کجای دایره زندگی نشسته ای؟
خسته ای آیا؟ گوشه ی زندگی را پیدا کردی ؟
"زندگی طعم دارد وقتی به خاطره ای فکر می کنی. طعم گیلاس می پیچد کنج دهانت و با بزاقت از گوشه لبت جاری می شود.به کسی فکر می کنی که همین طعم را برای تو تداعی
می کند.نشسته ای روی نیمکت پارکی و ناخودآگاه دهانت گس می شود.طعم اخته می گیرد ... لبخندی می زنی ، عابری گمان می کند دیوانگی همه گیر شده.
در اتوبوس آن ته ، گوشه خود را مچاله کرده ای. بوی پرتقال می پیچد در فضای اتوبوس. خاطره ی کسی طعم پرتقال گرفته و تو هم چون عادت داری به فهمیدن طعم زندگی ، بویش را حس می کنی.
زندگی همین طعم هاست ، همین خاطرات لابلای طعم هاست. زندگی شیرین می شود.ترش می شود. شور می شود و نمی دانم ...انگار گاهی تلخ می شود!"
خیال می کنی ، ذهنت بزاق ترشح می کند ، دهانت به طعم دوست داشتن می نشیند و بوسه ای که می رود روی همه ی این طعم ها.
شبت خوش و یا روزت خوش ...
آهـــــــای مخاطبــــــــ خاص! با تواَم!
کمی هم ســــــــلام.
باران را بوئیدی ؟ قطره ای از آن را چشیدی؟ بارش خاطرات را دیدی؟ حس گام های دونفره را شنیدی؟
این شهر با این باران های یک خط درمیان تب اش نمی خوابد! این شهر همیشه هذیان می گوید ...
دوستی می گفت : هنـــدوانه هم می چسبد در این شب های دم کرده تابستان و همراه شدن با شیرینی آن و گذشتن از تلخی های روزگار ... هندوانه ابتیاع نشد اما هست چند پری از طالبی مانده در گوشه یخچال ... بفرمائید ...
مخاطب خاص با تواَم ...بفرما طالبی!
شما هم بفرمائید ، دوست نشسته بر درگاهی درب انتظار ...
غم را رها کن ساعتی بنشین بر سر این سفره خیال و همراه شو با این خیل شب نشینان هرکدام گرفتار تر از خودت در نشیب زندگی ...
بگذر ..... بفرما طالبــــی! یخ کرد! از دهان افتـــــاد ....
مخاطب خاصــــ ِ من
ی ِ امشب دستت رُ بده به من ، بریم به حاشیــــــه از متن ...
حاشیه ای همیشه پررنگ تر ازمتن . نگو نمی دانی کجاست .... پشت همین خیال قاچ خورده بعد از گرمای ظهری در یک تابستانی در جایی نه دور و نه خیلی دور ...
همین کنار گوش تنهایی ... پای دیواری که کودکی ات با ذغال سیاه می کرد سیرت همیشه نالان همسایه را...
حاشیه شاید زنی بود که صبح می آمد کشان کشان ... خواب بود ... ترسیدم بیدار شود ... فقط گفتم : " شمائید همانی که هرشب می ریزد در ذهن کودکی در فکر پرواز؟ ... روی بالهای ذهن ِ خدایی که بود روزی ولی حالا پیچیده در گرفتاری های روزمره فلسفه خلقت!؟
سرش که بالا شد ....نگاهش پر از حرارت باران بود ... خیس و چه تلخی لبخندی نشسته بود روی سیرت عریان خیابان ...
یک دم آن کام شیرین از هندوانه فصلت تلخ کردم ... ببخش ... حاشیه همین است ... تلخ ... و اگر بود شیرینی آن را با هم قسمت کنیم ...
اگر لبی به شیرینی ِبوسه ای تر شد ... بنویس برای ما ... من هم یکی از خیل مخاطبان خاص ام یک امشب ... می نشینم آن سوی شیشه پیش شمایان ... شیرین کنیم دهانی به خربزه یِ دوستی که هوس کرده بود ...
یک امشب خودت را بنویس ...نمی گویم شب خوش!