بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

419 - مرگ در دقیقه 89!


باور کن اگر رویا نباشد، تخیل نباشد، وهم نباشد، همین دو روزه زندگی اجباری دنیا قابل تحمل نخواهد بود. آنجا که پرده ها را کنار میزنی و میروی می نشینی در نوک صخره ای بلند که دور تا دورش را ابر گرفته است و زانوهایت را جمع میکنی توی سینه ات و نگاه می کنی به رگه های باریک نور در خط افق ...

زندگی بی رویا یعنی مرگ در دقیقه 89!



+ از میان همینطوری های روزانه



418


مرد ترمز میکند، زنی هفتصد و پنجاه کیلومتر آنورتر به سمت جنوب غربی، از روی تخت می اوفتد!



+ داستانک



417 - اهواز خاک دارد!


اهواز خاک دارد

تهران هم آلودگی دارد

اصفهان هم 

و ...


اما اشکال کار عدم توزیع مناسب درآمدهاست. راستی یادمان نرود سیستان هم خاک دارد. برای فهمیدنش باید آنجا بوده باشی. از پشت مانیتور فقط میشود آه و ناله کرد و بعدهم در حین نوشیدن چای عصرگاهی سری از روی تاسف تکان داد و الخ!

باز یادمان نرود همین پیش پای شما دریاچه ارومیه هم خشک شد.

جان! بحران آب؟

خب ما ملت فراموشکاری هستیم. همه روزگارمان ابن الوقتی میگذرد. این نیز میگذرد و در غبار فراموش روزگار به نسیانش می سپاریم.


چایت سرد نشود، بختگان و گاوخونی هم سالها پیش خشک شده اند!



416 - زنهای دیگر


مرد به خاطر زنهای دیگر ، زنی را که سالها با او زندگی کرده است و به قولی همه چیز مرد را تحمل کرده است، رها میکند و میرود و چند سال بعد که واقعیت های زندگی فرو رفت توی چش و چالش مثل سگ پشیمان میشود و به خاطرات زندگی با زن اولی فکر میکند.


زندگی ها دچار تکرار میشوند، دچار رکود میشوند و اولین پنجره جدیدی که باز بشود و هوای تازه ای بیاید آدمی را دچار تردید میکند. اینکه نکند تا بحال داشته حیف میشده و نفر جدید اورا بیشتر درک میکند و قس علی هذا!

آدمی ست دیگر ... بیشتر اوقات نمیفهمد!



+ از میان همینطوری های روزانه




414 - بودن یا نبودن!


دائی تعریف میکرد، از شهر خارج شده بود به سمت اتوبان که مادریزرگ را برساند بیمارستان، مادربزرگ هم اشاره میکرد که مرا برگردان توی خانه خودم بمیرم، دائی میگفت گاز میدادم، سیاهی شب می پاشید توی شیشه ماشین، مادربزرگ گفته بود : " پسرم این آقائی که اینجا نشسته کنارم میگه بیمارستان نمیرسی برگردیم خونه مادرجان!"


دائی گذاشته بود به حساب توهم و بیماری، چیزهای دیگری هم گفته بود، وصیت میکرده داخل ماشین، بعد هم ساکت شده. رسیده بود جلوی اورژانس، مادربزرگ را بردند داخل و بعد هم گفتند نیم ساعتی هست تمام کرده است. دائی به چیزی معتقد نبود، به هیچ چیز ماورائی، نه روح، نه خدا، عینیت همه چیز را متکی بر مشاهده می دانست. دوازده سال از آن ماجرا میگذرد، دوازده سال است از این رو شده است به آن رو. معتقد ...


اعتقاد درست درمانی ندارم به خیلی چیزها، نه اینکه کاملن بزنم زیر همه چیز و بگویم : " نه! این جهان همینطوری تصادفی بوجود آمده" ولی خب یک سری چیزهای توی کَتَم نمیرود، مثل خیلی از شماها ولی گاهی این داستان را مرور میکنم، شک میکنم، اینکه شاید همه ی اینهائی که میگویند واقعیت داشته باشد. چه میدانم ...



+ از میان همینطوری های روزانه




410 - جامانده از پائیز


همه عاشق می شوند ، در مسیری با معشوقی پیاده می روند ، حرف می زنند .سیگاری می گیرانند ... دست در دست هم چفت می کنند. 

