بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

1464


سارا میگه شما بزرگترها چرا اینقدر الکی تعارف میکنید، ما کوچکترا اینطور نیستیم مثلن هی الکی نمیگیم شما بفرمایید. وقتی دقت میکنم میبینم راست میگه. ما بزرگترها درگیر تعارفات الکی هستیم اونم فقط برای اینکه خوب جلوه کنیم ولی در واقعیت بعنوان مثال حین رانندگی اون  خود واقعیمون رو نشون میدیم. یا حتی همین‌جا خیلی راحت گاهی بهم‌دیگه توهین میکنیم. 

بهش میگم ما اینطوری یاد گرفتیم تو اینطوری نباش میگه اگر الکی بهت تعارف نکنم‌ ناراحت نمیشی؟ کمی فکر میکنم و پیش خودم میگم واقعن ناراحت نمیشم؟! نمیدونم. 



+ از میان همینطوری‌های روزانه



1463


‏پیاده شدم چرخ پنچرش رو عوض کردم، آب آورد دستام رو شستم از تو ماشینش حوله آورد دستامو خشک کردم دست کرد تو ماشین یه مشت پسته ریخت کف دستم، تشکر کردم، تشکر کرد، حالش خوب شد حالم خوب شد رفت منم رفتم.


+ از میان همینطوری‌های روزانه



1462


‏پدرم زنگ زد کلی حرف زدیم آخرش خواستم خداحافظی کنم گفتم: "قربونت برم " خودم هم جا خوردم. این "قربونت برم بابایی" رو به سارا میگم. شما فقط اینو بدون پدرم وقتی زنگ می‌زنه ما اگه دراز کشیده باشیم بلند می‌شیم‌ میشینیم، پامون دراز باشه جمع می‌کنیم. حاجی صداش می‌کنیم.



1461


‏لحظه‌ای میرسد که باید رها کنی، خودت را بگذاری و بروی، دور شوی پشت‌سرت را هم نگاه نکنی، لحظه‌ای می‌رسد که خداحافظی قریب است و غریب!


ای‌لیا



1460


‏بهش نگو : بیام دنبالت؟ بهش بگو: میام دنبالت.



1459


زنها که عاشق میشوند، همه چیز را می گذارند در پشت سر و تمام پل های پشت شان را منفجر می کنند، چون قصدی برای برگشت ندارند، همه چیز در پیش رویشان است، ... ولی مردها، ولی مردها ...
ولی مردها یکی از این پل های کنفی که در جنگل ها از این سوی رودخانه به ان سوی رودخانه بسته اند را نگه می دارند، خدای را چه دیدید شاید فیلشان یاد هندوستان کرد و خواستند برگردند!! 


+ از میان همینطوری های روزانه




1458 رازی در کوچه ها - فریبا وفی


رازی در کوچه ها


فریبا وفی


ناشر : نشر مرکز


تعداد صفحه: 183


نوبت چاپ: سوم 1388




داستان کتاب روایت دختری به نام "حمیرا"ست که برای عیادت از پدر پیر خود به نام "عبو" راهی زادگاه خود می شود. زادگاهی که با توصیف خانم وفی بیشتر تداعی کننده مناطق جنوب شرقی کشور است. فضا سازی داستان مانند بقیه کتاب های خانم وفی بسیار واقعی می نماید. به گونه ای که خواننده همراه حمیرا پرت می شود به همان سالهای قدیم و کوچه های سراسر از خاطره و حداقل برای من تداعی کننده روزهای گرم تابستان در کوچه های دوران کودکی بود.

عبو پدر خانواده شخصیتی سخت گیر و تنگ نظر دارد که کل خانواده را در تنگای خلق و خوی بد خود قرار داده است. مرد بدبینی که حتی به زن پا به سن گذاشته خود هم مشکوک است. در مقابل او "ماهرخ" مادر حمیرا قرار دارد که مانند برده ای تمامی این سختی ها را تحمل می کند تا گزندی به کانون خانواده وارد نشود و در مقابل تمامی بد خلقی های عبو کوتاه می آید.

