آدمی که نتواند و نخواهد دردل کند چه میکند؟
از پنجره به بیرون خیره میشود، به این فکر میکند که کسی هست که چای را میشود با او تلخ خورد؟!
زندگی تب دارد
هذیان می گوید،
می گوید : یکی دارد چشمان خاطره را می بوسد!
یکی دارد روی طناب تنهایی تاب می خورد!
یکی دارد دوستی را چال می کند!
یکی دارد به پهنای دیوار خیال می نویسد : دوستت دارم!
یکی دارد ...
می گوید : دوستش دارم!
زندگی تبش بالاست
همین روزهاست که بنویسند : جوان ناکام ، زندگی!
ای لیا
رشت - تابستان 80 (با کمی تصحیح در جزئیات)
کم کم در زندگی حل می شوی ، میشوی همین بودن های هر روز. دود سیگار را می تپانی ته حلقت و اگر اکسیژنی هم مانده باشد بین این همه دود شاید آن ریه ی لامصبت هم نفسی بکشد .
یکی می گفت : این نوشتن ها هم تکراری شده است ، این که بنویس
ی عادت و بگرد دنبال کلمه . عادت ، عادت است و تکرار ، تکرار. روزی کسی می نوشت :آرام آرام شروع به مردن می کنی و کسی نفهمید که چرا کم کم! عادت همین کم کم است ، همین گاه به گاه از یاد رفتن نوشتن. اینکه دیگر غروب می شود تکه ای نارنجی رنگ و فراموشت می شود که هر غروب چیزی می نوشت روی افق شهر وقتی کسی در قلبت تاب می خورد ، می سوخت ته قفسه سینه ات!
باران هم می رود از یادت ، که تند می پریدی و تا تمام نشده بود بر نمی گشتی ،خیس می شد همه ی تارهای خیال ِ با او بودن. غنج می زد ته دلت و گاهی هم می خندیدی که انگار دیوانه ای دارد طعم بستنی را می فهمد!
آرام آرام آغوش خاطره می رود بین الباقی ظروف زندگی که چیده شده اند در ویترین فراموشی و خاک می گیرند و طعم ها و بوها هم می ماسند روی دیوار ِ عادت و هی تکرار می شوند.
ای لیا
مردی که گورش گم شد (مجموعه ۷ داستان کوتاه )
حافظ خیاوی
ناشر: نشر چشمه
تعداد صفحه: 90
نوبت چاپ: هشتم 1390
قیمت:2400 تومان
کتاب "مردی که گورش گم شد " مجموعه ای شامل هفت داستان کوتاه از خافظ خیاوی ست. کتاب در سال 1386 برنده تندیس بهترین مجموعه داستان از دومین جایزه ادبی روزی روزگاری شده است.
داستان های کتاب به ترتیب : روزه ات را با گیلاس باز کن، آنها چه جوری می گریند،چشم های آبی عمو اسد، صف دراز مورچگان ،مردی که گورش گم شد ، ماه بر گور می تابید و مردها کی از گورستان می آیند ، می باشند که به صورت بسیار روان و دل انگیزی تعریف شده اند. جایی خوانده بودم که تعداد اسامی کتاب را مورد توجه قرار داده بود.اسامی فرعی در کتاب بسیار زیادند و تا حدود 60 اسم هم می رسند که به نوعی جزء المان های فضا سازی داستان هستند. ما به نوعی با یک کجکوعه فیلم کوتاه سر و کار داریم که به شکل زیبایی فضا سازی نموده و خواننده را در دل محیط داستان قرار می دهد.
داستانها تصویر گر فضای مذهبی و دینی حاکم بر جامعه ی ماست . در داستان اول اعتقاد کودکی به گرفتن روزه به شکل واقعی بیان شده و همه ی ما هم روزگاری با این موضوع درگیر بوده ایم و یا در داستان صف دراز مورچگان عملن به جبهه آمدن یک فرد روستایی را به چالش می کشد.
