من شاعر زنانه گی هایت
من حیران جادوی چشمهایت
من مست از شنیدن بویت
من مدهوش در میان منحنی هایت
من، من ...
من هیچ
من ناتمام بی تو!
ای لیا
پشت دیوارهای آن خانه، خانه ای که پشت هزاران خانه دیگر پنهان است، خانه ای که زن دارد موهای خیس بعد از حمام رفتتش را خشک میکند، بوی مرطوب شامپو، لابلای عطر تن زن، فضای اتاق را دیوانه وار به تلاطم وا میدارد، پشت دیوارهای همان خانه ای که از اینجا پیدا نیست، مرد در بین خطوط در هم بوی آدمیان، دارد پی رد بوی زن میگردد!
+ از میان همینطوری های روزانه
میخوای بدونی سطح فرهنگی اجتماعی تو این مملکت کجا بوده؟
یه روزگاری بود وقتی قطار از مناطق شهری عبور میکرد بچه ها سنگ پرت میکردن به سمت قطار و شیشه هاشو میشکستن. چند نفری هم تو ابن مدت تو قطارا زخمی شدن. آره همینقدر داغون بود وضعیت. به مرور فرهنگ سازی شد الانم شما مترو رو مقایسه کن که از خونه خیلی هامون تمیزتره. یعنی ملت عادت کردن به اینکه تو ایستگاه ها و قطارای مترو آشغال نریزن.
خلاصه که فرهنگ سازی همیشه کارساز بوده. از خودمون شروع کنیم. جای دوری نمیره.
زن از ته لیوان بالا آمد، آرنجها را گذاشت لبه لیوان و خودش را کشید بالا. نشست روی دسته لیوان. موهایش را جمع کرد توی دست و چلاند. چای از بین موهایش شره کرد روی شیشه میز. مایوی دو تکه نارنجی رنگش با رنگ چای مخلوط شده بود. لیوان چای را بالاتر آوردم تا زن وضوح بیشتری داشته باشد، لیوان را چرخاندم. "مهندس چایت داره می ریزه"
نگاه کردم به میز کناری. با دست اشاره کرد چای! نگاه کردم به لیوانی که زن شیرجه زد بود داخلش و شره چای پخش شده بود روی میز!
+ از میان همینطوری های روزانه
فلافلو گاز میزد. لقمه رو که جویید نوشابه رو آورد بالا و یه قلپ خورد و بعد نگاه کرد به شیشه! وقتی مطمین شد که هنوز به اندازه بقیه فلافلش نوشابه مونده گفت : مشکل اینجاست که آدما مسایل تو تختخوابو آوردن بیرون تختخواب و مسایل بیرون تخت خوابو بردن توی تختحواب!
منم همونطور که لقمه تو دهنم بود گفتم : هوم!
+ از میان همینطوری های روزانه
زن توی سرما منتظر بود، هوا سرد بود، دستش را گرفت جلوی بینی، بوی عطر مرد دوید توی جانش. گونه اش سرخ شد. لبهایش خندید.
طبق معمول سر کرایه بحثمان میشود. راننده کرایه کل مسیر را میخواهد و من که وسط مسیر سوار شده ام زیر بار نمیروم. کرایه را میدهم و نمیشنوم بعدش دارد چه میگوید. در را میبندم و خیابان وصال را پایین می آیم. نرسیده به سازمان انتقال خون پیرمردی آدرسی نشانم میدهد. دنبال خانه سینما میگردد، با دست پایین خیابان را نشان میدهم، مکث میکند و کمی سرش را می خاراند، تشکر میکند و بعد به سمت بالا خیابان وصال را میرود. شانه هایم را بالا می اندازم. لابد میرود از اول خیابان را پایین بیایید. میرسم ایستگاه اتوبوس. مینشینم و گوشی را از جیب کاپشن خارج میکنم. یک هزارتومانی از جیبم میافتد روی کف ایستگاه. برمیدارم. رویش چیزی نوشته، " محبوب را دردی ست که عشق درمانش کند" عجب! پول را توی جیب میگذارم. خبرها را میخوانم، یکی خودش را یک جایی منفجر کرده است، یک نفر حمله کرده است به دبیرستانی در آمریکای شمالی، عامل اصلی حمله به سفارت عربستان دستگیر شد و ... اتوبوس میرسد، خیایان طالقانی اینموقع روز خلوت است. سر تقاطع ولیعصر پشت چراغ قرمز زنی از در جلویی که باز است بالا می آید، مردی هم سراسیمه پشت سرش وارد میشود. من نشسته ام صندلی آخر، آنها هم مینشینند ردیف آخر بخش مردانه. مرد صورت پریشان و مشوشی دارد. زن میگوید : تموم شد، تموم شد. لعنتی!
مرد در ادامه میگوید : مسی - masi آروم باش. آروم.
دستهای زن را مبگیرد. دستهای رنگ پریده زن. انگار که میخواهد گریه کند هق میرند ولی گریه نمیکند. مرد دوباره از زن میخواهد خودش را کنترل کند. " نگران نباش. فقط باید بعد این مراقب خودت باشی، باید بیشتر میموندی پیش نازنین. باز خیالم راحت بود اون هست پیشت. الان حالت خراب شه به خدا نمیدونم چکار کنم"
" کیوان خفه شو! فقط خفه شو!"
کیوان خفه میشود، اما دست مسی را ول نمیکند.
زن خم میشود روی زانوهایش، سرش را میگذارد روی زانوهایش. هق میزند. "کیوان چرا اینطوری شد. چرا خب. من و تو گناهکاریم. لعنتی بفهم"
کیوان حرف نمی زند. زن ادامه میدهد" اون بچه گناهی نداشت"
"مسی چرا چرت میکی. اون یه نطفه کوچیک بود تازه چهار هفته اش بود. نه روح داشت نه جسم"
"من مادرم یا تو. من مادرم یا تو."
