عاشقی، در نوشتار و گفتار یک چیز است، در عمل چیز دیگری.
گاه طعم یک بوسه در واقعیت اثرش بیشتر از هزاران هم آغوشی و هم خوابگی در نوشتار و گفتار است.
+ از میان همینطوری های روزانه
نگاهش نمیکنم، ایستاده است کنار دستگاه اِی تی ام، من هم توی صف منتظر، تا پولی را منتقل کنم. عادت به نگاه کردن ندارم، تا زمانی که مخاطب کسی نباشم یا کسی را مخاطب نکرده باشم نگاه نمیکنم. حین رانندگی هم همین عادت را دارم، سرک نمیکشم توی ماشین ها. توی خیابان هم پیاده باشم اغلب اوقات نگاه نمیکنم، مگر اینکه حس کنم طرف مقابل از یک لبخند ناگهانی توی خیابان دل زده و منزجر نشود که آنهم تا بحال دو سه باری بیشتر رخ نداده. زن، از آن قیافه هائیست که عده ای توی خیابان با چشم زنده زنده می خورندشان، تا شده نگاهشان میکنند، لابد خود زن هم دوست دارد!
چندباری جابجا میشود، از سمت راست می آید سمت چپ می ایستد. نوبت من میشود، کارم را انجام میدهم، برمیگردم که بروم صدا میکند :" آقا فندک دارید؟" برنمیگردم و در همان حال رفتن می گویم :"نه!"
+ از میان همینطوری های روزانه
دوست کیست؟
شخص عجیبی نیست، با دیدنش حالت خوب میشود، حتی اگر سالها ندیده باشی اش، با خنده اش، دلت میخندد حتی اگر فقط خنده اش را از پس عکس دیده باشی. دوستی با هزاران سال معاشرت ممکن است رخ ندهد و گاهی فقط با یک رودرروئی و مرور خاطرات خودش را تحمیل میکند.
قرار نیست کار خاصی کرده باشد، میتواند در همین فضای مجازی باشد و حالت را خوب کند. دوستی یعنی احساست خوب شود وقتی احساس کنی هنوز احساسش در رگ های زمان جاریست.
باشیم که بودنمان برای برخی همین حس را دارد، حس "دوست" بودن.
+ از میان همیطنوری های روزانه
مباحثه ی کلامی(تئوریک/دیالکتیک) :
+ تو خیلی خری؟
- چی فکر کردی من از تو هم خرترم!
مباحثه رفتاری (عملی) :
+ شترق!
- شترررررررررررررررررق!
نتیجه گیری: از کوزه همان تراود که در اوست ... گردکان بر گنبد نایستد و تربیت هم بر نااهل.
کجای دایره زندگی نشسته ای؟
خسته ای آیا؟ گوشه ی زندگی را پیدا کردی ؟
"زندگی طعم دارد وقتی به خاطره ای فکر می کنی. طعم گیلاس می پیچد کنج دهانت و با بزاقت از گوشه لبت جاری می شود.به کسی فکر می کنی که همین طعم را برای تو تداعی
می کند.نشسته ای روی نیمکت پارکی و ناخودآگاه دهانت گس می شود.طعم اخته می گیرد ... لبخندی می زنی ، عابری گمان می کند دیوانگی همه گیر شده.
در اتوبوس آن ته ، گوشه خود را مچاله کرده ای. بوی پرتقال می پیچد در فضای اتوبوس. خاطره ی کسی طعم پرتقال گرفته و تو هم چون عادت داری به فهمیدن طعم زندگی ، بویش را حس می کنی.
زندگی همین طعم هاست ، همین خاطرات لابلای طعم هاست. زندگی شیرین می شود.ترش می شود. شور می شود و نمی دانم ...انگار گاهی تلخ می شود!"
خیال می کنی ، ذهنت بزاق ترشح می کند ، دهانت به طعم دوست داشتن می نشیند و بوسه ای که می رود روی همه ی این طعم ها.
شبت خوش و یا روزت خوش ...
"من نمیدانستم که بیشتر دانستن خودش یعنی گمراهی، همرنگ جماعت شدن حسنش این است که تنها نمی مانی"
اینها را برایم می نویسد، یعنی دارد تایپ میکند، می خوانم و برایش چیزی می نویسم، سِند نمیکنم، همه را پاک میکنم عوضش یک شکلک لبخند می فرستم. دوباره می نویسد و آه و ناله میکند از نفهمی خلق الله، چیزی ندارم برایش بنویسم، خودم هم قاطی همان خلق الله نفهم هستم، با همان ها حشر و نشر دارم، یکی از همان هام، درکشان میکنم، با هم نفس می کشیم، من چیزی بیشتر از بقیه خلق الله نمیدانم ...
