زندگی گیر کرده است
جایی لابلای ساعتها
بین خاطره ها .
بوسه ای تکرار می شود
زنی در ایستگاه منجمد شده است
مردی نمی داند در کدام شهر زندگی می کند
کودکی دست پیرمردی را می کشد
بینایی روی چشمان پیرمرد رقص گرفته است
خنده ای در کوچه ها گم می شود .
چه فرقی می کند مرگ ،
ای لیا
این یک احوال پرسی ست !
ساده است ...
روزتان به رنگ پرتقال و شبهایتان پیچیده در رایحه بهارنارنج .
زندگی زود است ،
دیر می شود دوست داشتن ها
همین ، ساده بود !
ای لیا
زندگی ساده است ،
با مرگ متولد می شود.
مرگ می نشیند و چای می نوشد،
و زندگی در دایره ای می چرخد ،
پایش زخم می شود و سر آخر
خسته ،
دوباره میرسد به آغوش مرگ.
ای لیا