یه سریتون امتحان دارید تو این ایام و هی می یاید اینجا ناله میکنید و اینا نمیذارید ما هم یه دوزار مثل آدمیزاد خواب داشته باشیم، همش خواب می بینم چندتا درس هست که امتحانش رو ندادم و مدرکم رو باطل کردن!
+ کجاست خواب هائی که [...]
می گویند : سرنوشت از پیش نوشته شده است .
ولی نویسنده یادش رفته است نقطه ای در انتهای متن بگذارد ...
بیدار شوی، ساعت سه و نمیدانم چند دقیقه صبح باشد، سمفونی باران روی شیشه و تن عریان خیابان ریتم گرفته باشد، دانه دانه صداهای خوردن قطرات تو را بردارد و ببرد در دل خاطرات دفن کند، بروی و بنشینی کنار پنجره آشپزخانه، نگاه کنی به عبور حجم لخت باران که از مقابل نور تیر چراغ برق میگذرد و ضربه هائی که میخورد روی آب جمع شده خیابان ...
سیگار را هم سالها پیش ترک کرده باشی، چیزی نمیماند، جز ها کردن روی شیشه و کشیدن لبی خندان!
+ از میان همینطوری های روزانه
برای دیده شدن فقط کافیست در فاصله مناسبی از آدمها بایستید، گاهی دور و گاهی نزدیک ...
+ از میان همینطوری های روزانه
حال ما به همین دوزار باران از این رو میشود به آن رو!مسخره مان نکنید،خُل نیستیم، دیوانه ایم!
من خودم را جائی در سال هشتاد جا گذاشته ام، جائی در جنگل های شمال،در میان بوی چوب ، خاک و دودِ مرطوبش، جائی در میان بارانش ... من گم شده ام، پیدایم نکنید.
+ از میان همینطوری های روزانه
مرد عکس ها را نگاه میکند، اتاق تاریک است، ساعت از دو نیمه شب گذشته، نور مانیتور افتاده است روی صورت مرد، روی عکسی سیاه و سفیدی توقف میکند، زن ایستاده است و تکیه داده است به دیوار، لبخندی از توی سینه مرد میدود و میرسد به لبهایش، برمیگردد عقب و تکیه میدهد به صندلی، دستهایش را جمع میکند توی سینه، انگشت دست راست را میگذارد روی لبهایش، روی لبخندش، چشمهای مرد باریک میشوند، میخندند.
زن هنوز تکیه داده است به دیوار، لبخند باریکی روی لبهای زن منجمد شده است.
+ از میان همینطوری های روزانه
برخی چیزها را نباید دوباره تجربه کرد، یکبار از روی جنازه ات رد شده است آن تجربه،
دیگر سر راهش قرار نگیر!
+ از میان همینطوری های روزانه
عادت نداشته ام و ندارم رخت عزا بپوشم، یعنی برای مردن آدمها مشکی بپوشم، مشکی رنگ عزا نیست، رنگیست برای خودش، حالا چرا شده رنگِ رخت عزا، داستانش بماند.
شب سیاه است، مثل قیر است، همانی که سهراب پایش در آن گیر کرده بود، شب برای خودش مخزن الاسرار حرفهای ناگفته ایست که همه شان هم رنگ غم ندارند، اتفاقن تویشان بگردی شادی هم پیدا میشود، لب های که بوسیده شده اند، آغوشهائی که فشرده شده اند و لبخندهائی که از پی هم در پی هم ردیف شده اند ...
از دار لباسهای تیره دنیا یک پیرهن سرمه ای دارم، هشت سال است یا نه سال است دارمش، گاهی نمیشود همه جا به رسم خودت بروی، جوانتر که بودیم(حالا هم هستم، مثلن خواستم تاثیرگزاریش بیشتر شود) کله شق با لباس روشن می رفتیم عزا، خدا امواتتان را بیامرزد دائی که فوت کرد با پیرهن آبی آسمانی رفته بودم، داستان برای پانزده سال پیش است تنها لطفی که به ما کردند این بود که مرگ دائی را گردن ما نیانداختند وگرنه از همان دم در دختر دائی ها چنان فحش کشمان کردند که یادمان افتاد گاهی باید به رسم بقیه مردم باشی ولو غلط، دلشان نازک است، تا جائی با رسمشان بروی که به شعورت آسیب نرسد.
به هر حال مشکی اگر رنگ عشق نیست رنگ عزا هم نیست، سرمه ای هم نیست، قهوه ای هم ...
"توی ساحل ایستاده باشی، آب بیاید دور پاهایت را بگیرد، پاهایت فرو رود داخل شن، خنکی از کف پاهایت بدود بیاید بالا زیر قفسه سینه ات، خودت را جمع کنی، مچاله شوی، نسیمی بوزد، بزند روی صورتت، هوا هم دم کرده باشد، مثلن عصر یک روز تابستانی ..."
گفتم : تو را اینطور می بینم، همینقدر واقعی!
+ از میان همیطوری های روزانه
حالا نه اینکه کافه گرد باشم و مثلن مثل نویسنده و شاعر جماعت بروم ایده بگیرم و بنشینم سیگار دود کنم و الخ! ولی تقریبن تمامی کافه های اطراف دانشگاه تهران و خیابان وصال و اینها را رفته ام، از بین اینها دو هفته پیش عصر پنج شنبه ای بعد از آشخوران توی نیکوصفت گفتیم برویم یک جای دنجی پیدا کنیم توی آن سرمای استخوان سوز و چائی، کوفتی چیزی بخوریم و کمی هم گپ بزنیم، از سر تصادف یا اقبال یا هرچیزی از خیابان قدس سر در آوردیم، کافه ای داخل خیابان بالای مدرسه نرسیده به خیابان بزرگمهر است به اسم "کافه نزدیک"، دنج، راحت، حس خوبی هم داشت، دمنوشی هم خوردیم به پیشنهاد خانمی که آنجا نمیدانم چه کاره بود، خوب بود به هر حال.
