یه سری حرفها هم هست همون یکبار که جسارت می کنی و میگی مزه داره، دیگه تکرارش نکن. بذار از بودن تو خلسه لذتش سیراب بشی، همون زمانی که زمان متوقف شده، همون زمان فریز شده رو یادت بیاری ...
+ از میان همینطوری های روزانه
زن قطعه ها را میپیچد لای کاغذ نازک روزنامه و بندی هم میپیچد دورشان،با دقت توی فریزر میچیند، سر مرد هنوز روی میز آشپزخانه خیره نگاه میکند. زن بارانی اش را میپوشد. چتر را بر میدارد و بیرون میرود.
چند ساعت بعد، پیرزن طبقه پائین زن را جلوی آسانسور با یک تنگ شیشه ای بزرگ می بیند. زن عصر بخیری میگوید و وارد آسانسور میشود.
+ داستانک
به کسی که از تو پارک میخواد بیاد بیرون راه بدید،
به کسی که از کوچه فرعی بن بست میخواد بیاد تو اصلی راه بدید،
به کسی که گیر افتاده تو پیچ و واپیچ ترافیکِ تقاطع راه بدید،
به هم راه بدید،
دست بدید، گاهی پا بدید!
پشت فرمون کمی ریلکستر باشید، لبخند نمیزنید به جهنم، شبیه هِل بوی هم نباشید!
خلاصه اینکه انتقام کم کاری های بقیه رو از همدیگه تو رانندگی نگیرید!
+ از میان همینطوری های روزانه
خاصیت بت و اسطوره این است که روزی فرو خواهد ریخت، آدمها و شخصیت ها و جریانها را بت نکنیم!
+ از میان همینطوری های روزانه
به زنها باید گفت
+ از میان همینطوری های روزانه
زن توی آینه آفتابگیر ماشین ماتیکش را چندباری کشید دور لب و بعد لبها را روی هم جمع کرد و به هم مالید و در آخر لبها را غنچه کرد و تمام!
مرد روی صندلی کناری اش، دست میکشید به ماتیکی که مالیده شده بود به یقه کاپشنش!
+ از میان همین طوری های روزانه
همه ی آرایش کردن یک طرف، آن قسمت ماتیک زدنش و جمع کردن لبها روی هم و ...
هیهات!
+ از میان همینطوری های روزانه
بعضی ها یک طوری هستند که آدم هوس میکند یک طوری اَش شود!
+ از میان همینطوری های روزانه
...
ترافیک گیر کرده است. چند دقیقه ایست ماشین ها هیچ حرکتی نمیکنند. مازبار فلاحی توی ضبط ماشین خسته و تنها میخواند. لباسهایش هم گویا چروک است.
توی دویست و شش جلوئی زن آرام آرام خم میشود به سمت مرد. مرد را می بوسد(شاید لبهایش. یا حداقل من دوست دارم اینطور بوده باشد) زمان متوقف میشود. ناخودآگاه لبخندی میزنم.
طعم فضا عوض میشود ...
ترافیک هنوز گیر کرده است.
شاد بود یا نبودن دیگه دست خودمونه خب! قرار نیست در بزنن و دوتا گونی شادی بهمون بدن و برن!
هممون غم داریم، غصه داریم، درد داریم، کوفت داریم، حالا الزامن اونی هم که میخنده بی درد که نیست.
یِ سری هستن که فکر میکنی اینا اصلن غم و غصه ندارن از بس مثبت نگاه میکنن و چهره بشاشی دارن، میخندن، انرژی خوبی هم دارن، ولی یِ جائی می فهمی که ای بابا این بنده خدا چطور داره این همه مصیبت رو تحمل میکنه و اونوقت من به خاطر یه سوزن رفته زیر ناخن دارم عالم و آدمو جر میدم!
به قول چگوارا (این جمله دیگه راست و حسینی از خود چگواراست):
"شاد بودن تنها انتقامیست که میشود از زندگی گرفت."
+ از میان همینطوری های روزانه
بهشت زهرا جای عجیبی ست، مخصوصن روزهای وسط هفته، خلوت، میتوانی بروی گوشه ای، بنشینی و به عالم خفتگان و یا به قولی بیداران چشم بدوزی و کمی هم در خودت مچاله شوی.
تلخ که میشوم، آشوب که میشوم، قبر شهید گمنامیست که آرامم میکند. حرف زدن با کسی که نه تو میدانی کیست و نه او! چه فرقی دارد معتقد باشی دنیای بعد از مرگ هست یا نیست! برای اوئی که زیر خاک است زندگی از هرچیز دیگری واقعی تر است.
پیرمرد کیسه ای را دراز میکند، چندتائی سیب داخل کیسه است، یکی را برمیدارم، می نشیند کنارم.چاقوی تاشوئی قدیمی را از جیب خارج میکند و سیب را پوست میکند!
"با پوست نخور، اینارو واکس میزنن!"
چاقو را دراز میکند سمت من، چاقو را میگیرم . دسته استخوانیست، چاقوی اصیل، چاقو قدیمیست، شاید به قدمت خود پیرمرد! پرت میشوم به خیابانی در سالهای دهه سی، مردی با کت و شلوار مشکی که پاشنه کفش را هم خوابانده است.
دستم به پوست کندن سیب نمیرود، چاقو را برمیگردانم، تکه ای ا سیب را چاقو میزند و به سمت من تعارف میکند، میزنم پشت دست پیرمرد و سیب را برمیدارم.