علاوه بر خانواده حمیرا شخصیت های دیگری در داستان همراه می شوند هرچند برخی مانند دائی حمیرا از نیمه راه داستان گم می شوند ولی الباقی شخصیت ها مانند دوست حمیرا که آذر نام دارد و یا منیر که تازه وارد محله آنان شده به صورت منطقی ای در داستان تعریف شده اند.

این کتاب خانم وفی هم مانند اغلب داستان های پیشین و پسین ایشان دارای کاراکترهای بی شماری از زنانی ست که درگیر مسائل و مشکلات جامعه سنتی گذشته و حال ایران هستند.

در هر حال داستان روانی ست. خواندنش توصیه می شود.


نمره من به این کتاب:  3.5 از 5

 

 

بریده هایی از کتاب :


ولی ماهرخ سال های آخر دیگر قهر نبود. حتی ساکت هم نبود. فقط بی حس بود. آن روزها نمی دانستم حسِ رفته به مهمان رنجیده می ماند که وقتی رفت با خواهش و تمنا هم بر نمی گردد. 

 


بعضی ها پشت و رویشان هیچ به هم نمی آمد. گاهی پشت صادق تر بود و معصوم تر، گاهی هرزه تر . نامتعادل تر.

 


محله پر درخت است. همه ی خانه ها یکی یک درخت دارند ولی درخت گردوی خانه آذر با همه شان فرق دارد. پیر و بلند و پر شاخه است و مثل یک شاهد همه جا را دید می زند. پناهگاه آذر هم هست. پابرهنه تا بالاترین شاخه اش می رود. به آن جا که می رسد عوض می شود. دیگر تو سری خور نیست. دست غلامعلی هم بهش نمی رسد. صدایش را بلندمی کند و حرف هایی می زند که آن پایین نمی تواند. شکلک در می آورد و دق دلی اش را خالی می کند.

 


نامه را از دستم می گیرد و می خواند می خواهد ادای آدم عاشق را در بیاورد ولی نمی داند آدم عاشق چه جور آدمی است. من واردتر از او هسنم. چیزهایی از فیلم ها یاد گرفته ام. نامه را خوانده و نخوانده به قلبم می چسبانم و قیافه ی گریانی به خودم می گیرم.

 


زن های دیگر آن خدا بیامرز هر کدام چند تا بچه داشتند. من آخری بودم. همین یکی را زاییدم. عمرش برای دومی کفاف نداد.

 


اسمم را زیر زبانش می بردو مثل شاهدانه ای هل می دهد زیر دندانش. دنداهایش له می کمد و دوباره تا نوک زبانش می آورد. بعد سرش را تکان می دهد مثل این که بگوید مزه اش بد نیست. مراد بعد ها با اسم آذر هم این کار را کرد. آذر هرهر خندید.

 


منیر از این همه بی هنری ناامید می شود. بلند می شود و چرخ زنان می آید وسط. بدنش انگار که از بندی آزاد شده یاشد و چرخ زنان می آید وسط. بدنش انگار که از بندی آزاد شده باشد به پیچ و تاب می افتد. اول ایرانی و بعد هندی می رقصد. آخر سر هم شالی به کمرش می بندد و عربی می رقصد. سینه هایش را می لرزاند و قر می دهد و می چرخد. بوی عطر و عرق توی اتاق می پیچد. بعد در مقابل انبوه تماشاچیان نامرئی لبخند زنان تعظیم می کند. چرخی می زند. و سر جایش می نشیند.

 


بعد ها فهمیدم بیتابی همه چشم ها یک اندازه نیست. یکی کم از دنیا و یکی زیاد. دنیا هم در برابر نگاه آدم ها به یکسان عرضه نمی شود.