جلوی مغازه ای می ایستند. مرد لباس شبی را نشان می کند. زن دوست ندارد. 

"ولی این لباس مشکی راست تن توست ."


پائین تر می روند ، سر خیابانی فالوده طالبی می خورند. تمام وجود زن خنک می شود. از لذت خنکی کمی خودش را جمع می کند. مرد لبخندی می زند ... جرف دارند هنوز .حرف ها تمامی ندارند ولی ا


یکاش کمی از این حرفهارا هم برای چند سال بعد نگه می داشتند. پائیز است و برگ های چنار فرشی زرد رنگ بر روی پیاده رو پهن کرده اند. صدای له شدن برگها و خنده ی زن هارمونی عجیب دل انگیزی به وجود آورده است . بتهوون هم شک دارد که بتواند چنین هارمونی ای در موسیقی بیافریند!


کنار پیاده رو پیرمردی فال می فروشد ، زن اصرار دارد مرد نیتی کند و ورقی بردارد اما مرد می گوید : اینها خرافات است و زن می گوید : خرافات هم باشد باز شیرین است!


دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد

یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد

یا بخت من طریق مروت فروگذاشت

یا او به شاهراه طریقت گذر نکرد


باران نم نم باریدن می گیرد ، مرد فال را مچاله می کند و در جوی آب رها می کند ..

همه عاشق می شوند . بارها عاشق می شوند ... زندگی همین است ، هرچقدر هم بزنی خاطرات شیرینتری شاید آن پائین باشد که بالا بیایند ..




408 - مدافعین شهر


آخرین تیربارچی آخرین قطار فشنگ را هم خالی کرد. روی سقف بیمارستان نشسته بود مستاصل که چه کند. یکی از مدافعین گفت : سید گفته جمع کنید و برگردید. شهر سقوط کرده. 


آخرین وانت به همراه آخرین بازمانده ها که خارج شدند، تیربارچی نگاهی به خط افق کرد جایی که دو تانک پیش میآمدند، فرصت گریه کردن نبود. سقف بیمارستان را بوسید. قرار گذاشت که برگردد و دوباره ببوسدش.


تیربار را روی دوش گذاشت و سقوط شهر را پشت سرش ندید ...

دو سال بعد برگشت، اول به نیابت از سید ممد بوسید. گونه هایش را چسباند روی سقف، هق هق گریه امانش نداد. ممد نبود ببیند مدافعین برگشته اند.



اینستاگرام من : iliya.7




406


اینکه مردها به همه طیف های رنگی بین نارنجی و قرمز میگن قــــرمز به این خاطر نیست که توانائیش رو ندارن چیزای دیگه بگن،نه! به این خاطره که کارای مهمتر دیگه ای دارن و از اینا رد میشن!



405 - زنها ...


زنهای زیادی هستند که روی لبهایشان لبخند هست.


توی دلهاشان؟ نمیدانم ...



ای لیا



404 - از تلخ پروا نیست


از تمام آدمهائی که دیده ام و عکس دو نفری و چند نفری با هم نگرفته ایم(محمود دولت آبادی، کیومرث پور احمد و ...) تنها فقط حسرت یک عکس نگرفتن توی دلم می ماند، یک کارگر افغان داشتیم توی جنوب یک جورهائی هم نگهبان بود و هم کار خدمات را انجام می داد، جمله ماندگاری گفت که همیشه در ذهنم ماند، یک روز در میانه دعوای همیشگی پروژه ها و حرفهای نامربوطی که شنیده بودم روی تختی که کنار دفتر مهندسی زیر سایبانی بود نشسته بودم و کلن همه بودم نابود شده بود، آمد و یک لیوان چای آورد و نشست کنارم، دست گذاشت روی شانه ام و گفت : "مهندس! از تلخ پروا نیست"


جمله را بارها مرور کرده ام، بارها در میانه سختی روزگار و اینکه چرا با او عکسی ندارم ... با پیرمرد دلنشین هَزاره ای.



