تنهایی یعنی
چشمهایت را ببندی
ای لیا
روزهای روشنفکری
روهایی که هر کسی حق داشت
روزهایی که مذهب به سلاخ خانه مصلحت نرفته بود
روزهایی که اعتقاد آزاد بود
بی اعتقادی هم
روزهایی که که اعتقاد من
سر ِ دار نرفته بود
روزگاری بود
زندگی فرصت دوست داشتن آدمی بود
دوست داشتن ِ عکس گلی سرخ
همین خوب است
همین بارانی که نمی بارد
همین سکوت ماسیده بر شب
همین احساس ریخته بر پوست تنهایی
همین آغوش های بی صاحب
همین بوسه های بی منت
و کودکی که نمی فهمد چرا
و تاب می خورد
همین خوب است.
ای لیا
بوسه ای بر باد
طعم نفسهای تو
عادتی می شود تکرار
آغوشی تنگ می شود
احساسی می ریزد در روغنی داغ
دست و پای خیس زندگی
چالشی در ماهیتابه ی عادت
داغ می شود خاطره
به تب می نشیند پوست نازک عشق
و فریاد می شود نفس های درد