 


بعضی آوارها دیده نمی شود ولی حقیقت دارند. از دست وپا زدن کسی که زیر آن است می توانی بفهمی که دارد فشارش را تحمل می کند. 

 


مسعود وقت خواب متکای اضافه بغل می کرد . عزیز همیشه پایش را بغل می کرد . بغل ها توی خانه ما تنگ بود و به آغوش تبدیل نمی شد .

 


چیزی به پشتم می خورد. تند برمی گردم. کوهی از بادکنک پشت سرم می آید. باکنک ها گردند غیر از یکی که لاغر و باریک است و به سمت من دراز شده است. می چسبم به آذر و قدم هایم را تند می کنم. بادکنک ول کن نیست. پشت سرم می آید. دراز تر هم شده است. تند تند به پشت گردنم می خورد. صدای خفه خودم را می شنوم.

 


عزیز داستان خلقت را گفت. او که چند خیابان بالاتر این دنیا را نمی شناخت از آن دنیا خبر داشت.شاید هم چند بار رفته و برگشته بود. از گوشه گوشه بهشت خبر داشت و آدم و حوا را هم لابد دیده بود. که آن قدر قشنگ توصیفشاان کرد. دلم می خواست بروم آن جا. همان جایی که اسمش بهشت بود و امن بود. آذر را هم با خودم می بردم.

 


همین بود که حرف های آذر قانعش نمی کرد برعکس دیوانه اش می کرد. گریه هایش بیشتر عصبی اش می کرد و نه گریه اش را باور می کرد نه دندان دردرش را و نه زوزه های تنهایی و دلتنگی اش را. حتی یلدش می رفت که آذز هنوز بچه است.از نظر او ،آذر زن بود یا داشت زن می شد.زنی که فقط برای آزار دادن او خلق شده بود.

 

ای لیا.



1457


آنسوی شب، پشت خیابانهای خالی از باران، در انتهای یک تنهائی ابدی، کسی تو را دوست دارد ...


ای‌لیا



1456


"‏دو روز پیش یک جوان ۲۷ ساله دو برادر معلول خود را در آبشار دوگنبدان رها کرد که هر دو به دلیل ناتوانی در شنا کردن غرق شدند. سپس با شلیک گلوله پدر بیمار ۸۵ ساله خود را هم کشت. قاتل ساعتی بعد خودش را به کلانتری معرفی کرد و گفت از نگهداری آنها خسته شده بود."

آدمی گاه ناتوان میشود، گاه نگاه میکند به همه‌ی چیزهایی که ندارد و نمیتواند داشته باشد، گاه میخواهد همه‌ی چیزهای نداشته‌اش را جمع کند و بکشد. خسته میشود ...
خبر را میخوانیم شاید چندتایی هم فحش بدهیم و سرآخر برمیگردیم و میخزیم زیر پتوی عادت‌های تکراری زندگی‌های خودمان.


+ از میان همینطوری‌های روزانه



1454


زنی نشسته روی صندلی.صندلی راحتی روی بالکن ساختمانی با آجرهای قرمز. بالکنی که سالهاست همین روبروی پنجره شرکت آویزان ساختمانی قدیمی ست. از این بالکن هایی که چند گلدان هم دوره اش کرده اند.
بالکن هایی که دیگر فقط در خاطرات عابرینی مانده که پیاده خیابان های تهران را طی می کردند و هر ازگاهی دختری هم آویزان می شد از لبه ی آن و تکه کاغذی پرت می کرد و عابر هم بر می داشت و شیرینی ساعت های خوش خواندن نامه می دوید زیر پوست صورتش.

باران هم می بارد البته. زن سیگار می کشد.از اینجایی که من ایستاده ام سیگار می کشد. ولی از انجایی که خودش ایستاده انگار آه می کشد و با بخار دهانش ها می کند روی نفس های تازه شد ی شهر که باران تنگی نفسش را کمی به تاخیر انداخت.