و در پایان این موضوع قابل اشاره است که موضوعات حاشیه ای در داستانهای کتاب زیاد است و برخی شان به داستان خط هم داده اند و برخی آزاردهنده به پیش می روند. بهترین داستان های کتاب هم به نظر من روزه ات را با گیلاس باز کن و همچنین ص دراز مورچگان است.
خواندن این کتاب 90 صفحه ای را که هم ارزان است و هم وقتی از شما نمی گیرد را توصیه می کنم.
نمره کتاب از نظر من : 3.5 از 5
بریده هایی از کتاب :
شوکور هر وقت مرا می دید، لپم را می کشید. بعد می گفت : "تو دختر کی هستی؟" من هم عصبانی می شدم می گفتم که من دختر نیستم. بعد هم داد می زدم و می گفتم :" شاشیدم تو میدانت ." شوکور هم می خندید ، قهقهه می کرد ، بعد می گفت :" بیا بشاش پای این درخت ، بدجوری خشک شده."
لب هایش مثل آن دو گیلاس بود ، مثل زبانش بود.آدم دلش می خواست ببوسد.
یک بوسه به یک سیلی می ارزد. به یک سیلی ،یک لگد ، چهارتا مشت و هزارتا مرگ می ارزد.
حاج خلیل گاهی می آمد مغازه ، کمی می نشست ، با پدرم حرف می زد.یک روز وقتی خواست بنشیند ، داوود چهارپایه را از زیرش کشید، بیچاره مرد با کون خورد زمین ، کلاه لبه دارش هم افتاد.بلند شد، پشتش را تکاند به پدرم گفت :" قسم به بیتی که رفته ام بی بسم الله است." شب، پدر به مادر گفت که حاج خلیل چه گفت. مادر لبش را به دندان گرفت، گفت :" خجالت نمی کشد مرد گنده." بعد لبخندی زد به پدر و گفت :" واقعن."
امام رخصت می دهد تا کاروان از شترها پیاده شوند.آخر سر حُر اجازه نداد که کاروان به راه خود ادامه دهد. امام و عباس خیلی با او حرف زدند، ولی حر، با این که مرد خوبی بود، از خر شیطان پائین نیامد. گفت :"من مامورم و معذور!"
صفر علم را بین زن ها می برد. می گوید :" خدا به زن ها برکت دهد ، خوب نذر می کنن."
من گریه کردن بلد نیستم.چند سالی باید بگذرد ، بزرگ که شدم انشاء الله یاد می گیرم.
دوست ندارم با خمپاره بمیرم. با خمپاره که میمیری، خیلی شانسی میمیری. کسی تو را آدم حساب نمیکند. اللهبختکی چیزی میاندازند، ممکن است بخورد به تو یا بخورد به شغال. دوست دارم تکتیرانداز بزندم. کسی که تو را میبیند، نشانهگیری میکند و راست میزند به تو. آنجا تو ارزش داری. تو را آدم حساب میکند.
خاله ام سیاه نوحه می خواند، خوب بلد است بخواند .صدای خوبی هم دارد.اگر مملکت دیگری به دنیا آمده بود حتمن خواننده می شد.
گورم پنجاه متری از جاده دور است. چند روز که بگذرد، خاک و شن رویش را می گیرد. کهنه اش میکند و شبیه همین بیابان میشود و راستی راستی گورم گم میشود. خوب نیست ادم گورش گم بشود. جایی چال شود که کسی نداند. وقتی زنده بودم هیچ اهمیتی نمیدادم که بعد از مردنم کجا گورم کنند،کسی برایم گریه بکند یا نکند. ولی الان دوست داشتم که کسی روی خاکم گریه کند.
زنهایش شاکی می شدند و رو ترش می کردند.امینه خانم که اصل و نسب گرجی داشت ، قهر می کرد و می رفت خانه برادرش. آن یکی که زن دومش بود غر می زد و گاهی الم شنگه راه می انداخت و تهدید می کرد. به پهلوی شکسته ی فاطمه قسم می خورد که اسید می ریزد توی آفتابه اش.
