بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

930


زن از ماشین که پیاده میشد بوی سیگارش را جا گذاشت، مرد نگاه کرد به آینه روی آفتابگیر، دنبال چشمهای زن بود لابد!


+ داستانک



929 - برای یک دوست


تو شبیه یک باران نرمی، خیس نمیکنی، احساس آدمی را طراوت میدهی، شبیه یک خیابان در یک عصر پاییزی، با برگهای زرد و نارنجی روی پیاده رو هایش، گرم و سرد، ملس، لابلای رایحه سبک یک یادآوری خوش، یک پیاده روی کوتاه و حرفهایی که هرکدام چند لایه دارند. 

دیدن خوابت هم گاه ناغافل لابلای روزمره های پیچیده در عادت های سخیف زندگی، حال آدمی را خوب میکند. روزگارت به کامت ...



+ از میان همینطوری های روزانه



928


میگفت : شماره موبایل مثل لباس زیر آدمه، به هرکسی نباس نشونش بدی!



927


گفتم خیلی خوشگلی ها بلا!

گفت میدونم.

گفتم با من دوست میشی؟

گفت نه من با میلاد دوستم، با دو تا پسر نمیشه دوست شد!

خندم میگیره، مامانش از تو کیف یه بیسکوییت میده دستش، من نشستم کنار پنجره، اون نشسته کنار من سمت راهروی اتوبوس. مامانش میگه عمو رو اذیت نکن، مهشید میگه : مامان دیگه عمو نیست، دوستمه!



+ از میان همینطوری های روزانه



926


حرف زیاد است، 

وقت کوتاه، لبهای تو را می بوسم ...



ای لیا


telegram.me/boiereihan



925


آنروزها من هم جزء مخالفهای این تصمیمش بودم. هرچند به خودش نگفته بودم. تابستان هشت سال قبل بود. نشسته بودم زیر باد سرد کولر گازی توی یکی از پروژه های جنوب کشور، گوشی زنگ خورد. مادر همین رفیقمان بود کلی گله کرد و گفت که مگر شما رفیقش نیستید، شما جای برادر نداشته اش، چرا باهاش حرف نمیزنید؟ چرا نمیگید این مادرت داره داغون میشه؟ قول دادم آمدم تهران با رضا حرف بزنم. رضا یکی یک دانه پسر خانواده متمولی ست که پدرش دو سال قبلترش مرده بود. چند دهنه مغازه و کسب و کار خانوادگی که دامادها میچرخاندند. خودش هم یک جورهایی همکار بود. عاشق بیوه زنی بیست و پنج ساله شده بود با یک دختر دو ساله. دو سال از زن بزرگتر بود. من هم که شنیدم پیش خودم گفتم کار احمقانه ایست. گذشت و آمدم تهران و زنگ زدم عصر یک روز گرم همدیگر را ببینیم، بستنی خریده بودم، توی پارک لاله روی یکی از نیمکتها بستنی را دادم دستش. حرفی نزدم، بستتی را که میخورد گفت : عاشق شدی نه؟! لال شدم، دوزاریم افتاد، گفت : من مامانو خیلی دوست دارم، ستون زندگی خانوادمونه ولی تو که عاشق شدی میدونی چی دارم میگم! میدانستم ولی نگفتم، مخالف بودم هرچند. درباره این تصمیمش دیگر حرف نزدیم. یک سال بعدش مادر راضی شده بود. ازدواج کردند. هفت سال گذشته است. زن برایش پسری بدنیا آورده. با دختر زن حسابی اخت است. میگوید هیچوقت به این فکر نکردم دختر من نیست. مادرش یک بهاره(اسم زن) میگوید و هزارتا قربان صدقه عروس میرود. زنی با شعور، فهمیده، با شخصیت، طوری که آدم را مجبور میکند حتمن احترام ویژه ای برایش قایل شوی. یکبار توی یک مهمانی پرسیده بود : آخرش نفهمیدم شما هم با ازدواج ما مخالف بودید یا نه؟! جواب ندادم فقط پرسیدم : چکار کردید که اینطور همه خانواده را عاشق خود کردید؟ گفت : این ما هستیم که بقیه رو ترغیب میکنیم که چطور با ما برخورد کنن. خودمون تاثیرگزاریم. گاهی به جای جدل میتونی با برخورد محبت آمیز دل آدمهارو نرم کنی من عاشق رضا بودم پس چه ایرادی داشت اگر علی رغم مخالفت مادرش من به مادرش احترام بذارم و محبت کنم. من نمیدانم توی باطن زندگیشان چه خبر است ولی ظاهر زندگیشان نشان میدهد رضا خوشبخت است. خوشبخت. همین کفایت میکند. فهمیده ام گاه زندگی با عقل و منطق ما جلو نمیرود. همیشه دودوتایش قرار نیست چهارتا بشود. ما آدمها خودمان معادلات و مجهول و معلومش را تعیین میکنیم.



