بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

1136


گاه تنهایی تو را میخواند


گاه تو در تنهایی میخوانی


گاه کسی تو را در تنهایی میخواند ...



ای لیا



1135


تنهایی یعنی


چای بریزی برای خودت 


خیال بیاید بنشیند توی آغوشت


دست کند توی موهایت


چشمهایت را ببندی


چایت یخ کند ...



ای لیا



1132


این آفتاب داغ

کسی لابد دست میکشد به سینه خورشید ...


ای لیا


1115


تو را می شد بیشتر دوست داشت


عجول بودی


نماندی!



ای لیا



1103


کارد از استخوان رد شد


خواستی بیا!



1100


روزهای روشنفکری


روهایی که هر کسی حق داشت


روزهایی که مذهب به سلاخ خانه مصلحت نرفته بود


روزهایی که اعتقاد آزاد بود


بی اعتقادی هم


روزهایی که که اعتقاد من


سر ِ دار نرفته بود


روزگاری بود


زندگی فرصت دوست داشتن آدمی بود


دوست داشتن ِ عکس گلی سرخ

 

در آبی بی کران دریا.

روزهایی که بی خدا بود

با خدا هم بود

مسجد بود

میخانه هم بود

خیابانها یک طرفه نبودند

آدمیان از لابلای نفس های احساس 

می رسیدن به لب های حقیقت.

آغوش تر یک تنهایی

لابلای دستان دروغ 

به خلوت خانه شب زدگان نمی رفت.

روزهایی بود 

روزهایی که پپسی طعم زمزم نمی داد

کسی در خیابان اوق نمی زد

دختری پشت چراغ قرمز تب نمی کرد

روزهایی بود

یادم نیست

ولی بود.


ای لیا


1099


همین خوب است


همین بارانی که نمی بارد


همین سکوت ماسیده بر شب


همین احساس ریخته بر پوست تنهایی


همین آغوش های بی صاحب


همین بوسه های بی منت


و کودکی که نمی فهمد چرا


و تاب می خورد


همین خوب است.



ای لیا



1098


بوی نگاه تو


عبور می کند


از میان سکته ی زمان،


و خاطره ای که دوباره می میرد.



ای لیا



1097

بوسه ای بر باد


طعم نفسهای تو


عادتی می شود تکرار


آغوشی تنگ می شود


احساسی می ریزد در روغنی داغ

دست و پای خیس زندگی


چالشی در ماهیتابه ی عادت


داغ می شود خاطره


به تب می نشیند پوست نازک عشق


و فریاد می شود نفس های درد

 

هرچند ولی ...

کسی هم نیست انگار 

که برگرداند زندگی را

و می سوزد 

هوس زودگذر رابطه ای.


ای لیا


1096


کسی دارد


زندگی را از پله آخر می افتد


و دلش هم می شکند.



ای لیا



1095


یکی نان نداشت، می مرد

یکی وجدان نداشت، می خندید!


یکی در لبنان بود، چه می دانم لخت بود انگار
یکی هم در اینجا بود، صورتش سرخ بود انگار


یکی کفش نداشت، واکس می زد
یکی هم کفش داشت، تو سر واکسی می زد


یکی درد داشت و می خندید
یکی مرض داشت و نمی خندید


یکی عقل داشت ولی روی دیوارهای شهر می شاشید
یکی هم سواد داشت روی دیوارهای شهر می نوشت:" شهر ما خانه ماست"

یکی مادرزاد زیر آفتاب برنزه بود،
یکی هم در سایه زیر سولاریوم بود!

یکی جان می کند عرق می ریخت ولی نمی خورد!
یکی هم نشسته بود عرق می ریخت می خورد!

یکی در صف مرغ ضربه فنی می شد
یکی هم در نیاوران خون بالا می آورد

یکی در ایستگاه بی آر تی حضرت عزرائیل را ملاقات می کرد
یکی در جردن دختر عزرائیل را بلند می کرد

یکی داشت کمی می خوابید در جوی آب
یکی هم گوسفندهایش تمام نمی شد

یکی می مرد، طبیعی هم می مرد
یکی اما یادش رفته بود، ولی می مرد

یکی بود یکی هم نبود
یکی نبود ولی می گفتند بود.

یکی رفت، پا داشت. برگشت، نداشت
یکی نرفت، نشست گوشت تن بقیه را خورد.

یکی ساندیس می خورد و باورش شد"صد درصد طبیعی!"
یکی هم ...

بگذریم هرچند ...
"یکی می مرد ز درد بی نوایی
یکی می گفت: عزیز زردک می خواهی؟" 


ای لیا


1093


گاهی یادمان می رود


و کمی هم زندگی می کنیم



ای لیا



1091


درد را


کودکی می فهمد


که شلوارش خیس است و گوشَش هم سرخ!



ای لیا



1092


لابلای دوست داشتن ها


همیشه


استخوانی هست


که زخمها را تازه می کند !



ای لیا



1087


غریبه بود

ولی مرا دوست داشت

آن حس فروخورده غرورانگیز را

از درونم بیرون میکشید

آن حس غریب(قریب) دوست داشته شدن را

چه فرقی دارد

غریبه باشد

یک رهگذر شاید

حتی همین سایه پیچیده در وهم و خیال

ولی او کسی ست

که میداند چطور

مرا دوست داشته باشد ...



ای لیا