زن توی سرما منتظر بود، هوا سرد بود، دستش را گرفت جلوی بینی، بوی عطر مرد دوید توی جانش. گونه اش سرخ شد. لبهایش خندید.
عاشق شدن مگر دست خودمان است، دوست داشتن مگر دست خودمان است، نه عزیز من یکهو میبینی افتاده ای وسط یک عکس سلفی!
هی زور میزنی که بری اونجا، بعدم میری اونجا و میبینی خبری نیست و میخوای دوباره بیای اینجا ولی خب انگار بعد یه مدت آدمها جایگزین میشن!