بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

915


بوها اینطورند


یک جایی ناغافل


تو را در یک کوچه بن بست


گیر می آورند


زیر مشت و لگد خاطرات


خرد میکنند!



ای لیا



914


گفت خوشحال شدم دیدمت!

ندیده بود.


ای لیا



913


گفتم : دو نفر اگر تصمیم گرفتن کاری کنن به خودشون ربط داره. نه به من نه به تو نه به هیچکس!

گفت : اگر یکیشون یا هردوشون دارن خیانت میکنن چی؟

گفتم : باز به خودشون ربط داره!

گفت : ادای روشنفکرارو در میاری.

گفتم : نه! ادای آدمی رو در میارم که سرش تو کار خودشه! در ضمن من گذشته آدمهارو نمیدونم. درباره آدمها با دونستن وضعیت فعلیشون نمیشه نتیجه گیری کرد.



912


زن سی و چندساله تازه عقد کرده به دکتر گفته است شوهرم میگه دور چشمات چروک شده، بعدش پشت رون پات هم چروک شده، شدی شبیه پیرزنها. دکتر هم برگشته گفته : هانی! خب عمل زیبایی برای همین وقتاست دیگه عزیز. برات نوبت میزنم.

همه ما پیر خواهیم شد. همه ما روزی چروک خواهیم شد، بعضی هامان زودتر بعضی هامان دیرتر. همان شوهر هم روزی چروک خواهد شد، روزی خواهد رسید که از تنها ابزارش هم نمیتواند درست استفاده کند.



+ از میان همینطوری های روزانه



911


من در توام


در تنت


احساس گناه نکن


مردم حرف می زنند


به درک


بگذار شیرینی گناهمان 


در خیال خیابانها جاری شود.



ای لیا



910


من آن آه توام


نشسته گوشه دلت


که گاه میرسم بین لبهایت ...



ای لیا



909


گفته بود آن زن را میبینی، آن زن حال مرا خوب میکند، آن زن نفس های بودن را در میان این همه "نبود" جا می آورد.

و آن زن لابد حال خوبی داشته با مرد که حال مرد را خوب میکند.



+ از میان همینطوری های روزانه



908


بعضی هامون توهم داریم، در مدل های مختلف ...



907 - در دنیای تو ساعت چند است.


تمام خاطرات را آورد آوار کرد روی سرم، تمام آن خیابان های خیس، آن راه رفتن های بی پایان، بارانی که تمامی نداشت، پاهایی که میرفتند، محله به محله، کوچه به کوچه، آن دیوارهایی که سیمانشان را هم خزه و سبزی جویده بود، آن رطوبت همیشگی، آن آدم ها، او ... او!

لعنتی!


‫#‏در_دنیای_تو_ساعت_چند_است‬



906


دیدن زن و شوهرایی که هنوز بعد ده بیست سال با هم دیگه شوخی میکنن و به هم تیکه میندازن و گاهی همدیگرو اسکل میکنن حس خوبی داره. تداوم گاهی در همین چیزهای ساده ست، در همین موارد دم دستی که فراموشمون میشه. دوست داشتن خیلی بگیر و ببند نداره، میشه ساده دوست داشت. ساده ...



905


تنهایی یک زن را 

چیزی پر نمیکند جز خاطره تنهایی هایش!



ای لیا



904


یه سری هم دنبال جوراب میگشتم گمونم، همونطور که رو مبل نشسته بود و کتاب میخوند یه دفعه برگشت گفت : تو یخچاله! نگاش کردم و رفتم سمت یخچال، دستمو که انداختم به دستگیره، گفت : یعنی واقعن فکر میکنی تو یخچاله؟!

"یعنی نیست؟!"


آدمه دیگه، گاهی رد میکنه!



+ از میان همینطوری های روزانه



903


متن از حمید سلیمی


در میهمانی بسیار شلوغ ، لابلای سلبریتی‌های سرگرم شکار و آدمهای معمولی مستی که یکدیگر را می‌رقصیدند و می‌نوشیدند و می‌لیسیدند و می‌بلعیدند ، من کناری ایستاده بودم خسته و بی حوصله ، و تمام جانم چشم شده بود و مانده بود روی رقص دلبرانه دخترک ظریف چشم سیاهی که آن وسط ، بین همه دستها با دستهای کوچک بوسیدنی خودش را بغل کرده بود و تنها می‌رقصید و بی صدا گریه می‌کرد . دخترک دلربای زیبایی که از ابتدای مهمانی دیده بودم به هیچ لبخندی جواب نمی‌دهد و اخمش تمام نمی‌شود . 

یک ساعت بعد ، در حیاط خانه باغ سرد لواسان گپ که می‌زدیم ، برایم تعریف کرد که دل در گروی مهر مردی متاهل و میانسال دارد . مرد خوشبختی که کنار همسرش آرام است و اصلا نمی‌داند این عروسک نحیف به او دل باخته . با درد و بغض و نوازش کم کم برایم گفت که سالی دو سه بار در مهمانی‌های خانوادگی مرد را می‌بیند و به بهانه‌ای او را بغل می‌کند و با همین هم آغوشی چند ثانیه ای دلش گرم است تا دیدار بعدی . وقت رفتن گفتم داری اشتباه میکنی ، اما اشتباهت بسیار باشکوه است . نوک بینی مرا بوسید و گفت راستش چاره‌ای هم ندارم ، چشمم کسی جز یار را نمی‌بیند . 

خیلی سال گذشته از آن مهمانی و آن دخترک . اما من هنوز به آن مرد متاهل بی خبر حسودی می‌کنم ، مردی که نبود اما دوست داشته می‌شد . و به آن دخترک حسودی می‌کنم ، دختری که نداشت اما عشق می‌ورزید . عشق انگار بعد از کشتن خودت و قوانین زندگیت و خواسته‌های دلت و خواهش تنت و نیاز روحت جان می‌گیرد .... تمام که می شوی ، عشق شروع می‌شود ....



902


آن لیمو ها را


آن واسطه ی بین بودن و نبودن آدمی


آن همه ی احساس را


رها کن


رها کن تا شهر در رایحه خوش خیال


غرق شود.


تا بوی لیمو مست کند ذهن خمار بودن را!



ای لیا



901 - جررررررر


تا نشستم یه صدای جررری اومد. گفتم لابد حاصل تماس پشت مبارک و صندلی لاستیکی پیکان بوده. میدون شهرداری(رشت) پیاده شدم. یه خریدی بود انجام دادم. خواستم سوار تاکسی بشم پیش خودم گفتم پیاده برم. پیاده راه افتادم اومدم تا رسیدم دانشکده پایه سر منظریه. حدود نیم ساعت پیاده روی توی یک عصر خنک بهاری. از اونجا رفتم خونه یکی از بچه ها. شلوارو که در آوردم چیز عجیبی دیدم. وقتی شما از بالا به شلوارتون نگاه میکنید دو نقطه از فرش و زمین رو میبینید به خاطر پاچه های شلوار، واس من سه تا بود. یعنی از سه نقطه فرش دیده میشد. نقطه سوم خشتک شلوار بود که دقیقن از زیر کمربند تا وسط پاره شده بود. اون لحظه که شلوار دستم بود فقط به این فکر کردم من تو مسیر پیاده ای که اومدم دستامو کرده بودم تو جیبام و می کشیدم جلو. یعنی قشنگ یه نمای واید از شرت ماماندوزم در معرض دید عموم قرار داده بودم. اونوسط یه شیر پاک خورده ای هم جلو نیومد بگه : هی یارو، پاره ست! شلوارتو میگم!



+ از میان همینطوری های روزانه