کاش همان روز دنبالت کرده بودم
همان روزی که تِل قرمز به سر از اتوبوس پیاده شدی، نگاهی کردی و رفتی، ایستگاه را هم با خود بردی. همه را بردی...
حتی همین نیمکت زهوار در رفته ای که ساعتهای تنهائیم را پر می کرد...
نشد
پایم در قیر شک بود انگار، تردید کنده نشد، سنگین شده بود.
ایکاش برگشته بودی، نگاهی حواله می کردی دوباره....بلکم جانی بگیرد این پای وامانده.
اتوبوس باز می رود، اما تو همان یک بار بودی، تکرار نمی شوی.
زن حرف میزند، مضطرب است، قرار ندارد،
مرد انگشت اشاره را میگذارد روی لبهای زن
یعنی آرام
بعد سر زن را میگذارد توی سینه اش
چانه اش را میگذارد روی سر زن، گونه اش را میچرخاند روی موهای زن
دست میکند توی موهای زن ...
توی سینه زن چیزی میجوشد
قرار میگیرد لابد!
+ از میان همینطوری های روزانه
مامان!
این لفظ را دوست دارم. این کلمه را صدا میکنم حالم جا می آید. دهانم آب می اوفتد. تمام آن طعمهای جورواجور میدود زیر دندانم. بوی ادویه. فسنجانهایی که یک وجب روغن گردو رویش بار می آمد. آن خنده هایی که شبیه لبخند باریکند. قرمه سبزی ها و قیمه هایی که آنقدر جا می افتند که تا حد مرگ میخوریم.
مامان!
این لفظ نام دیگر خداست، خدایی که هنوز که گونه گل بهی رنگش را نگاه میکنم دلم ضعف میرود. بچه روستا بوده. از آن لپ گلی ها. هنوز هم دارد همان رنگ و رو را. زیباست.
توی اتوبوس مردی با موهای جوگندمی و ریش سفید میگوید : گوشی رو بده مامان!
دلش برای مامانش تنگ شده. برای صدایش. همین دیشب دیده بودش البته.
+ از میان همینطوری های روزانه
رای میدید یا نمیدید حداقل به هم توهین نکنید.
هرچند وقتی رای هم نمیدید در اصل رای دادید.
چه فرقی می کند مرگ ،
ای لیا
یه چند روزه همه چیز یادم می ره . می خوام بنویسم ولی یادم نمیاد چی میخوام بنویسم ... تو آینه یه بز بهم زل زده و هر ازگاهی نشخوار می کنه !
ایکاش می دونستم میخوام چی بنویسم.حتمن چیز قشنگی بوده که می خواستم بنویسم ... یه جائیش میرفتم تو اتوبوس بی آر تی خط تجریش - راه آهن. میدون ولی عصر یه پسر بچه با چندتا اسکاج و دستکش و چندتا خنزر پنزر دیگه میاد بالا و یه دهن آواز سلطان قلب هارم می خونه....
بقیش یادم نیست ... گمونم باید میدون ونک پیاده می شدم ولی یادم نیست که پیاده شدم یا نه ... گفتم که اینروزا همه چی یادم میره ، حتی صورت خودمم یادم نیست. نمی دونم اون بُزه منم یا من اون بُزه ام !
این یک احوال پرسی ست !
ساده است ...
روزتان به رنگ پرتقال و شبهایتان پیچیده در رایحه بهارنارنج .
زندگی زود است ،
دیر می شود دوست داشتن ها
همین ، ساده بود !
ای لیا
گاهی اوقات زیر بار گرفتاری ها و مشکلات زندگی ، دقیقن لحظه ای که داری خرد می شی ، بهترین کار دایورت کردن کل زندگی!!
دایورت کن و بی خیال شو و برو یه فیلم خوب پیدا کن و یه دو ساعتی از کل زندگی فارغ شو ، یا به یکی که دوسش داری زنگ بزن و لاو بترکون . یا سرش رو بگیر تو سینت و موهاش رو نوازش کن و یادش بیار که هنوز دوسش داری و یا ... همین دو ساعت های کوتاه کل زندگی رو تحت تاثیر قرار میده ...
دایورت کن جانم ، دایورت کن ...
زندگی ساده است ،
با مرگ متولد می شود.
مرگ می نشیند و چای می نوشد،
و زندگی در دایره ای می چرخد ،
پایش زخم می شود و سر آخر
خسته ،
دوباره میرسد به آغوش مرگ.
ای لیا
شب بهترین حالت زمان است ، وقتی از همه چیز خسته ای ، چنبره می زنی در تنهایی خودت ، دور می شوی ، به خیال بال می دهی تا بپرد از روی پرچین خاطره ها ...
کسی را دوست داری ، در چشمانش غرق می شوی ، در بویش گم می شوی ، در صدایش به رقص می آیی و خاطراتی که همیشه تازه اند...