البته من ندیده بودم ولی انگار کافه اسم و رسم داریست، نمیدانم، به هر حال اگر دنبال کافه میگشتید برای جی جی باجی و لاو ترکاندن و این خزعبلات، اینجا هم سری بزنید!
+ والا که من نه اینارو میشناسم نه به من گفتن اینو بنویسم نه اینکه قراره درصد بدن!
گفت : احمق، اون دوسِت نداره!
در دلم خندیدم، نمیدانست که عشق فقط در وصال نیست، گاه عشق میشود همین دوست داشتن تو ...
دققیه صدو هفده رسیده بود، فروارد ما را گوشه منطقه جریمه زدند. من کمتر جلو میرفتم، دفاع آخر که بازی کنی کل نظم تیمی افتاده است گردن تو، کِی تیم را جمع کنی ببری روی خط(خط وسط زمین) کی برگردی و کی هم بروی برای آفساید گیری، اما روی این توپ چیزی درونم میگفت باید بروی برای سر زدن، نمیدانم فوتبال را این شکل بازی کرده اید یا نه، یعنی با دل و جان یعنی حل شوی تویش و زندگی کنی، در بزنگاهی از این اتفاقات می اوفتد از همین هائی که میگویند الهام شد و این خزعبلات.
من ذاتن راست پا هستم، هرچند تجربه بازی دفاع چپ را هم داشته ام ولی پای چپم به اندازه راست زور ندارد. توپ ریخته شد روی دروازه چند نفری مثل همیشه پریدند برای زدن توپ، من هم توی آن شلوغی روی تیر دو منتظر بودم، توپ بلوکه شد، دروازه بان پهن شد روی زمین. چه شد توپ از بین آنهمه پا درامد و افتاد جلوی پای چپ من نمیدانم، فقط زدم، با همه ی توان، اینکه کجا قرار بود برود نمیدانم ولی همان ته مانده توان را جمع کردم و زدم، فقط شنیدم که یکی داد میزند و فحش میدهد از همین هائی که آدم وقتی خوشحال است بار رفیقش میکند، توپ گل شده بود، شاید هزار نفر بودند فریاد میزدند اسمم را، توی آن دقایق آنقدر دویده ای، آنقدر اسید لاکتیک جمع کرده ای توی پاهایت که نمیفهمی چه میکنی، چیزی از تو فرمان نمیبرد، بدنت به حال خودش است ...
تیم از دسته سوم تهران آمد دسته دوم، روزهای خوبی بود، جوانتر بودیم و بیشتر می دویدیم، بیست وشش ساله بودم که همه را گذاشتم کنار، هرچند هنوز بازی میکنم، نه به آن شکل، هنوز هم میتوانم بدوم نه مثل آن سالها ولی اینها را گفتم که بگویم من یکی از بازی کردنش بیشتر لذت میبرم تا از دیدنش، فوتبال برای من فلسفه است، فوتبال برای من چیزی بود که یک ترم مشروطی و نه شنیدن از کسی که عاشقش بوده ای بعد از چند سال را، در خودش حل کرد، سه ماه تابستان سال هشتاد را فقط دویدم دنبال توپ، نه روی زمین، جائی بین مرز خیال و واقعیت، دوباره شدم همان آدم چند ماه قبلترش، همین حالا هم منتظر آن دو روز هفته هستم که همه خستگی روحی و جسمی را از تنم به در کنم،من از بازی کردنش لذت میبرم، دیدنش هم که طرفدار یک تیم خاص خارجی هستم که همان را دنبال میکنم ...
اما امروز از معدود دفعاتی بود که نشستم از ابتدا یک بازی فوتبال ملی را کامل دیدم، نخندید، بازی ایران و آرژانتین را هم کامل ندیده ام. تیمی که دوبار بازی را از منجلاب دربیاورد آنهم ده نفره، یعنی تیم خوبیست، میشود امیدوار بود.
+ از میان همینطوری های روزانه
یک سری حرفها را نمیزنی، مرورشان میکنی، لبخند میزنی ...
میگذاری همانجا بمانند! تا دوباره، به وقت نوشیدن چای، وقتی کتابت را بسته ای و به جائی توی سقف خیره شده ای دوباره برگردند و لبخند بنشانند روی لبت.
+ از میان همینطوری های روزانه
قبل از نصیحت کردن بقیه دو دقه خودمونُ بذاریم جاش ببینیم می تونیم اون کارو انجام ندیم یا نه! بعد بشینیم از دریای فضل و دانش خودمون به زور بچپونیم تو حلقش!
یادمون باشه، خیلی کارارو خودمون کردیم و درباره خیلی کارهائی هم که نکردیم قاعدتن چون آشنائی کافی نداریم نمیتونیم نظر کافی بدیم!
البته که خب اعتیاد به مواد مخدر خانمان برانداز است و نیاز نیست بری تجربه کنی و بعد بقیه رو نصیحت کنی، منظورم تو دیگر اموره که خودتونو خودمون می دونیم چیه!