بوها اینطورند
یک جایی ناغافل
تو را در یک کوچه بن بست
گیر می آورند
زیر مشت و لگد خاطرات
خرد میکنند!
ای لیا
من در توام
در تنت
احساس گناه نکن
مردم حرف می زنند
به درک
بگذار شیرینی گناهمان
در خیال خیابانها جاری شود.
ای لیا
آن لیمو ها را
آن واسطه ی بین بودن و نبودن آدمی
آن همه ی احساس را
رها کن
رها کن تا شهر در رایحه خوش خیال
غرق شود.
تا بوی لیمو مست کند ذهن خمار بودن را!
ای لیا
اشتیاق دیدن رویت
از دو جهان آزادم کرد.
کاش بشود
کاسه خیال را
از رایحه چشمانت پر کنم
یکجا سر بکشم
مست شود ذهن
بیداد کند دل ...
ای لیا
این شعر تو را کم دارد
تو را در میانه آغوشش
در کشاش هم آمدن لبهایش
در تنگ فشرده شدن بازوانش.
این شعر تو را ندارد.
تو را که نمیدانم کیستی، کجایی!
ای لیا
زن عبور میکند
ای لیا