بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

635


توی عادتهایمان تکرار میشویم


توی شبیه ترین نبودنهایمان به هیچکس.




ای لیا



628


تنهایی شاید


سیبی ست


مانده بر دورترین شاخه ...




ای لیا



627


اتوبوس میرود


بوی تو را می برد ...



ای لیا



625


عاشقی


به وقت زیباتر شدن زنی


زیر باران


وقتی آب از میان موهایش می چکد ...



ای لیا



624


بانو جان!


برای عصر جمعه ات


یک استکان چای 


و یک بغل 


که تنگ بفشارد


بودنت را ...



ای لیا



621 - چشمهایت


چشمهایت


مرکز ثقل دوست داشتن ...


خیره نگاه کن مرا.




ای لیا



620


چشمهایش 


مانده است در پس خاطره ای ... 


گاه یادآوری میشود،


درد می پیچد در جان کلمات.



ای لیا



614 - گیسو ...


انگار


گیسو داده ای بر باد،


تهران شده است حالی به حالی!



ای لیا



603


آخرین خط شعر 


طنابی شد


و دختری را حلق آویز کرد ...




ای لیا



602


تو کیستی؟


می شناسی مرا؟

اهل احساس لطیف باران


کنار دیوار گلی ِ خاطره ای تنها


پیچیده در بوی بهار نارنح


جا مانده در میان ِ


خالی کوچه های خواب خورشید.



وتنها بوی نسیمی که می چکید از گیسوی باد،


می ریخت خیال ماه روی دستان شعری 


که دیروز ریخته بود روی پیاده روی خیالی خام ،


از زنبیل پیرزنی که شعر به شرط چاقو می خرید.


و پنجره ای که نیمه باز مانده به روی سایه ی چشم دختری.



همه ی اینها


در قاب چهره ی دختری بود ،


که می خندید به او


ذهن جا مانده ای 


که شبی دم کرده


از تابستانی سرد


می نوشت شعری و کلمه ای گم شد در این میان.




ای لیا



601


تا آخر این شعر


دوام نمی آورد


نفس های یک خط در میان عشق ،


دوستت دارم را همین خط دوم بنویس!




ای لیا


598


بودن با تو


آغوشش با من ...



ای لیا



597


اولین بغض را قورت بده


دومی را نگه دار برای روز مبادا


روزی که دیگر 


بغض خریدار ندارد ...




ای لیا



595


انگار


گیسو داده ای بر باد،


تهران شده است حالی به حالی!




ای لیا



594


باز خیال


باز من و تنهائی خاطرات


کودکی های جا مانده در پس طعم فالوده ای


ظهر روزی گرم


تابستانی شاید


زنی را می بردند بر دوش


دخترکی گریان


ترسان


من هراسان


فالوده ای روی گرمی آسفالتِ روزی کش آمده


دخترک زن شده بود


مادر شده بود


در هفت سالگی .


من


فالوده ای که دیگر نبود


دخترکی نبود


خاطره ای نبود


تنهائی بود


نشسته بود در کنار پیرمردی


روی نیمکتی


در میدانی که اسمش بود : پروانه!




ای لیا