تو هستی؟
نیستی؟
چه فرقی دارد
وقتی باران به وقت نگاه تو می بارد
یا باد روی گیسوان خیالت پهن می شود.
چه فرقی دارد!
وقتی خاطره ها همه رنگ دیروزند
و یا زنی دیگر شانه نمی زند
گیسوانش را روی پرش لحظه به لحظه تاریخ.
گاو سیر از نصیحت دیروز
خر پروار از فهمیدن یونجه هر روز است.
چه فرقی دارد که هستی،
وقتی همه بوی انکار می دهند
و یا کوچه ها همه طعم تلخ فراموشی دارند.
دیگر نارونی نمی خواند
و لمس نمی کند صورت گرم خورشید را.
چه فرقی دارد نبودن تو
بین این همه نابینایی
بین روشنایی پاشیده شده روی خیال روز.
تو هستی؟
نیستی ؟
تو می دانی که هستی یا نه!
من را به چه کارت.
پس باش ...
ای لیا
دختری بود
در پرده نازک خیالم
روزی نشست و دگر برنخواست.
می آمد
آتش میزد
می سوزاند همه خاطرات کودکی را
نمی رفت
اما خیال همچنان می سوخت.
روزی نوشت روی دیواری
دستی پنهان
که تورا چندی ست
می شناسد
این ذهن مرده مغروق ِ در خیال
چشم ِ سبز
ناگزیر نگاهش سبز نیست.
دل که سبز باشد
جوانه می زند
سبز می شود
از نگاه می ریزد بیرون .
دخترک هنوز هست
در خیال خالی پرده
پاک نمی شود.
نگاه سبز،
می نشیند روی خاطره همه این سالها
هر خاطره ای را سبز می کند
جوانه می زند
روی خیال نازک تنهایی.
ای لیا
بیا و مشتی از خنکی ِخاطره باران بردار
بپاش بر روی صورت ِ
کوچه های خالی از خواب خورشید.
شاید خنک شود،
خیال زن نشسته بر هشتی ِ درب ِ تنهایی.
ای لیا
خیابانی یک طرفه
تابلوئی زنگ زده
نامی روی آن : عدالت
و بشری که خرد می شد
پنجه به صورت آسمان می کشید.
آه ...
متن که با آه شروع شود
حقنه می کند خیال مخاطب را.
اخته می شود
همه خاطرات ِ جمع شده ی ِ پشت عینک خوش بینی!
ای لیا
برای تویی که بیداری می نویسم ...
همه چیز به شکل مسخره ای در داغی شب دم کرده قشنگتر می شه... چیلیک چیلیک عرقِ که از سر و صورتت می ریزه ... لیوان آب با یخای توش و قطرات بخار که چنگ زدن به شیشه لیوان تا پائین نریزن ... رابطه خالق و مخلوق!
دوست دارم این زیرپیرهن رکابی رو هم در بیارم ..همین یه خط در میون نسیم مستقیم بزنه رُ پوست تنم ... از منافذ پوستم بره برسه به اون خاطراتی که چال شدن تو گندیدگی این زندگی نذار ...
دستم به روشن کردن کولر هم نمی ره ... ماه پیش قبضش که اومد سه فازمون رُ پروند! دیگه فقط یه نول دارم ...
چند وقتی هست میز رُ آوردم کنار پنجره ... از این بالا شب ابهت بیشتری داره ... چراغایی که روشنن و تو هر کدومشون چند نفری مشغول زندگی ... مشغول زنده موندن ..
نسیمی به زحمت از پنجره آویزون شده و می خواد خودشو ب ِکشه تو ... چه خوب می شد اگه یه بارونی هم می زد و بوی خاک می پیچید ... صدای شر شرش و گاهی افتادن چندتا قطره ای ازش رُ صورتت ...
دختری بود
در پرده نازک خیالم
روزی نشست و دگر برنخواست.
می آمد
آتش میزد
می سوزاند همه خاطرات کودکی را
نمی رفت
اما خیال همچنان می سوخت.
روزی نوشت روی دیواری
دستی پنهان
که تورا چندی ست
می شناسد
این ذهن مرده مغروق ِ در خیال
چشم ِ سبز
ناگزیر نگاهش سبز نیست.
دل که سبز باشد
جوانه می زند
سبز می شود
از نگاه می ریزد بیرون .
دخترک هنوز هست
در خیال خالی پرده
پاک نمی شود.
نگاه سبز،
می نشیند روی خاطره همه این سالها
هر خاطره ای را سبز می کند
جوانه می زند
روی خیال نازک تنهایی.
زن تصور میکند،
ای لیا
چقدر هم خوب است
بیایی و برویم
در خاطره ی ِ
خوابِ کوچه های باران زده یِ
حوالی لبت
گم شویم
شاید بوسه ای هم پیدا شود!
ای لیا
در کتابی مردی گورش را گم کرده بود ،
در جایی همیشه پای زنی در میان بود.
و تو که هیچوقت نبودی
حتی همین بود های نیم بند را.
ای لیا