+ از میان همینطوری های روزانه



400 - یوسف آباد


جائی در فرعی های یوسف آباد به یکی از خیابان های اصلی اش توقف میکنم، زنی جوان با موهای بلوندی که از زیر شال رها شده بودند و عینک دودی و تیپ مکش مرگ مایش از جلوی ماشین میگذرد، از روبرویش مردی می آید، زن را نگاه میکند، چشمهایم مرد را دنبال میکند، از زن که گذشت دوباره برگشت و نگاه کرد، عینک دودی اش را هم در آورد و با دقت بیشتری نگاه کرد، خندید، خوشش آمده بود، لذت برده بود نمیدانم، مرد را نگاه میکنم هنوز، موقع چرخیدن به سمت مسیرش مرا توی ماشین دید، مردی با عینک قهوه ای رنگ و سیبیل تا پائین چانه ادامه دارش، که او را خیره نگاه میکرد! عینکش توی دستش یخ زده است، از قاب شیشه ماشین خارج میشود، در مسیر مخالفی که زن خارج شده بود!

همه ی اینها در هفت ثانیه رخ میدهد ...



+ از میان همینطوری های روزانه



399 - جزئیات!


رنجی که میبریم، دیدن همین جزئیاتی ست که دیگران رهایش کرده اند، 

جزئیات را که ببینی، چیزهائی را دیده ای فرای زندگی، فرای بودن آدمها ... خسته میشوی، توی خودت مچاله میشوی. تنها می مانی.



+ از میان همینطوری های روزانه



395 - تصویر زیر را قاب کنید و بزنید به دیوار دلتان


زن از حمام خارج میشود، حوله را می پیچد دور خودش، حوله کوچکتری برمی دارد، سرش را خم میکند به سمت راست و با حوله دیگری سعی دارد موهایش را خشک کند، چندباری سرش را به سرعت بالا و پائین میکند تا آب موهایش پخش شود، بوی خوش آیند شامپو می ریزد در فضای بی رمق اتاق و جان تازه ای می بخشد به روح خانه.


می نشیند جلوی آینه، ماتیک قرمز رنگ(یا صورتی، یا هر رنگی که خودتان دوست دارید) برمیدارد و میکشد روی لبهایش، لبها را جمع میکند، توی آینه لبخندی میزند.


زنی با موهای خیس و ماتیک قرمزی روی لبهایش، بی هیچ دستکاری دیگری، بی فوتوشاپ.

این زیباترین تصویر جهان است.



+ از میان همینطوری های روزانه



394 - زنی که با مشت میزند توی صورت مرد!(تیتر زرد!)


زن یکی دوتا مشت میزند تخت سینه مرد، مرد سعی نمیکند جلوی زن را بگیرد، زن نمیخواهد فریاد بزند، چشمهایش خیس است، چندتای دیگر هم میزند، مرد ایستاده است، دستش را حایل صورت کرده است، زن چندتائی مشت هم حواله سر و صورت مرد میکند که میخورد به دستهای مرد، خسته میشود، خودش را رهامیکند در آغوش مرد، گریه امانش نمیدهد، مرد زن را در آغوش گرفته است، دست میکشد به موهای زن، موهایش را می بوسد، نیم ساعت بعد، از صدای خر خرهای نازک زن مرد متوجه میشود زن خوابیده است، زن را روی کاناپه دراز میکند، پتوی نازکی را می کشد روی تن زن، می نشیند روی زمین، رویروی زن. زن آرام خوابیده است، خواب می بیند ...



+ از میان همینطوری های روزانه



393 - من یک شاعر نویسنده ترانه سرا جراح مکانیک و فلان و اینا هستم!!


شما به من بگو شاعر، نویسنده، استاد، فلان! کی گفته بدم میاد، کی اصلن بدش میاد ازش تعریف بشه، ولی مساله اینجاست وقتی تو آینه به خودم نگاه میکنم، خودم که میدونم چه خبره و کی هستم و نیستم! 


نگرانی از جائی شروع میشه که خودت هم یه سری چیزهائی که نیستی رو باور کنی، مثل اون یارو که گفتن معجزه هزاره سومه،خودش هم باورش شده بود! 


به هر حال اینارم از سر تواضع نگفتم که اتفاقن آدم مغروری هم هستم، اونائی که حشر و نشر داریم با هم می دونن!

:))