر عشق.
یکی آمد
هرچند ، دوست داشتن جایی
پشت ترافیک خاطره ها
آخرین سیگار بودن را دود می کرد.
و یکی نشسته بود و
به این فکر می کرد که
چه کند وقتی تو نباشی و او باید بودن باشد.
ای لیا
رشت - شهریور 1380
همه ی عاشقانه هایت
لابلای ورق های خاطره تکرار می شوند.
تو به این تکرار عادت می کنی
و من در عادتهای تو تکرار می شوم.
ای لیا
شب گذشت
وسوسه هنوز بیدار است.
انتهای سایه را می جوید.
ته این سایه چیزی نیست
یک شبح مانده تنها
و شاید کودکی
مست شده از بازی روز
روی سنگی می تراشد
جریان بودن تو.
باغبانی انگار
راه نشان می داد به آب
انتهای سایه ها
شاید پیرمردی
چرخ زندگی را رها می کرد
از شیب یقین به سمت دره ی شک .
آنجا شاید
باد می ریزد در آغوش زنی
که تنهایی بودن را در زمزمه ی خواهشی شیرین
در جام کلمات می ریخت
شعر می شد همه اینها
و بوسه ی زن را کمی شیرین می کرد.
انتهای سایه
چیزی نیست
شاید وسوسه هنوز بیدار است.
ای لیا
رشت - خرداد 1380
میان این همه پرانتز
بین این سه نقطه ها
دنبال تن کسی می گردم
پی گودی کمر ذهن دختر خیال زده ی
نشسته روی طراوت باران .
روی انحنای سینه ی زن خوابیده روی دستان خالی از نور خورشید ،
دستی پی چیزی می گردد
خنده ای که سال پیش
گریه می کرد وقتی همه سنگ بر می داشتند .
و کسی می گفت : این شعر را
مردی روی دهان زنی ها می کرد
بوی فلسفه می آمد
منطق چیزی می گفت و زن
لباس شبی قرمز به تن تاریکی می کرد.
پرانتز بسته نمی شود
سه نقطه ها تمامی ندارند
و من هنوز نمی دانم
که جای بوسه کجای دائره المعارف زندگی ست
کجای تاریکی شب تصویر زنی
روی دستان مردی می میرد.
و کجای دفتر خاطره ها هنوز
یکی کلمه می نویسد
یکی جمله هارا می بلعد
و من خط به خط تو را می بویم .
ای لیا
تهران - زمستان 84 (با کمی تغییر)
من می دانستم
که تو همانی که می پنداشتم
ولی تو مرا در صف فلسفه ی دکارت پیر کردی!
ای لیا
یکی می گفت : آزادی
یکی در صف سکه فلسفه می خواند
یکی می گفت : حق مسلم ماست
و آن دیگری در صف مرغ ضربه مغزی می شد.
ای لیا
از روبرویش مردهایی می آمدند و با نگاهشان او را دنبال میکردند، چه مردهائی که تنها بودند و چه مردهائی که همراه زن دیگری بودند. اما برای زن اهمیتی نداشت. تمام مسیر را که می آمد پائین گرم صحبت بود، در این بین اما برخی مردها توجهی نمیکردند، مردهائی که زن جوانی را همراهی میکردند، مردهائی که هنوز در شور و حال ابتدائی رابطه بودند، در زن همراهشان غرق بودن، اینها اصولن چیز دیگری را در خیابان نمی دیدند! فقط همان زنی که در کنارشان بود را حس میکردند ...
+ داستانک
آمدند، زدند، رقصیدند، در کوچه ای بن بست، ترکاندند، آتش زدند، سطل آشغال بزرگ فلزی را برگرداندند، دختر و پسر بودند، از پشت پنجره نگاه میکردم، اسمش را بگذاریم آنارشیسم، هولیگانیسم یا هر ایسم دیگری که قشنگ باشد توفیر ندارد، جامعه ای که شادی و احساسات نهفته در درون خود انباشت کند نه منطق سرش میشود نه اصول ریاضی که بفهمد دو دو تا از هر راهی که بروی میشود چهار. دو دو تا برای او بستگی به حالش دارد. گاه تا ده هم آمار داده اند که جمع شده است!
تقصیری هم ندارد، شاید تقصیر من است، تقصیر توست!
زن و مرد توی تاکسی دعوایشان میشود، راننده می گوید : صلوات بفرستید، مردی که در صندلی جلو نشسته است صلوات می فرستد، همه به اون نگاه میکنند، میزنند زیر خنده، تاکسی پشت چراغ می ایستد، کسی حرف نمیزند!
+ از میان همینطوری های روزانه