"ادا در نیار بابا! اینا واسه تو فیلماست!"
خنده ام میگیرد، سیب را گاز میزنم! هوا سرد و گرم است! تکلیفش با خودش روشن نیست، مثل بیشتر ما.
+ از میان همینطوری های روزانه
تلفن که زنگ میخورد زن کتری را رها میکند کنار قوری چای!
"سلام، خوبی تو؟ چه خبرا؟"
حرفها و تعارفات معمول که رد و بدل میشود، آنطرف گوشی مرد انگار چیزی گفته باشد، زن خودش را صاف میکند، گونه هایش سرخ میشود، خون میدود زیر پوستش، آرام آرام خطوط لبهایش از هم باز میشوند میروند به سمت انحنا! زن لبخند میزند، پشت انگشتان را میکشد زبر لاله گوشش، روی گردنش، چندتائی تار مو را می گیرد و می پیچاند، می نشیند کنار میز، روی صندلی. دست میکند توی پیچ و واپیچ سیم تلفن، لب پائین را جمع میکند بین دندانهایش، صورتش گل انداخته!
گوشی را که میگذارد، دستها را بالا میگیرد و پیچ و تابی از بالا میدهد به پائین.
کتری را برمی دارد آب جوش را میریزد روی چای سبز داخل کتری، بخار چای که میخورد توی صورت زن، چیزی را از درون زن میکشد و میرساند به گونه هایش، زن دوباره میخندد و لبها را جمع میکند بین دندانهایش! دست چپ را می گذارد به کمر، هنوز بخار از روی قوری بلند است!
زن کتری را میگذارد روی اجاق، دست چپ را جمع میکند روی سینه اش، دست راست را میگذارد روی گونه اش، داغ است!
چشمهای زن میخندند ...
+ از میان همینطوری های روزانه
بیداری آیا؟ سر در چنبره ی زندگی داری؟
میز را جابجا کردم و دوباره صندلی را به کنار پنجره کشیده ام ، بخار از روی لیوان نسکافه می ریزد روی تاریکی شب . آن پائین زندگی لابلای دستان آدمیان می لولد و گاهی هم فقط تاریکی ست ...
نسیمی یک خط در میان از میان خطوط شب دم کرده می ریزد روی پوست زندگی ، روی احوالات بشریت.
در شب زندگی آنقدر شفاف است که ناچار می شوی پرده ای روی آن بکشی ، همه ی ابعادش
پیداست. در شب زندگی می شود همان سرنوشتی که نوشته بودند روز ازل روی نگاه های حسرت. آدم است و سرنوشتش که روزی با طعم سیبی گره می خورد و روزی با وعده ی سیب!
می گویند : سرنوشت از پیش نوشته شده است .
ولی نویسنده یادش رفته است نقطه ای در انتهای متن بگذارد ...
هرکس رسید چیزی در انتهایش نوشتِ ، یک خط سرنوشت این زندگی بالاجبار ،کتابی قطور شده است ...
سرنوشت است دیگر . می نویسم که زنده بمانم . تو هم بنویس . نترس از نوشتن که نوشتن خود سرنوشت محتوم است. پس خرده نگیر که چرا می نویسم و برای نوشتن دلیلی دارم یا نه؟!
شبت خوش ، تا فصل انار هم اندکی مانده . هندوانه هست اگر میلت افتاد و نظری کردی ...
دوست داشتن یعنی ،دستت را بگیرم و روی جدول های خیابان راه بروی و یکهو دستانت را باز کنی بلند بخندی و من هم بگویم : دختر کمی آرامتر ... و تو بلندتر بخندی و بگویی : دختر بلند می خندد .
دختر بلند می خندد تا شکوفه ها هم یادشان بی
اید بهار در راه است و باید به خنده وا کنند گلبرگ های عاشقی را. شکوفه های گیلاس می ریزند در آغوش باد و پشت این منظره لبخند توست که روی جدول هنوز راه می روی و می خندی و دستانت هم در آغوش باد رها شده اند... دوست داشتن به قدر همین چندصد متر راه رفتن روی جدول های تنهایی ست و دیدن خنده ی تو .
دوست داشتن دست گرم توست که ضربان قلب زندگی را تندتر می کند و گردش خون را به نفس نفس می رساند از بس تند می رود!
سر خیابان جدول تمام می شود ... دوست ندارم تمام شود ، دوست دارم خنده هایت را. دوست دارم این چند لحظه های زیبای رها شده در آغوش زندگی را ، همین یک خط در میان های بودن و نبودن را ، همین لمس پوست تر با تو بودن را !
کاش خیابان تمام نمی شد ... کاش همیشه جدول ها را ادامه می دادند ...کاش تقاطعی نبود ، کاش چهار راهی سکته نمی انداخت بین این طعم گس ِ خنده هایت .
دختری باشد روی جدول راه برود و باران هم ببارد و مضاعف می شود این همه ی بودن ها ، این همه ی دوستت دارم ها.
باران ببارد ،باشی و ببینی .... زیباترین چیز را ، دختری خیس را که زیر باران می چرخید ، تاب می خورد ... طره ی موهایش روی پیشانی می چسبید
کاش فقط یکبار ... فقط یکبار
باران از زمین به آسمان می بارید ! چه می شد مگر! اینبار ما گریه می کردیم و فرشتگان خیس می شدند ... فرشته ای روی جدول راه می رفت شاید دنیا تمام می شد از این همه شیرینی.