زن نشسته است لبه تخت، سرش را کج میکند روی شانه راست، موهایش آویزان میشود، دست میگذارد روی گردنش، پایینتر از گوشش، همانجایی که مرد بوسیده بود، زن میخندد، چشمهایش را میبندد، توی خودش مچاله میشود، حال خوشی میدود توی تمام رگهایش، تنش گرم میشود ...
مرد می اوفتد، روی زمین دراز می کشد، خاک می نشیند روی موهایش، روی گونه هایش، خسته است انگار، گونه راستش روی خاک است، نگاه میکند به جائی روی خط افق. دوباره برمیخیزد، ادامه میدهد ...
مرد دست میکند چند تار مو را از لابلای خاطرات جمع میکند بین انگشتانش، خیال میکند به اینکه میگذارد پشت گوشهای زن ...
telegram.me/boiereihan
میرفتیم یه جایی توی این مملکت. سوار هواپیما بودیم. برای اولین بار با یکی از دوستان همسفر شدیم. بین مهمانداران یک داف حقی بود به هر چشمی خواستیم نگاه نکنیم نشد، انصافن داره حیف میشه تو این خطوط هواپیمایی زاقارت. یه دو تا پروتز میکرد الان لمبویی، مازاراتی چیزی جلوش لنگ مینداخت برای عرض بندگی لابد. این همکار شیرین عقل ما گفت یعنی میشه سر صحبتو باز کرد باهاش؟ منم شوخی شوخی گفتم چرا که نه. مگه تو کم چیزی هستی واس خودت. خب ما نشسته بودیم توی ردیفی که جلوش درب اضطراریه. از شانس رفیق ما حضرت داف حین تیک آف نشستن رو اون صندلی برعکسی که روبرو ما بود. همون صندلی مخصوص خدمه پرواز. با اون کمربندای روی شونه ای. خلاصه بعد از خوندن پنجاهتا آیت الکرسی و چندتایی هم "صدقه دفع بلاست" هواپیما به سلامت رفت تو ابرا و این رفیق ما یه لبخندی رفت برای داف موردنظر. داف مربوطه ام لبخندبک اومد. طبق عادتشون البته. بعد سر حرف باز شد سر اینکه شما مهماندارا چقدر کارتون سخته و بعد کلی ابراز تاسف و همدردی از طرف این رفیق ما و در نهایت رسید به اینکه خانم ازش پرسید کارتون چیه و بعد دیگه رفتن تو بحث و منم به عنوان ناظر لخت - lakht - منتظر بودم حضرت داف چندتا خمیازه بکشه و بعد که کمربندا باز بشه بره سی خودش ولی نشست و شبیه علاقمندا نگاه میکرد به این رفیق ما. من چندباری چشامو مالیدم ولی واقعی بود. بعدم که تغذیه پخش شد و سرآخر هم شماره ردوبدل کردن و من هنوز فکر میکردم : مگه داریم اصلن، مگه میشه؟ اومدیم بیرون و رفتیم دنبال کار و زندگیمون. امروز بعد از چندروز ازش پرسیدم چه خبر. گفت زنگ زدم بهش دیروز. کلی حرف زدیم. قرار شد آخر هفته ببینمش. حالا من فکر میکردم دختره یه شماره ای چیزی از خودش در کرده داده به این ولی خب راستکی بود!
همینقدر واقعی، همینقدر ساده.
+ حالا ممکنه یه سری بگن ممکنه دختره ریگی به کفشش بوده ولی خب خواستم بگم گاهی اینطوری هم پیش میاد.
++ توی این متن ممکنه ناخواسته رفته باشیم سمت سکسیسم، خلاصه که به روح سیمون دوبووار فاتحه!
کجا میروی؟ هرکجا بروی خواهی دید هیچکس تورا آنطور که من دیده ام نخواهد دید، آنطور که بوییدن میدانم کسی تورا نخواهد بویید ... حرکت سرانگشتانم روی انحنای تنت شبیه شعری ست که معشوق را سرشوق می آورد، کسی هست اینطور بسراید برای منحنی تنت شعری؟ کجا میروی پس؟
ای لیا
telegram.me/boiereihan
نشسته ای توی آشپزخانه لابد، چای هم هست انگار، اینطور مواقع چای باید باشد، پایت را گذاشته ای روی صندلی، چانه ات را تکیه داده ای به زانو، با انگشتهای پایت ور میروی لابد! گوشه های لاک را تمیز میکنی شاید. آن چندتا تار مو که شل تر است ول میشود از زیر کلیپس و میریزد کناره صورتت، صورتت پشت آبشاری از موهای خرمایی رنگ پنهان میشود. سر برمیگردانی به عقب، نگاه میکنی به گوشه پنجره، نم نم باران شیشه را تر میکند، دست میگذارم روی شانه ات روی لختی شانه ات کنار بند نازک تاپ گل بهی رنگت. پشت سرت را تکیه داده ای به صندلی، خم میشوم روی صورتت، لبها را نزدیک میکنم به لبهایت، حرارت میدود از ته سینه ام و بالا می آید و میپرد روی لبهایم، لبهایم به اندازه یک خواهش، به اندازه یک جمع شدن زیر سایه بان تنهایی با لبهایت فاصله دارد. فاصله میماند، هرچند حرارت لبها، حرارت ذهن مغشوش من روی لبهای تو میماسد. سرم را بالا می آورم میروم سمت پنجره. از پنجره میپرم بیرون. تو دست میگذاری روی لبهایت ...
+ داستانک
مرد نشسته است پایین کاناپه تلوزیون نگاه میکند، زن می آید مینشیند روی کاناپه، پاهایش را رها میکند دور کمر مرد. مرد دست انداخته است پشت ساق پای زن، چشمهایش توی تلوزیون است ولی لبخند میزند، زن دست میگذارد روی سینه مرد، پایینتر می آید، روی قلب مرد ...چانه اش را میگذارد روی شانه مرد، گونه اش میچسبد به گونه مرد. میخندد.
+ از میان همینطوری های روزانه
مرد فکر میکند به بوی زن، چشمهارا میبندد، نسیم خنکی میزند روی صورتش، از پنجره باز شده یک خاطره ...
ای لیا
تخم مرغ اول رو میزنم تو ماهیتابه، نگاش میکنم. یه جورایی داره میگه تو روحت لعنتی! دومی رو هم میرنم کنارش، تخم مرغ اولی خوشحال میشه، تخم مرغ دومی رو بغل میکنه انگار داره ماچش میکنه بعد یهو میرن تو فاز سرزیر بغل تا خاک بر سرم نشده قاشق رو میزنم وسطشون قاطی پاتیشون میکنم! چندتا تیکه نون میذارم تو سبد، نمکدونو پیدا نمیکنم، چندتا خیارشور هست. با همون میخورم. آخرش دارم ته ماهیتابه رو نون میکشم، نگاه میکنم به لقمه آخر. این میتونه آخر همه چیز باشه. اصلن این لقمه یعنی همینجا تمومی. خوردیش می اوفتی. لقمه رو میذارم تو ماهیتابه. به لقمه میگم : حالا چرا اینقدر فلسفیش کردی؟ مگه یه لقمه نون مالیده شده به تخم مرغ و روغن بیشتری؟ شبیه یه لقمه نونی که مالیده شده به ته ماهیتابه تخم مرغ بهم نگاه میکنه. تکیه میدم به صندلی. دستامو جمع میکنم تو سینه. نگاه میکنم به آخرین لقمه ای که قرار است بعدش همه چیز تمام شود!
+ از میان همینطوری های روزانه