بالکن برای من تازگی دارد. این روزها حوصله ام زود سر می آید. کاری ندارم که انجام دهم. یعنی دارم ولی دستم بهانه خوبیست.بهانه ای برای فهمیدن بیشتر زندگی. اینکه کوچه شرکت درخت هم داشت و من ندیده بودم. اینکه طعم چای را می شود با حوصله زیر پوست احساس ورآمده خاطرات ریخت.
و پنجره ای که یادم نمی آید اصلن اینجا ، روی این دیوار روبروی میزم بوده یا نه. حوصله ام سر می آید. چای را بر می دارم و می نشینم کنار پنجره و آرام آرام احساس بودن را می فهمم.

زن هنوز سیگار می کشد. یا آه می کشد. چه می دانم شاید بخار دهانش را ها می کند ...

چای من هنوز تمام نشده ... ها می کنم روی لیوان چای.



1453


بنویس زندگی!


می نویسم : زنده ای؟!


بنویس دوستی!


می نویسم: بودی؟!


بنویس عاشقی!


می نویسم: لایقی؟!


بنویس ...

جوهرش تمام شد.


ایکاش می نوشتم :


نگاهت طعم زندگی ست


و دوستی تو لیاقت می خواهد و ...



سکوت می ریزد در تنهایی کلمات


زندگی رفته است.




ای لیا.م



1452


شعری هست


که زنی را بین کلماتش به آغوش می کشد


شعری هست که چشمان زنی را می بوید


و شعری هست که لب های احساس زنی را ...


یادم نیست


ولی می دانم 


شعری هست و زنی هست


و هوایی که طعم نفس های خاطره میداد.




ای لیا.م



(نوشته ای از سال های دور با کمی جرح و تعدیل ... 1380- بهار - رشت)


1451


+ المیرا خوش هیکله، به خودش میرسه.
- قدبلنده، دوست پسرشو دیدی اومد در موسسه دنبالش؟
+ همون سوناتائیه؟ دوست پسرش نبود که داداششه. المیرا دوست پسر نداره.
- دوست پسرشه بابا، از کجا میگی داداشه؟
پسر اولی از پنجره اتوبوس به بیرون خیره میشود، دوستش از توی گوشی چیزی نشانش میدهد. "اینستاگرام المیراست ببین عکساشو پسره هم هست، آدم با داداشش اینطوری عکس میگیره؟"
پسرک باز حرفی نمیزند.

لباس فرم مدرسه دارند حداکثر شانزده هفده ساله. المیرا معلم موسسه زبانی‌ست که میروند. این را وسط حرفهایشان میفهمم نشسته‌ام پشت سرشان. پسرک اولی سر باقرخان پیاده میشود پسرک دومی میگوید که هنوز نرسیده‌اند پسرک اولی میگوید میخواهد پیاده برود.


+ از میان همینطوری‌های روزانه



1450


‏الان رقابت بین کافه‌هاست که سفارش رو تو عجیب‌ترین ظرف ممکن بیارن، دمنوش رو بریرن تو استانبولی یا کیک رو تو الک بیارن!



1449


سارا میگه بابا شما چرا من رو نمیزنی؟ میگم بچه‌هارو نباید زد کلن آدمهارو نباید زد. میگه پس چرا اون موقع‌ها بچه‌هاشون رو میزدن؟ مثلن باباحاجی شمارو میزد، با کمربند میزد. میگم اونموقع‌ها اونجور تربیت میکردن ما هم حرف گوش نمیکردیم! شر بودیم. میگه خب منم حرف گوش نمیکنم! میگم آره ولی خب باز بهت تذکر میدیم. میگه آخه شده تا ده‌بار هم گوش نکردم، میگم کتک میخوای دختر؟ میگه تو که بلد نیستی کتک بزنی. راهش رو میگیره میره تو اتاقش.


+ از میان همینطوری‌های روزانه