...
+ داستانک.
گفت خدا لابد زن را که می آفریده حال خوبی داشته، آرام آرام اجزاء و ترکیبات را جمع کرده کنار هم. مثلن دست کشیده روی سر زن و بعد موها را آورده پایین دست گذاشته توی گودی کمر زن و کمی فرو داده و بعد گردی باسن را کشیده بیرون. دستهایش بوی گل رز میداده وقتی داشته چشمهای زن را خلق میکرده. منحنی در منحنی زن را رسم کرده. برجستگی سینه ها را، کشیدگی رانها را، خودش هم عاشق شده لابد!
گفت سرآخر گمانم شکم زن را بوسیده و ادامه خلقت را سپرده به زن!
+ از میان همینطوری های روزانه
شب تو را کم دارد،
در آغوشی تنگ،
و جای بوسه ای رو لب هایت.
زندگی،
یک زندگی به من بدهکار است،
تو نیستی،
بماند برای زندگی بعد،
شاید روزی
بوی آشنایت را
باز در پیچ کوچه ای
باد به خاطرم آورد.
ای لیا
گفت شما مردها کل نگر هستید. مثلن یک زن را میبینید و میگویید خوش هیکل است، زیباست، اما ما زنها جزءنگر هستیم، هزار تعریف زیبا از یک مرد دوست داشتنی داریم، مثلن همین موهای دست مردی که دوستش داری، دست بکشی روی بازویش، آرنجش، ساعدش، موهای زبر دستش را زیر پوست انگشتانت حس کنی، شیرینی بودنش بدود میان لبهایت ...
+ از میان همینطوری های روزانه
میدانی بوسه چطور خلق شد؟
مرد خوابیده بود، زن بالای سر مرد نشسته بود و غرق در توهمات عاشقانه بود، زن خم شد روی صورت مرد تا صدای نفسهای مرد را بشنود، مرد کابوس میدیده لابد از خواب میپرد، لبهایشان میخورد به هم، خوششان می آید ادامه میدهند، همینقدر در پیت!
+ از تقریرات من و عباس معروفی!
متاسفانه داستان زیر واقعی ست :
زن به خاطر حق طلاقی که داشته چهارده سال قبل از مرد جدا میشود، مرد هم کاری از دستش بر نمی آمده، زن پیشنهاد میدهد به خاطر اینکه دو فرزندشان که درسنین کودکی بوده اند دچار اختلال فکری و روحی نشوند زن و مرد صیغه نامحدود داشته باشند و در یک خانه با هم زندگی کنند و هروقت هم زن خواست صیغه فسخ شود. مرد میپذیرد و در این مدت هم سعی میکند با خرید خانه به نام زن و طلا و جواهرات زن را راضی کند که دوباره با او ازدواج کند. بچه ها بزرگ میشوند، یک روز مرد برمیگردد خانه و میبیند خانه خالی ست. گاوصندوق را هم خالی کرده اند. بعد که پیگیر میشود میفهمد زن رفته است همان خانه ای که مرد به نامش کرده و همه چیز را هم برده است، از منقول و غیر منقول! مرد هرکاری میکند دستش به جایی بند نمیشود، سعی دارد مسالمت آمیز مساله را حل و فصل کند، دو سال بعد از رفتن زن از خانه مرد داستان را برای خانواده خوش تعریف میکند و تازه آنها میفهمند که چرا عروسشان توی این دوازده سال تمایلی به رفت آمد خانوادگی نداشته. دوسال بعد هم که بچه ها بزرگتر شده اند و رسیده اند به سن قانونی به خاطر سم پاشی های خانواده زن عملن پدر خود را مقصر میدانند! مرد هم تنها فقط به این دل خوش است که گاهی بچه هایش با او تلفنی حرف میزنند.
+ بله متاسفانه داستان فوق رخ داده است. حالا هرقضاوتی هم خواستید انجام دهید پای خودتان.
نشسته است جلوی آینه لابد، موها را نرم برس میکشد، توی برس گاهی تک دانه ای موی رنگ کرده ای پیدا میکند، دور انگشتش میپیچد و بعد دوباره از بالا به پایین برس میکشد، من ایستاده ام پشت سرش، تکیه داده ام به در، نمیبیند اما، دستها را جمع کرده ام پشت، کف پای راست را تکیه داده ام به در. بوی موهایش آرام آرام فضای اتاق را طی میکند، سرم را جلوتر خم میکنم، چشمها را میبندم، همه احساس بودنش را نفس میکشم. موها را توی دستهایش جمع میکند، بالا می آورد، رها میکند، موها را جمع میکند از پشت سر، بالای سرش با کش میبندد. چندباری توی آینه سرش را به چپ و راست تکان میدهد، دنباله موهایش تکان میخورد، میخندد، گوشه تیز دندانش پیدا میشود، همانجا دست میکند از پایین تاپ را بالا میکشد، سینه بند ندارد، خم میشود از توی دراور سینه بندی بردارد، هنوز نگاه میکنم، بلند میشود و میچرخد به سمت در، من چشمهایم را میبندم، شرم دارم لابد، شرمی سنگین. چشمها را باز میکنم، تاپ سرمه ای رنگ را کشیده است روی سینه بند. بلند میشود و خودش را میکشد، چندبار، بعد می آید به سمت در، می آید، از من رد میشود، خودش را ، تکه ای از خودش را جا میگذارد، چشمها را میبندم، بوی تنش، بوی موهایش، بوی بودنش در من پر میشود.
+ از میان همینطوری های روزانه