میگفت : پدرمان نگاه نافذی داشت، طوری که اگر هم میخواست تنبیه کند نگاهمان میکرد، آب میشدیم، میمردیم. نگاه کردن مستقیم توی چشمهایش کار سختی بود. عکسی از خودش انداخته بود که زده بودیم دیوار خانه. عکس طوری بود که انگار داشت خیره نگاه میکرد. یعنی هرجای خانه بودیم عکس داشت ما را می پایید. پدر میگفت من از توی این عکس رفتار شمارو میبینم. جرات نمیکردیم دست از پا خطا کنیم. گذشت تا اینکه یک روز خواهر بزرگترمان که سیزده چهارده سالی داشت رفت بالای صندلی و عکس را برگرداند طرف دیوار، ما که کوچکتر بودیم نگران شدیم، خواهرمان برگشت و گفت که خیالتون راحت بابا دیگه نمیبینه هرکاری دوست دارید انجام بدید. شب هم که پدر آمد فهمیدیم متوجه نشده پس از روز بعد عکس را برمیگرداندیم و خانه را میگذاشتیم روی سرمان. به اینجا که رسید گفت اعتقادات و باورهای غلط هم همینطور است، یک نفر اولی باید پیدا شود نشان دهد به بقیه که اینها همه اش بازی ست!
+ از میان همینطوری های روزانه
عصر ماشین را روشن میکرد، از این سر شهر میرفت آن سر شهر، میبرد توی کوچه شان یک گوشه ای پارک میکرد، خیره میشد به در خانه شان. توی اتمسفر هوایی که زن نفس کشیده بود خودش را رها میکرد. کرخت میشد، ساعت را فراموش میکرد ...
+ داستانک.
+ دیروز داشتم فکر میکردم "بوسه" طعم چى میداد؟!
- طعم یک خیال در تراس خانه ای که پنجره هایش به هیچ کجا باز نمیشود!
+ فکر کنم اینجوری باشه . ترکیب رویا و امنیت.
اولین بار است که سارا را سوار مترو میکنم. میخواهم ببیند و بداند. ساعت خلوتی ست. کلی جای خالی هست. نشسته ایم. روبروی ما خانمی نشسته است. پا روی پا انداخته است، از این شلوار جینهایی پوشیده که چند جاییش پاره است، سارا آستینم را میکشد، سرم را پایین می آورم که حرفش را بزند، میگوید : بابا این خانم چرا شلوارش پاره ست؟ خنده ام میگیرد، میگویم از خودش بپرسد! اینکه یاد گرفته است بدون خجالت حرفش را بزند حس خوبی به عنوان پدر برایم ایجاد میکند. به زن میگوید : شما چرا شلوارتون پاره ست؟ زن جا میخورد، به من نگاه میکند، من شانه هایم را بالا می اندازم که یعنی به من چه، زن میخندد، صبر و ظرفیت زیادی دارد که ایش و ویش نمیکند و چندتایی هم درشت بار من و سارا! به سارا میگوید که بنشیند کنارش، در گوش سارا چیزی میگوید، من نمیشنوم، بعد هم سارا میخندد و هم زن. ایستگاه حبیب الله پیاده میشویم. روی پله برقی سارا میگوید : بابا اصرار نکن من بهت نمیگم اون خانم بهم چی گفت. تازه گفت به بابات نگو! گفتم : نون برنجی! من که نپرسیدم که، بعد اگر یه غریبه چیزی بهت گفت و گفت به پدر و مادرت نگی تو نباید گوش بدی. باید به پدر و مادرت بگی. چون ممکنه خطر داشته باشه. توی ایستگاه تاکسی های ستارخان ایستاده ایم. سارا دستم را میکشد، مینشینم روی پاهایم، روبروی صورتش، میبوسمش، سارا میگوید : بابا! اون خانم گفت زیپ شلوار بابات بازه!
سریع بلند میشوم و دست میبرم سمت زیپ، زیپ ندارم، این یکی شلوار دکمه دارد!
+ از میان همینطوری های روزانه
یک بار هم توی تاکسی همه مثل آدم نشسته بودند، نه کسی خودش را به کسی مالید، نه راننده بحث های صد من یک غاز(قاز،قاض،غاظ،...) کرد، نه کسی بوی بد میداد، سر کرایه کسی چانه نزد، همه چیز سر جایش بود ولی تو نیامدی!
ماشین را برداریم و بزنیم به جاده، یک سلکشن دارم از موسیقی های ناب، هرکدام را خواستی پلی کنی، جاده اش مهم نیست، مهم این است که تو باشی و رایحه سبک گیسوانت، که ریه های من و ماشین را پر کند. بخندی، زمان سکته کند، بایستد، دستم روی دنده ماشین، دست بگذاری روی دستم، مشتش کنی. زندگی همینقدر ساده است. همینقدر سبک. بیا! تو را و رایحه دل انگیز خنده هایت را برداریم و بزنیم به جاده ...
ای لیا
میگفت :
شما آقایون از یه سری چیزها محرومید، مثل درک کردن لذت همین دیدن دست مردی که دوسش داری روی دنده ماشین که به جلو هم خیره شده!
گفت از همه ی دنیاتان همین پنجره اتوبوس که آنطرفش زنی توی پیاده رو حال زمین را دگرگون میکرد!
ای لیا