بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

266


خاطره ای تنها


میان پر و خالی شدن جامی


دست به دست می شد


پهن می شد 


روی نگاه های حسرت ...



ای لیا



265


بیا برویم 


جایی دور


دورتر از مرز نگاه و باد


دورتر از خالی مرگ 


روی دیوار باغ.


دور از جایی که پلک خدا هم خواب است



جایی دور 


دورتر از آسمانی


مردد میان رنگ پرتقال و انار


جایی که شالیزار می رسد به دست باد


به دامن زنی 


که خاطرش نازک تر از خیال جام است.



جایی دور 


دورتر از هر نگاهی


که پی گاه و بیگاهی ست ...


پی بی خوابی ست


پی دختر شب های خیالی ست



بیا برویم ... دور شویم ... دور.




ای لیا



262


باران که می بارد


شسته میشود 


تنهایی ِ خاک نشسته بر دیوار.



ای لیا



261


 

شب باشد


باران باشد


تو باشی و توهم انتظار


و خاطره ای که شسته میشد


از لابلای گیسوانت ...



ای لیا



259


تو چشمهایت را داری و من ...


من هیچ، من خیره میشوم 


و در خلسه چشمانت آتشی ست


که مرا خاکستر میکند.



ای لیا



255 - غنی سازی و چشمهایت!


چشمهایت


اورانیوم بیست درصد


من 


دیپلماتی درمانده،


در وین 


پی توافقی بی حاصل!



ای لیا



250


می گوید : چه خبرها؟


می گویم : هیچ، هوا خوب است، خیابان ها را آب پاشیده اند ... فقط شهر بوی تو را ندارد!



ای لیا



243


بی دریغ باشیم


مثل همین باران


که می بارد نمی پرسد چرا


کسی چتر ندارد!


ای لیا



240


گاه 


یک صبح، ساعت نُه،


حرفی بالا می آید 


از منتهی الیه تنهائی درون،


ولی کسی نیست،


بشنود ...


دوباره برمیگردد،


تنهائی می ماند،


روی ثانیه های زخم خورده احساس!



ای لیا



239


زن،


تصویر یک سکوت است،


جا مانده بر روی تابلوی ورود ممنوع!



ای لیا



237


در بی سرانجام ترین حالت یک تنهائی،


خیابانی، 


منتظر اتوبوس است!



ای لیا



234


گاه تنهائی


یک فنجان چای است


که سرد میشود در سکوت کافه ای!



ای لیا

اینستاگرام من : http://instagram.com/iliya.7



231


خواب هائی که بی تو رفته ام،


خواب هائی که با تو دیده ام!


زندگی همین است،


در خواب اتفاق می افتد.



ای لیا



230


بارانی که می بارد،


خاطره ای می شوید،


از روی دیوارهای خیابانی،


منتهی به پریشان حالی زنی!



ای لیا



227


آدم یک روز 


برمیخزد و می بیند مرده است،


همه رفته اند و او مانده است!



ای لیا