ای لیا
شعر که از تن تو عبور می کند
تر می کند بوسه ی تنهایی را
زلال می شود چشمان خاطره ،
خیال می نشیند روی بوی نگاهت.
شعر که از تن تو عبور می کند
دیگر هوسی نمی ماند
همه عارف می شوند
همه به تن تو عابد می شوند.
من به بودن تو فکر می کنم که وول می خوری لابلای خطوط نامه هایی که می نوشتی ، هر بار که یادت می افتاد چشمی جایی دارد سوسو می زند از انتظار. و باران می آمد وقتی می نوشتی و کاغذ بوی نم و خاکی می گرفت که در فضای ذهنت رها می شد و کلمات را می چسبید و رها نمی کرد تا وقتی جمله ای بشوند.
من به اندازه یک خیابان یک طرفه شلوغم و راهی برای دور زدن می جویم و تو شاید این راه باشی اگر کمی از خطوط کج و معوج عاشقانه هایت بیرون بیایی و خود من را ببینی که دارم دست و پا می زنم و غرق می شوم بین این همه کلمات بی معنی که نثار کاغذ می کنی و نمی فهمی که دوست داشتن فقط نوشتن نیست ، به رایگان بخشیدن آغوشی ست که در پیچ و واپیچ تصمیمات معطل مانده است!
من دارد جایی به تو تبدیل می شود ، به تویی که ندانسته می فهمی همه ی دانسته های نا پیدای زندگی را وقتی که فلسفه می خواندی و شب تاریک نبود!
همین ...
پیرمرد آلزایمری نشسته است آنور سالن پذیرایی، دوروبرش زنها و مردهای زیادی دارند با هم حرف میزنند، همهمه است. اینور سالن من نشسته ام، اینور هم بقیه دارن با هم حرف میزنند. من نگاه میکنم به پیرمرد که دارد خسته طور نگاه میکند به طرح قالی روی زمین. دنبال چیزی میگردد. طرحی آشنا لابد. جعدگیسویی مشکین شاید. من نگاه میکنم به پیرمرد. دنبال خودم میگردم انگار. دنبال یک فراموشی ابدی ...
+ از میان همینطوری های روزانه
توی مهمانی هستیم، بچه ها آن یکی اتاق بازی میکنند، سارا می آید و میگوید : بابا پسرا منو اذیت میکنن نمیذارن منم بازی کنم.
موهاشو میبوسم و میگویم : عیب نداره بابا نوبت تو هم میشه، خیلی زود!
+ از میان همینطوری های پدر و دختری
گفت : من فقط اینو میدونم که دوسش دارم، دلم براش تنگ میشه، اینم میفهمم که مال من نیست! ولی نمیتونم دوسش نداشته باشم ...
منم جوابی ندادم، هرچند دنبال جواب نبود. اینطور مواقع تعبیر به خیانت میکنیم، آدمهایی که زندگی خودشونو دارن و آدمهای دیگه ای هم دوسشون دارن یا اینکه آدمهای دیگه رو دوست دارن. کلمات نمیتونن احساس آدمهارو توصیف کنن یا اونارو باز بدارن از احساسشون. آدمها ... امان از آدمها و احساسشون.
زن لوند و شیک است، تیپ زمستانی هم دارد. پالتو و چکمه و ... رفت جلو و با کارمند بخش مربوطه به خنده و ناز چیزی گفت. کارمند هم با خوشرویی صندلی را تعارف کرد. زن نشست تا کارش انجام شود. من بلند شدم و رفتم جلوتر.پرسیدم: خانم شما نوبت دارید؟ برمیگردد و جدی میگوید بله! میگویم رسید نوبتتون رو میشه ببینم؟ کارمند خودش را وسط می اندازد که ایشون قبلن نوبت گرفته اند. از پشت سر من زن دیگری معترض میشود و بعد هم چند نفر دیگر که چرا خارج از نوبت کار کسی را راه می اندازید. کارمند به زن اشاره میکند بنشیند روی صندلی های انتظار. زن از کنار من که رد میشود با حرارت و عصبانیت می گوید: عنتر یبس!
+ از میان همینطوری های روزانه