باز باران
اما کدام ترانه؟!.
دیگر هیچ گوهری را رمقی نیست.
بام خانه هم سالهاست سقفی ندارد.
یادم آ... نه یادت نمی آید، این فراموشی طبیعیست.
روز باران ... گردشی که آرزویش بر دلمان ماند.
توی جنگل های گیلان .
سالهاست خرس قهوه ای هم ساکن آپارتمانی در لاکانشهر شده.
پسرک کتاب فارسی سال چهارم هم اگر شهید نشده باشد، حتمن دستفروشی در میدان توشیباست..
باز باران.
گاهی این حس دست می دهد که سرت را بگذاری روی جدول های وسط بلوار میرداماد و یکی هم چنان قایِم(محکم و سفت ) بپرت روی سرت که همه این سی و چند سال زندگی از دماغت بزند بیرون....
خدایا می دونم همه چی رو با هم به کسی نمی دی اما می خوام بدونم به اونایی که عقل نمی دی چی می دی که جاش رو پر کنه..
خلاء به این بزرگی رو با اورست هم نمی شه پر کرد ...
گاهی که دلت به درد اومد نمی خواد دنبال زخم و نامروتیهای روزگار بگردی!
فکر کن ببین ظهر چی کوفت کردی ...
روزی روزگاری گــــــــــــاوی را با خــــری را دعوا افتاد.
صبح گـــــاو برخواست و دید بر روی دیوار خانه اش نوشته اند : گاو خـــــــــــــــر است.