هنوز دارد تایپ میکند، اینترنت گوشی را قطع میکنم، وایبر نفس راحتی می کشد!
+ از میان همینطوری های روزانه
شرح حال آدمی همان حرفهایی ست که نمیزند. نمی نویسد.نمیگوید. گاه برای خودش یادآوری میکند و دوباره همه را قورت میدهد.
خیابانی پهن با ساختمان هایی بلند در دو طرفش، یک ایستگاه اتوبوس با درخت صنوبری کنارش، ساعت هم بین دو و سه بعد از ظهر، نسیم خنکی میزند روی صورت خیابان، صدای خش خش خوردن برگهای درخت صنوبر و جریان هوا در خالی خیابان، هیچ کسی هم نیست. من نشسته ام با یک تیشرت بنفش مایل به قهوه ای، تکیه داده ام به صندلی و دستهایم را گذاشته ام روی پشتی صندلی ایستگاه به سقف شیشه ای ایستگاه نگاه میکنم. به حرکت شاخ و برگها ...
گاهی زندگی را رها میکنم و میروم مینشینم اینجا. در این ایستگاه. جایی میان مرز باریک خیال و واقعیت.
+ از میان همینطوری های روزانه
پرده اول
تماس که تمام میشود میشنوم گوشی اش را قطع نکرده است، با گوشی دیگرش مشغول صحبت با زن دیگریست، شاید هم زنهای دیگر...
کلافه میشوم، نمیدانم چه کنم، آدم به یکباره متنفر نمیشود، آدمی که ذره ذره دوست داشتن کسی را جمع کرده است یکباره همه چیز را به هم نمیزند، اورا هم ذره ذره کنار هم چیده بودم، اخلاق و رفتار و منشش مرا در خود حل کرده بود، چیزی بود شبیه پدرم، مرد محترمی که احترام هرکسی را بر می انگیخت. شاید همین بود که مرا پاگیرش کرد، گاهی هم از زنهای دیگر سخن به وسط میکشید، زنهائی که دوستش دارند، من هم دوستش دارم، ولی فکر میکردم این دوست داشتن برایش کفایت میکند، عشقم برای او کافیست، سیرابش میکند، نکرد!
پرده دوم
از وقتی فهمیده تصادفن یکی از تماس هایش را شنیده ام پاسخی به تماس هایم نمیدهد، رد میکند، میخواهم بگویم درکش میکنم و شاید این وسط من بوده ام که اشتباه کرده ام. پاسخی نمی دهد
پرده سوم
زندگی جریان دارد، با او یا بی او ... من که هستم.
+ داستانک
زن از تمام امعا و احشاء مرد میگذرد و از مغزش پاشیده میشود روی داشبورد ماشین!
چراغ سبز میشود، مرد نگاه میکند به تکه پاره های زن که دوباره سر هم میشوند و میروند که پاشیده شوند روی یک داشبورد دیگر!
+ داستانک
از توی فرعی آمد و یک راست پیچید داخل اصلی، ترمز می گیرم، پرت میشوم جلو، کمربند مرا در آغوشش سفت می گیرد، پراید قیقاج میدهد و دور میشود، عاقله مردی چهل و چند ساله است، دهانم را باز میکنم چندتائی فحش بدهم، خودم را نگه میدارم، این روزها احساساتم شدید نازک شده است، پشت سرم یکی بوق میزند، میگذارم داخل دنده و گاز میدهم. توی شلوغی همت، جائی که ترافیک گیر کرده است، سرم را میگذارم روی فرمان، سرم را که برمیدارم کنار ساحلی نشسته ام روی یک نیمکت، دستم یک عصای چوبی ست، با کنده کاری سر یک فیل روی دسته اش. اطراف را نگاه میکنم، ساحلی با شن های سفید و صورتی، نسیم خنکی میزند از سمت دریا، کت و شلواری سرمه ای به تن دارم، یک نفر روی موج ها بالا و پائین میرود، برایم دست تکان میدهد، چشم هایم درست نمی بینند، چشمها را باریک میکنم، زنی روی تخته موج سواری ست ...
ضربه ای میخورد به پشت ماشین، صدای ممتد بوق می آید، سرم را از روی فرمان برمیدارم، توی آینه نگاه میکنم، راننده پشت سری که خانمی ست دارد با دست اشاره میکند به جلو، ترافیک راه افتاده است، من هم راه می اوفتم. پیرمرد راه می اوفتد، زن هنوز دارد روی موج ها سواری میکند.
+ از میان همینطوری های روزانه