+ از میان همینطوری های روزانه



924 - برای زنی سی و چند ساله


سی و چند سالگی یک زن را هرکسی نمیفهمد. سی و چند سالگی یک زن یعنی جمع دلفریبی و شیطنت ضرب در وقار و متانت. زن سی و چند ساله را توی یک مهمانی با لباس شب مشکی و موهایی که از پشت سر جمع کرده باید دید، لباس بلندی که گاه روی زمین کشیده میشود، خرامیدنش و گام های شمرده شمرده اش را. زن سی و چند ساله تازه اول پختگی ست، سرشار از هوشی زنانه و زیبایی دوچندان. شبیه نسیم خنکی که عصر یک روز تابستانی روی پوست عرق کرده صورت میوزد، شبیه صدای دل انگیز خوردن باران روی برگها، شبیه هرچه که تو را وارد یک خلسه شورانگیز میکند. زن سی و چند ساله مخدری ست که زندگی را سر حال می آورد. زن سی و چندساله یک نقاشی بی نقص است از مجموعه هر آنچه میشود در یک قاب جمع کرد.



923


آدم است دیگر 

گاه تکلیفش با دلش معلوم نیست ...



922


توی یک خیابان، توی یک ساختمان، طبقه چندمش، یکی نشسته است رو به پنجره، خیره به برف نرم نرم بیرون، به بخار چای توی دستش نگاه میکند و تصویر تو را در ذهن می سازد.



+ از میان همینطوری های روزانه



921


امان از آدمهایی که هی نمی آیند ...



920


زن پرسید این تاکسی ها تا فلانجا میرن.؟ گفتم بله. نشستیم عقب. تلفتش زنگ خورد. یکی آنطرف خط در جایی منتظرش بود. به نفر پشت خط گفت یک لحظه گوشی و بعد از من پرسید : کی میرسیم؟ گفتم نهایتن پنج دقیقه دیگر. همینها را به نفر پشت خط گفت. آنطرف خط چیزی گفته شد که زن را به خنده انداخت. توی ماشین سرد بود. هوای سرد خیابان با ما آمده بود و چپیده بود توی پیکان. زن راحت نشسته بود. من هم راحت نشسته بودم. کاری به کار هم نداشتیم. دوباره گوشی اش زنگ خورد. اینبار صدای زنگ شبیه این گوشی های دکمه ای بود. زن از توی کیفش یک گوشی دیگر در آورد. صدای آنطرف گوشی واضح می آمد. مردی پرسید کجایی؟ زن جواب داد با نازی اومدم خرید! حس کردم سرش را چرخانده طرف من. مرد اما ول کن نبود و از زن میخواست گوشی را بدهد به نازی. زن گفت که نشسته است توی تاکسی و قطع کرد. مرد دوباره زنگ زده بود. اینبار لابد خشن تر. زن چیزی گفت و قطع کرد. زن پرسید آقا کی میرسیم. گفتم پانصدمتر دیگر مانده. رسیدیم. پیاده نشده آن یکی گوشی اش زنگ خورد. همان گوشی هوشمندش که بار اول زنگ خورده بود.



+ از میان همینطوری های روزانه



919


هی زور میزنی که بری اونجا، بعدم میری اونجا و میبینی خبری نیست و میخوای دوباره بیای اینجا ولی خب انگار بعد یه مدت آدمها جایگزین میشن!



918


برای دوست داشتن تو


همیشه وقت کم است


همیشه چیزی هست که نیست!



ای لیا



917


دستور داده یو اس بی های شرکت رو ببندن. بخش تاسیسات صنعتی اینجارو خودم راه انداختم. یعنی هرچی فایل و مدرک و داکیومنت درست شده از سابقه پروژه های قبلی خودم بوده. آوردم اینجا و شروع به کار کردیم و بعد که یه بانک درست و حسابی جمع شده دستور داده اینکارو کنن. منم خیلی شیک و مجلسی اومدم زدم درایو مربوطه رو فرمت کردم. احمقا نکرده بودن فایلارو کپی کنن از رو سیستم خودم. خب همشو داشتم خودم. واس خودم بوده. بعد اومدن دنبال یه سری مدارک بگردن میبینن نیست. فهمیده بود. صدام کرد گفت فایلا گم شده چکار کنیم؟ گفتم : اونی که ادای تنگارو در میاره باید فکر اینجاشم بکنه! نگاه کرد بهم. جلو خودم زنگ زد به آی تی و گفت فردا همه یو اس بی هارو باز کن. بهش میگم این ادا بازی هارو جایی در میارن که دارن تکنولوژی یا دانش تولید میکنن. چیزی از خودشون دارن. تویی که وابسته به امثال منی حداقل سعی کن من و امثال من رو واس خودت نگه داری. بعدم گفتم هرچی خواستید بهم بگید من از رو هارد لپ تاپم بهتون میدم دیگه چیزی اینجا کپی نمیکنم. اعتماد که ترک برداشت دیگه میره تا آخرش که بشکنه!



+ از میان همینطوری های روزانه



916


لب های زن


بوسیده شد


در خلال خیال یک مرد!



ای لیا