چیزی دارد یک جای زندگی جان می کند ...و تکرار می شود
و ما به همه چیز عادت می کنیم ، حتی همین عادت !
اسم ها توی ذهنم نمیماند، نه آدمها که وسایل و یا برندها و یا هر چیز دیگری، البته در شغلم این مساله فرق دارد. آنقدر کلمات قلمبه و سلمبه را توی ذهن دارم که خودم هم نمیدانم کجای مغزم تلنبار شده اند ولی مثلن یکی مرا با فروشنده اشتباه بگیرد و بپرسد : " این ماگا چندن؟"
باید بپرسم:"بله!؟"
"ماگ" و با دست لیوان سفالی لعابی را نشان دهد که من هم چندتائیشان را گوشه کابینت خانه دارم که هرکدام خاطره ای از یک جای کشور را در خودشان انبار کرده اند! خب! من به اینها گفته ام لیوان، یا خیلی هم هنر به خرج داده ام گفته ام لیوان سرامیکی(حالا سرامیکی هم نبوده!) یا مثلن همین پیش پای شما دوستی گفته بود کوتون(KOTON) آف زده برو بخر و من باید بپرسم که : " این چی هست حالا؟!" او هم انگار چیز عجیبی شنیده باشد بگوید :" برند لباس!!"
بسیاری از اسامی برای من همینطورند، شاید دائره المعارف بزرگی در ذهنم دفن کرده باشم ولی این چیزها توی ذهنم نمیماند!
مثل همین شیرینی مافین(هروقت قنادی رفته ام گفته ام از اینها یک کیلو بده! و با دست همینهائی که میگوئید مافین را نشان داده ام)
+ از میان همینطوری های شبانه
زن دهانش باز است، خط چشم را تصحیح میکند، دست میکند توی کیف، مداد دیگری را بیرون میکشد، مداد زرشکی را میکشد دور لب هایش، مگس از کوچه تنهائی میگذرد، سهراب پیاده میشود، در 206 نقره ای را باز میکند و مینشیند کنار دست زن، زن دست میگذارد روی شانه سهراب!
چراغ سبز میشود، ونجلیز میزند روی داشبورد: " کجائی عمو؟"
سهراب توی دویست و شش نقره ای دست گذاشته است روی پشتی صندلی زن! برمیگردد، چشمکی میزند!
+ از میان همینطوری های روزانه
انسان به ذات شاد متولد میشود، یک قابلمه بردارید رویش رینگ بگیرید، هر بچه ای آن دورو بر باشد به قِر دادن می اوفتد ... دست میزند و می خندد!
+ از میان همینطوری های روزانه
یِ زمانی ی عکس از ژورنال خیاطی خالت میکندی و دویستا سوراخ قایم میکردی که کسی نبینه و هربار هم که میخواستی نگاش کنی، بعدش دویست بار استغفار و توبه میکردی! تازه کلی هم خوش بودی! الان بچه سیزده ساله دویست گیگ خاک بر سری داره رو هاردی که رو میز کامپیوتر اتاقش وله و سرآخر هم میگه : پسرعمو! هیچکس ما جوونارو درک نمیکنه!
زدم پس گردنش! هارد رو هم توقیف کردم!
+ از میان همینطوری های روزانه!
مرد دراز کشیده است کنار تخت روی زمین، زن روی تخت دراز کشیده است و برگشته است طرف مرد، دست ها را زیر چانه جمع کرده است ،لبخند هم میزند لابد! موهایش آویزان شده اند، مرد دستش را بالا می آورد چند طره از موهای زن را می گیرد، بو میکند ...
ته دلش، جایی پایینتر از قفسه سینه اش یخ میکند.
+ از میان همینطوری های روزانه
لحظه ها بو دارند، طعم دارند، یعنی هربار دیگری تکرار شوند بو و طعم خاصشان می ریزد روی احساس و ذهنمان!
مثلن من هروقت یک جور خاصی از باران ببارد طعم تمشک و بوی برگ های باران خورده خیابانی در اردیبهشت سال 79 در رشت یادم خواهم آمد!
+ از میان همینطوری های روزانه
+ یه لیوان از تو کابینت بردار.
- ...
+ آخ آخ! اونو برداشتی؟
- ایرادی داره مگه؟
+ نه! ولی اون مخزن خاطراته، بشین برات تعریف کنم.
لیوان چای از دست زن رها میشود
دل زن فرو میریزد
+ از میان همینطوری های روزانه
کلاغی آمد و نشست روی شاخه درخت
در پس زمینه سیاهی کلاغ
زنی روی تراس خانه ای، طعم گیسوانش را میدهد به آغوش باد
حالی به حالی شده است خیابان های شهر.
+ ازمیان همینطوری های روزانه
آدمها و خوابهایشان همان وقتی می آیند که اصلن منتظرشان نیستی، بهشان فکر نمیکنی، روی کاناپه نشسته ای، کتاب میخوانی، خواب میآید تو را میکشد در آغوش، تن عریان خاطره ای زیر درخت بید مجنون، لب میگذارد روی لبهایت ...
+ ازمیان همینطوری های روزانه
گاه با کسی هستی، زمان متوقف میشود، مکان به هم میریزد، جائی در مرز خیال و واقعیت، میشود چیزی شبیه رویا، بعد که میرود، بعد که می فهمی رفته است، انگار از خواب بیدار شده ای، شبیه گیجی بعد از یک ضربه،مثل یک تصادف که از ماشین پیاده میشوی و نمیدانی چه شده.
بعد هرچه فکر می کنی نه مکان را یادت می آید و نه زمان، فقط خاطراتی که پشت هم قطار شده اند، هجوم می آورند روی ذهنت.
+ از میان همینطوری های روزانه
پشت چراغ میدان تجریش، از جلوی شیشه ماشین رد شد، خیابان شریعتی را رفت پائین، خاطره ای از ذهن مرد گذشت، از پشت فرمان بلند شد، از پنجره ماشین ریخت روی آسفالت، جاری شد از زیر چرخ های تویوتای شاسی بلند، خیابان شریعتی را رفت پائین.
زن دستهای یخ کرده اواخر پائیز را توی پالتو چپاند، خیابان سرد پائیزی و آدمهائی که سردرگم پی دستان گرمی می گشتند ... زن برگشته بود، بوی آشنائی در فضای خیابان سر می خورد و می آمد!
+ از میان همینطوری های روزانه