گاه آنقدر دلتنگیم, گاه آنقدر سینه مان از نبودنش فشرده میشود, گاه آنقدر خودمان را مشغول هزارو یک کار نامربوط میکنیم برای فراموشیِ دلتنگی که یادمان میرود باران دارد میبارد, بی منت, بی توقع ...
آنقدر عاشقت بودم, آنقدر دوستت داشتم, آنقدر به تو نگفتم, آنقدر اصلن ندانستی که دوستت دارم, سرآخر یکی آمد و گفت دوستت دارد!
گفت میشود کسی را دوست داشت که دوستت ندارد؟
گفتم مغزت دچار تروما شده؟
گفت مغزم نه, ولی قلبم چرا!
گفتم نگران نباش آنهم با یک سکته رفع میشود, سخت نگیر.
گفت لحظه ای که دست میذاره روی دنده ماشین دوست دارم نگاه کنم به دستش, به موهای ریز روی دستش, حس آرامش میده بهم, دست میذارم روی دستش که دنده ماشین رو مشت کرده.
مرد به زن گفته بود دارند تند میروند, بهتر است کمی شل کنند این رابطه را. سکوت کرده بودند, مرد نگاه کرده بود به اطراف و بعد نگاه کرده بود به چشمهای زن و بعد گفته بود گور پدرش اصلن و لبهای زن را سفت بوسیده بود.
دوست داری کسی را ولی پیش خودت میگوئی اگر بفهمند تکفیرت میکنند, با منطق دو دوتا چهارتا حساب و کتاب میکنند و سرآخر محکومت میکنند. توی خلوتت برایش مینویسی, قرار نیست کسی بداند. خودت میدانی و او. گاه دوست داشتن عقل و منطق سرش نمیشود. دو دوتایش گاهی میشود پنج و گاهی بیشتر. بگذار این دوست داشتن تو را در خود حل کند.
ارادتمندیم.
+ بی ما حال تو چون است؟